بارگاه ملکه عفريتها
وقتی به هوش آمد، شنيدم که دو نفر داشتند با هم حرف میزدند.
– احمق بیشعور، نمیدانی آدمیزاد نمیتواند توی ارتفاع بالا نفس بکشد. اگر بهوش نياید، میخواهی جواب ملکه را چی بدهی؟ خام خام میخورتت.
– نمرده که! هنوز دارد نفس میکشد، الان حالش جا میآيد.
– واسه خاطر خودت هم که شده، اميدوارم همينطور باشد. يک هفته است که ملکه شب و روز نداره و منتظر تو است. ديشب ملکه تا صبح منتظرت بود. چرا اينقدر دير کردی؟
– کلی طول کشيد که پيداش کردم. مجبور شدم بالای همه منارهای هفت شهر را بگردم. تازه پيرمرده خودش نيومده بود، اين آدمی زاد را فرستاده!
– حالا مطمئنی که درست آوردی؟ اگر اشتباه کرده باشی، ملکه ميدهد بالهايت را بچينند!
– آره، بايد خودش باشد، جعبه که پيششه.
– بزار ببينم.
همون موقع حس کردم که يکی سعی میکنه چيزی را از دستم بکشه بيرون. بیاختيار دستم را سفت کردم. هر چه بود اين جعبه بايد چيز مهمی باشه و نبايد به سادگی از دستش بدهم. چشمهايم را باز کردم و نزديک بود قالب تهی کنم.
توی روشنائی صبحگاهی دو نفر با چهرههای وحشتناک ديدم که رويم خم شده بودند. دندانهای گراز مانندی داشتند که از فک زيرينشان بیرون زده بود. صورتشان رنگ سبزتهوعآوری داشت و پر بود از آبلههای کوچک و بزرگ. چشمهای زردی داشتند که حالت شيطانی به آنها میداد و پشت سر هر دويشان بالهای بزرگی به آرامی تکان میخورد. پوست بدنشان از يکجور پر ريز پوشيده بو و با يک جور پارچه ابريشمی لباسی به تن کرده بودند که بيشتر بدنشان را میپوشاند و کمی از آن ظاهر وحشتناکشان میکاست. چهره يکی از آنها وحشتناکتر از ديگری بود و يک زخم بزرگ قديمی جای چشم راستش را پر کرده بود. وقتی چشمم را باز کردم، با کنجکاوی با همان تک چشمش به من نگاه میکرد. دومی خندهای کرد و گفت: «ديدی! هنوز زنده است. حالا بايد ببرمش پيش ملکه» اولی که هنوز داشت من را با دقت نگاه میکرد، گفت:«لازم نکرده! اين معلومه دارد از وحشت میميرد. فکر نمیکنم به دردمون بخورد! احتمالاً تا بحال توی عمرش با يک عفريت روبرو نشده. اول بايد حالش را جا بياورم.» بعد دست کرد و از زير لباسش شيشهای بيرون آورد و به لب من گذاشت و گفت:«بخور آدمیزاد. اين شربت عسل است و حالت را خوب میکند. از ما نترس. من منقيل عفريت، وزير ملکه هستم و اين منديل پسرم است. بايد تو را نزد ملکه ببريم. ملکه مشتاقانه منتظر ورود شما است.» و بعد نگاهی آزمندانه به جعبه کرد و گفت: «او دوست دارد راهنما را از دست شخص شما بگيرد.».
همانطور که آرام آرام از آن نوشيدنی شيرين میخوردم، انرژی در تمام بدنم جاری شد و حالم جا آمد. فرصت کردم کمی اوضاع را برانداز کنم. هر چی بود نمیخواستند فوری من را بکشند و هنوز برای زندگی کردن وقت بود. توی آن موقعيت ترجيح میدادم به شهرمان برگردم و زندانی بشوم. تا اينکه آنجا وسط يک مشت عفريت وحشتناک گير بکنم.
بلند شدم و نشستم و به اطراف نگاه کردم. من را در يک اتاق بزرگ بر روی يک تخت خوابانده بودند. اتاق پر بود از تزئينات سنگی و پنجرههای بزرگ قدی. آن دو عفريت هم با ابهت بالای سرم ايستاده بودند. منديل بالای دو متر و نيم قد داشت و منقيل هم هر چند کمی خميدهتر بود اما از نظر هيکل از منديل قویتر بود. هر دو تا بالاتنه بزرگ و سينهای فراخ داشتند. عرض شانههايشان از يک متر هم بيشتر بود اما با وجود لباس ابريشمی که به دور خود پيچيده بودند، پاهای لاغر و نازکشان زير آن بدن قوی، مسخره به نظر میرسد. با اين وجود من در حس و حالی نبودم که بخواهم به آن پاهای نی قليونی بخندم.
نگاهی به اطراف کردم تا شايد بتوانم راه فراری پيدا کنم. به جز آن پنجرههای بلند و قدی که از پشتشان در دوردست میشد جنگلی را مشاهده کرد، تنها يک در بزرگ در اتاق وجود داشت که به يک راهرو سنگی ختم میشد. منقيل که متوجه نگاههای هراسان من شده بود، گفت:«از اينجا نمیتوانی فرار کنی اما نترس. اينجا کسی مزاحمت نمیشود. ملکه برای کيمياگر، اماننامه مهر شده فرستاده است. من حالا بايد بروم تا ورود تو را به ملکه خبر بدهم. قدری استراحت کن تا زمان شرفيابی سرحال باشی» و بعد به آرامی از اتاق خارج شد.
کمی از ترس من ريخته بود، اما منديل همين که مطمئن شد که منقيل دور شده است و صدايش را نمیشنود، بالی تکان داد و با خندهای شيطانی گفت:«البته اماننامه برای کيمياگر بود، نه برای دستيارش.» دوباره ترس به دلم ريخت. از تخت پايين آمدم و درحالی که جعبه را دو دستی در آغوش گرفته بودم، به سمت پنجرهها رفتم تا شايد راه فراری پيدا کنم. اما نااميد شدم. آن عمارت بر بالای يک صخره بلند و عمودی ساخته شده بود. و زير آن پنجره تا صدها متر پايينتر که جنگل شروع میشد، هيچ چيز قرار نداشت. در حقيقت بايد قبول میکردم، به جز با داشتن دوتا بال امکان فرار ديگری نبود. لحظهای آنجا ايستاده و به تصميم ديروزم فکر کردم. در هر صورت هنوز هم میتوانستم خودم را از اين بالا پرت کنم پايين. اما بودن با اين موجودات به نظرم آنقدر هيجانانگيز بود که فعلاً از فکر خودکشی بيرون بيايم.
وقتی رويم را برگرداندم، منديل را ديدم که به آن چشمهای شيطانيش مراقبم بود. با خودم فکر کردم که حتماً از خودکشی من خيلي خوشحال میشود. يک وعده غذای آدمیزاد گيرش میآيد که احتمالاً توی فرهنگ آنها بايد غذای نوبری باشد. پس فعلاً برای اذيت کردن اين عفريت هم که شده، بیخيال خودکشی میشوم.
برای اينکه سکوت را بشکنم، پرسيدم:«اينجا کجاست؟» سری تکان داد و گفت:«سرزمين عفريتها، پشت کوه قاف». با تعجب گفتم:«فکر نمیکردم چنين جائی هم وجود داشته باشد! بيشتر به قصههای بچهها میخورد!» منديل بادی به غبغب انداخت که حجم گردنش را دوبرابر کرد و بعد گفت:«آدمیزاد شير پاک خورده، از دنيا فقط جلوی چشمش را میبيند و بس.» بعد کنار پنجره آمد و به جنگل بیپايان زير پايش اشاره کرد و گفت: «اينجا تا چشم کار میکند، سرزمين ماست. بعد از آن بيابان غولان است، پشت آن چمنزار ديوان است و بعدش کوهستان سیاه و سرزمين پريان. از اينجا تا آنجا هفت شبانه روز بال زدن فاصله است. البته به معيار افراد عادی و اگر نه برای من به دو شبانه روز هم نمیکشد» بعد با فخر فروشی آشکاری بالهای بزرگش را باز کرد و به نمايش گذاشت.
در همين موقع صدای قدمهای کسی آمد. با سرعت برگشتم و به در ورودی نگاه کردم. عفريتی ديگر وارد اتاق شد. به وضوح کوتاه قدتر از منقيل و منديل بود و لباسهای سادهتر نخی پوشيده بود و در دستش سينی پر از ميوه داشت. با کنجکاوی نگاهی به من کرد و بعد در مقابل منديل تعظيم کرد و بالهايش را نيم باز کرد. عفريت تازه وارد پس از آنکه سر بلند کرد به منديل گفت:«قربان، اين غذاها را پدرتان برای کيمياگر فرستاده است.» و بعد سينی را بر روی ميزی سنگی کنار تخت قرار داد و همانجا ايستاد تا با چشمان متعجبش سر تا پای من را برانداز کند. منديل دوباره بادی در غبغب انداخت و گفت:«ما هميشه مهماننواز بوديم. هر چند که در اين مورد من بيشتر ترجيح میدهم مهمانخوار باشم.» و بعد قهقهه وحشتناکی سر داد. هر چند خودم را برای هر جور مرگی آماده کرده بودم. اما قهقهه او زانوهايم را به لرزش در آورد.
منديل سپس رو به عفريت خدمتکار کرد و گفت: «کار ديگری هم داري؟» عفريت در پاسخ گفت:«ارباب فرمودند، پس از استراحت کوتاهی به همراه کيمياگر به درب شرفيابی تالار بياييد.» منديل با دست اشارهای به او کرد و مرخصش کرد و بعد رو به من کرد و گفت:«زود باش، چيزی بخور، بايد زودتر تو را به حضور ملکه ببرم و اگر نه ممکن است ديگر عفريتها هوس خوردن گوشت تلخ تو را بکنند.»
در آن لحظه به تنها چيزی که فکر نمیکردم، خوردن بود. اما ميوههای روی ميز بسيار اشتها برانگيز بود. قاچهای سرخ هندوانه و زرد خربره و سبز طالبی در کنار سيبهای رنگارنگ، انواع آلو و انگور با پرتقال و انارهای بزرگ و سبدهای کوچک از توتهای و تمشک. خلاصه آن سينی شبيه تصاوير نقاشیشده رنگارنگ بود. به سمت سينی رفتم. اما همين که دست دراز کردم تا چيزی بردارم، ناگهان به فکرم رسيد شايد اين ميوهها مسموم باشند و دستم را پس کشيدم. منديل که فکر من را خوانده بود، به کنارم آمد. بوی بد بدنش، کمی آزارم میداد. اما متوجه شدم که کمکم دارم به آن عادت میکنم. از بالای سر من نگاهی به صورتم کرد و گفت:«میترسی از اينها بخوری؟» سپس خودش دست دراز کرد و سيب سبزی برداشت و شروع کرد به خوردن. من کمی خيالم راحت شد، اما احتياط را از دست ندادم. برای همين فقط دست دراز کردم و سيب سبزی برداشتم و گاز زدم. واقعاً سيب خوشمزه و ترشی بود. وقتی لقمه اول را خوردم، ديگر نفهميدم چی شد، يک دفعه گرسنگی به من هجوم آورد و با ولع شروع کردم به خوردن آن.
سيب که تمام شد، بیاختيار دست دراز کردم تا قاچی از هندوانه بردارم. اما دوباره همان فکر قبلی به ذهنم رسيد و دست پس کشيدم و به منديل نگاه کردم. او که در تمام اين مدت داشت با گازهای بزرگ سيب را میخورد و به من نگاه میکرد، پوزخندی زد و قاچی از هندوانه را برداشت و شروع کرد به خوردن. من هم بلافاصله به آن قاچهای خوشرنگ هندوانه حمله کردم. هربار برای هر میوه، صبر میکردم تا اول او دست دراز کند و بخورد. اینکار کمکم به شکل یک مسابقه ناگفته بین من و او در آمد در سکوت من و منديل تمام آن سينی بزرگ ميوه را خورديم. وقتی آخرين توت سفيد را هم از توی سينی برداشتم و خوردم. ديگر داشتم منفجر میشدم. هر جور حساب میکردی، خوردن آن همه ميوه زيادهروی بود. اما حالا که فکر میکنم میبينم شايد همه آنها بخاطر ترس از حضور در محضر ملکه عفريتها بود. وقتی محتويات سينی ميوه تمام شد، اصلاً حس خوبی نداشتم باد شديدی توی معدهام پيچيده بود. به چهره منديل نگاه کردم. به نظر میرسيد او هم از اين همه زياد خوری ناراحت است و با حسی از هم دردی دستی به شکمش کشيد. آن پوزخند هميشگی روی لبهايش حالا به يک لبخند عذرخواهی تبديل شده بود. با صدايي آرام گفت:«مدتها بود که اينقدر نخورده بودم! حالا با اين شکم پر، چگونه پيش ملکه برويم؟»
اما بدبختی همان موقع در غالب يک عفريت ديگر ظاهر شد، او لباس ساده و يک چوب دستی بلند با سری گرد در دست داشت و جلوی منديل تعظيم کوتاهی کرد و گفت:«قربان ملکه و پدرتان مدتی است منتظر شما هستند، بايد فوری به تالار بيايد.». من حتی فرصت نکردم به منديل بگويم که بايد قبل از هر چيز خودم را خالی بکنم. منديل دست من را گرفت و به دنبال خودش کشيد.
مسير طولانی بود که با حالتی بين راهرفتنی و پريدن آن را طی کرديم. زمانی هر دو روی زمين راه میرفتيم و زمانی به دنبال منديل که پرواز کوتاهی میکرد میدويدم و زمانی هم از دست منديل روی هوا آويزان بودم. در ميان اين آشوب پر هيجان نگاهی به اطراف هم انداختم. آنجا عمارتی تو در تو و بزرگ بود. بيشتر آن را از سنگ ساخته بودند اما ديوارها و دالانهای از چوب را نیز دیدم. در اکثر محلها سقفهای بلندی قرار داشت. چيزی حدود 10 الی 20 متر. حتی در يکی از تالارها دو عفريت کوچک را ديدم که داشتند توی تالار پرواز میکردند و به دنبال هم میگذاشتند و تنها وقتی عبور شتاب زده ما را ديدند، دست از بازی برداشتند و به سرعت دنبال ما راه افتادند.
در گوشه و کنار عفريتهای ديگری هم میديدم که هر کدام به شکلی به عبور ما واکنش نشان میدادند. برخی به سادگی به دنبالمان راه میافتادند و برخی فريادهای وحشيانهای سر میدادند. چندنفری منديل را به اسم صدا زدند. اما منديل بیتوجه به همه اين اتفاقات به سرعت جلو میرفت. بالاخره پشت دروازههای بزرگ طلايي از حرکت ايستاد. در کنار دروازه، دو گروه هفتتائی از عفريتها ايستاده بودند. همگی بلندقد و قوی هيکل با زرههای طلايي و نيزههای بلند و براق . در وسط دروازه عفريتی بلندتر از همه که سر تا پايش را با زره و زيورآلات طلائی پوشانده بود، ايستاده بود و دستش را بر روی قبضه شمشير جواهرنشانش قرار داده بود.
منديل بدون هيچ مکثی به سمت دروازه رفت و گفت:«ملکه منتظر من است، کنار برويد و راه را باز کنيد.» تمام عفريتها به جزء آن عفريت بلند قد به وضوح قدمي به عقب برداشتند و نيم تعظيمی به منديل کردند. اما او محکم بر سر جايش ايستاده بود و بدون هيچ توجهی گفت:«منديل! تو هميشه مايع دردسری. آخر چطور توقع داری من اين آدمیزاد حرامی را به تالار ملکه راه بدهم.» منديل سرجای خود ايستاد. بادی در غبغب انداخت و بالهای خود را کمی از هم باز کرد و گفت:«کوربين هنوز زمان آن نرسيده که من از تو حرف شنوئی داشته باشم، من به دستور ژنرال منقيل بزرگ میبايست اين آدمیزاد را به پيشگاه ملکه برسانم و هر لحظه تاخير، ممکن است به بهايي از دست دادن بال و پرت بينجامد.»
بعد بدون آنکه منتظر پاسخ کوربين بماند، دست من را کشيد و جلو برد تا سينه به سينه کوربين قرار گرفت. اما مثل اينکه کوربين خيال عقبنشينی نداشت. او همانجا ايستاد و در حالی که چشم در چشم منديل شده بود گفت:«من مامور محافظت از شخص ملکه هستم و هر تصميمی که بگيرم، به صلاح ايشان است. مگر فراموش کردی که دفعه قبل هم که آن جن بوداده را آورده بودی، همين حرفها را می زدی ولی اگر من نبودم، معلوم نبود چه بر سر ملکه و ديگران میآمد.». الظاهر که منديل جريان جن بوداده را بخوبی بياد میآورد چون يک قدم به عقب برداشت و در حالی که خرناس وحشتناکی سر داده بود، دست برد که شمشير نقرهايش را از غلاف بيرون بکشد. کوربين هم دست به شمشير برد. اما در همين موقع دروازه به آرامی باز شد و منقيل از لای آن بيرون آمد و در حالی که به منديل اشاره میکرد، گفت:«پس چرا اينقدر طولش دادی، بجنب. ملکه ما منتظر است.» بعد نگاهی به کوربين کرد و گفت:«شما هم اگر نگران محافظت از ملکه هستيد، میتوانيد داخل شويد. اما ديگران بايد بيرون بمانند. مذاکرات محرمانه است». کوربين بادی در غبغبش انداخت به آرامی قدمی به کنار برداشت و راه را برای ما باز کرد. منديل در حالی که هنوز زير چشمی به او نگاه میکرد و يک دستش روی قبضه شمشير بود، با دست ديگرش من را به جلو هل داد و هر دو به همراه منقيل وارد تالار بزرگ شديم در حالی که کوربین دقیقاً پشت سرم بود و حتی صدای خرناسهای خشمگینانهاش و صدای برخورد شمشیرش با زره طلائیش دقیقاً از کنار گوشم میشنیدم.
قرار گرفتن بين دو نيروی متخاصم که هر دو چشم ديدن من را نداشتند، به اندازه کافی وحشتناک بود. اما فضای بزرگ تالار بيش از هر چيز همه حواس مرا به خود جلب کرده بود. سقف گنبدی شکل و بلند تالار در دور دست بالای سرمان قرار داشت. شايد ارتفاع وسط آن از صد متر هم بيشتر بود. و اين فضا بدون حتی يک ستون نگهدارند، خيلی وهم انگيز و ترسناک بود. نورگيرهای کوچک و فراوان آن فضای را به يک سايه روشن دلپذير تبديل کرده بودند. مشخص نبود که ديوارها از سنگ است يا چوب، چون تمام آنها را با طلای شکلداده شده پوشانده بودند.
تالار فقط دو در داشت، يکی همان بود که ما از آن وارد شديدم و ديگری در کوچکی بود که پشت تخت قرار داشت. تخت خود شاهکاری از کندهکاری روی عاج بود. اما عاج چه حيوانی میتوانست آنقدر عظيم باشد که چنين تخت بزرگی را از آن بسازند، من نمیدانم. وقتی از دروازه وارد شدم، چيزی که روی تخت ديدم، يک توپ گرد و رنگارنگ بود. اما وقتی عرض صد متری تالار را پشت سر گذاشتم و نزديک شدم، کم کم سر و دستی و پايي هم برای آن تشخيص دادم. در واقع روي تخت يک عفريت بسيار چاق نشسته بود، شکم و سينهاش آنقدر بزرگ بود که تقريباً پاهايش ديده نمیشدند و بعيد می دانم بالهای کوچکش توان پرواز دادن آن جسم سنگين را داشته باشند. سر کوچکی داشت که برخلاف بقيه عفريتها فاقد آن دو دندان گرازی شکل بود. در عوض يک کاکل بزرگ از پر سرخ رنگ در پشت سر داشت. و لباسی از ابريشم زری دوزی شده در بر داشت. همانطور که نزديک میشدم، با چشمان ريزش مواظب حرکاتم بود و احساس کردم کمکم دهانش از هم باز میشد.
وقتی به ده قدمی او رسيدم منقيل و منديل ايستادند و با خم شدن روی زانو و باز کردن پرهايشان تعظيم کردند. صدای فلزی از پشت سر آمد و بعد شمشير کوربين را روی پشتم حس کردم که مرا هم مجبور به تعظيم کرد.
ملکه لبخندی زد و با صدای ريزی که شبيه آواز جيرجيرکها بود، گفت:«کوربين، محافظ سختگير ما، لازم نيست از اين آدمیزاد بترسی. او برای دوستی به اينجا آمده است.» بعد در حالی که کوربين شمشيرش را از پشت من بر میداشت و خود تعظيم میکرد. ملکه به من اشاره کرد و گفت:«جلو بيا، آدميزاد و به من بگو چرا خود کيمياگر به اينجا نيامده است؟».
تا آن لحظه، آنقدر گيج و ترسيده بودم که اصلاً فرصت نکردم به اين موضوع فکر کنم که جای من وسط اين قصه عجيب کجاست. فقط حدس میزدم که اگر میگفتم، اتفاقی وارد اين داستان شدم، بدون شک همانجا از من يک خورشت خوشمزه درست میکردند و دور هم میخوردند. برای همين سعی کردم به همان اشتباه ايشان بچسبم. بنابراين در حالی که دو دستی جعبه را پيشکش ملکه کردم و بر روی زمين زانو زده بودم، با لحنی که به نظر خودم شاهانه بود، گفتم:«علياحضرت، کيمياگر خود فرسودهتر از آن بود که اوامر شما را اجرا کند، پس من را با اين هدیه به خدمت شما فرستاد و خواهش کرد در ازای اين لطفش اکسير را تا قبل از اذان صبح فردا به دستش برسانيد.»
ملکه غش کرد از خنده، و در ميان خندههايش شنيدم که میگفت:«من بعيد میدانم آن پيرمرد عجوزه اينطوری گفته باشد!» نفس راحتی کشيدم، آنطور که خودم میخواستم نشد، اما در هر صورت جائی که خنده و شادی هست، فرشته مرگ نفوذ کمتری دارد.
ملکه پس از آنکه قدری خنديد، در حالی که به سقف نگاه میکرد و آهی میکشيد، گفت: «واقعاً درک نمیکنم چطور در جوانی عاشق آن خودخواه از خودراضی شده بودم! بايد میدانستم که تنها به ياد گذشته، عصا را به من نمیدهد و حتماً چيزی بالاتر درخواست میکند.» در حالی که من از ترس و تعجب همانطور زانو زده نشسته بود و سعی میکردم حرف ملکه را بفهمم، ناگهان دروازه طلائی باز شد و چهار عفريت در حالی که تختی را بر دوش داشتند وارد شدند. برروی تخت، عفريت ريزنقش و ضعيفی را ديدم که بر جای خود لميده و بالهای چروکيده خودش را نيم باز کرده بود. ملکه از جای خود بلند شد و ديدم که ديگران نيز به سمت تخت روان احترام گذاشتند. بنابراين من هم همان کار را کردم.
ملکه در حالی که جلو میرفت، با صدای زيرش گفت:«اه، پدرجان، چه به موقع آمديد. به کمک شما نياز دارم، کيمياگر عصای سليمان را برايمان فرستاده است. و در ازای آن اکسير را از ما خواسته است.». در حالی که چهار عفريت با ظرافت تخت روان را در کنار تخت ملکه قرار میدادند و خود از سالن خارج میشدند، پدر ملکه، مشتاقانه نگاهی به من کرد و گفت:«عصا را بياور». من به آرامی جلو رفتم و میخواستم جعبه را به او بدهم که ملکه گفت:«نه درش را باز کن و عصا را در بياور». تا آن لحظه فکر اينکه درب جعبه را باز کنم را نداشتم، بنابراين به چفت و بست آن نگاه نکرده بودم. اما خوشبختانه جعبه فقط با يک قلاب کوچک بسته شده بود. با احتياط قلاب را آزاد کردم و دربشه را باز کردم. درون جعبه يک تکه پنجاه سانتیمتری شبيه چوبی شکسته قرار داشت که کاملاً با طلا پوشيده شده بود. متعجبانه به آن خيره شدم. ديگران هم سرک کشيده بودند و آن را نگاه میکردند. بالاخره اين منديل بود که به حرف آمد و گفت:«يعنی اين عصای سليمان است؟ اگر اينجور باشد، سليمان نبی بايد آدم کوتاه قدی بوده باشد!». منقيل خرناسی کشيد با صدای آرام به او گفت: «در حضور ولینعمتانات مواظب رفتارت باشد و در مورد چيزی که نمیدانی حرف نزد.» به وضوح ديدم که خنده ترسناکی بر لبان کوربين نشست. اما پدر ملکه، بدون توجه به آنها خم شد و با دستهای استخوانی خود آن عصا را از جای خود برداشت و در حالی که لبخند پيروزمندانهای بر لب داشت، گفت:«اين عصا، داستان خود را دارد. سليمان به تمام موجودات زنده فرمان میراند، اما نمیتوانست به اجسام دستور بدهد. اين عصا را جبرائيل به او داد تا با آن بتواند محل هر جسمی که میخواست را پيدا کند. و سليمان با آن تمام گنجهای دنيا را میتوانست داشته باشد. او سالها حکمروائی کرد، و بالاخره دستور ساخت معبد بزرگش را داد، زمانی که موجودات پشت کوه قاف در حال ساختن معبد بودن، او مرد. اما کسی از مردن او باخبر نشد، بنابراين خداوند موريانهها را فرستاد تا بخشی از عصا را بخورند تا جنازه او بر زمين بيفتد و ديگران از مرگش با خبر شوند. در واقع اين باقيمانده آن عصا است که آصف، وزير سليمان که از قدرت آن خبر داشت، برداشت و پنهان کرد و سالهاست که بين فرزندان او به ميراث میرسد. اما افراد کمی از آنها قدرت آن را میشناسند» پيرمرد عصا را چندبار در دستش گرداند ولی ناگهان اخمهايش در هم رفت و عصا را سر جايش قرار داد و گفت:«اما شيشه اکسير در اختيار ما نيست و تنها پريان از جای آن باخبرند و اگر کيمياگر ما را نفرين کند، برای هميشه داغ خيانت در امانت بر پيشانيمان خواهد چسبيد»
منقيل قدمی جلو گذاشت و گفت:«قربان، اگر ما بتوانيم مسئله پریدزدی را حل کنيم، بدون شک میتوانيم از شاهپريان درخواست اکسير کنيم» به جای پدر ملکه، ملکه که حالا بر جای خود نشسته بود و آزمندانه به عصا خيره شده بود، گفت:«بعيد میدانم چنين کاری را بتوانيم بکنيم. شاه پريان پيام داده است که در صورت کمک تنها سود بدهیهايمان را میبخشد! تازه ما قبل از هر چيز به جام جهاننما نياز داريم تا بفهميم، چه کسی دختر شاه پريان را دزديده و او را در کجا مخفی کرده است و بعد از آن شايد بتوانيم با لشکرکشی وی را آزاد کنيم. برای پيدا کردن جام جهاننما هم به عصا نياز داريم.»
در همان حال ديدم که پدر ملکه در حالی که لبخندی بر لب دارد، با اشتياق به من نگاه میکند. اصلاً حال خوشی نداشتم. خوردن آن همه ميوه، به شدت به رودههايم فشار میآورد و برای يک لحظه فکر کردم آن عفريت پير در فکر خوردن من است. از ترس قدمی به عقب گذاشتم و ناخداگاه بادی از من خارج شد.
همه عفريتها سر بلند کردند و با خشم به من نگاه کردند، کوربين فوری خودش را به من رساند و شمشيرش را بر لب گردنم گذاشت، و منتظر اشاره ملکه بود که پدر ملکه با صدای که از جثه ضعيف او بعيد بود، گفت:«دست نگهدار. اين آدمیزاد شير پاک خورده، تنها گرهگشای کار ماست» ملکه و ديگران با تعجب به پيرمرد نگاه کردند و پيرمرد در حالی که به من اشاره میکرد، گفت:«آهای اي جوانمرد، آيا تو میتوانی در يافتن دختر شاه پريان به ما کمک کنی؟». خوب اگر روز قبل کسی اين سوال را از من میکرد، حتماً جواب منفی به او میدادم چون دختر شاه پريان را مربوط به قصههای کودکان و نوجوانان میدانستم. اما وقتی در محاصره يک مشت عفريت وحشتناک باشی و شمشير بلند يکی از آنها، روی گردنت باشد، اوضاع کمی فرق میکند. با اين وجود سعی کردم احتياط را از دست ندهم. بنابراين با آرامی و در حالی که سعی میکرد گردنم را از زير تيغ کوربين کنار بکشم، گفتم:«قربان، من به دنيای شما آشنا نيستم، اما اگر کمکی از دست من بربيايد، دريغ ندارم.» ملکه با اشاره دست کوربين را از من دور کرد و بعد نگاهی به پدرش کرد و گفت:«پدر جان، اين موجود ضعيف که اختيار باد معده خود را ندارد، چه کمکی میتواند به ما بکند؟». پيرمرد در حالی که لبخند پيروزی بر لب داشت گفت:«به جای ما، او به دنبال جام جهاننما خواهد رفت و بنابراين ما مجبور نيستيم که عصا را از او تحويل بگيريم و نفرين کيمياگر هم نه شامل حال ما میشود و نه شامل حال او». منقيل، با خوشحالی گفت:«الحق که جنابعالی هنوز هم بهترين فکر را داريد. اين نقشه عالی است. فقط بايد راهنما و همراهی با او بفرستيم.» کوربين فوری خودش را جلو انداخت و در حالی که در مقابل ملکه، زانو زده بود گفت:«ملکه، من و افرادم را همراه او بفرستيد. ما همه مشکلات را به زور شمشيرهای برانمان حل خواهيم کرد و قبل از شام با جام جهاننما بازخواهيم گشت.» منديل هم خودش را وسط انداخته که چيزی بگويد، اما منقيل او را کنار زد و رو به ملکه گفت:«قربانت گردم، در اين دوران پر آشوب که پادشاه غولان در گذشته است و ديوان و پريان مقابل هم صف آرائی کردند و جنيان در کمين همگان نشستهاند، دور از عقل است که نظاميان توانمندی چون ايشان را از آشيانه خود دور کنيد. ضمن اينکه در اين راه ما نه به قدرت شمشير که به نيروی فکر و انديشه و پنهانکاری نياز داريم، من پيشنهاد میکنم حال که افتخار آغاز اين ماجرا به اسم منديل پسر اين حقير بوده است بگذاريد خودش کار را به پايان برساند، باشد که در ادامه راه نيز بهترين يار اين آدمیزاد باشد.»
کوربين، بادی در غبغب انداخت و خواست حرفی بزند، اما ملکه با اشارهای او را ساکت کرد و گفت:«انتخاب اين مهم، نياز به قدری فکر و مشورت دارد.». سپس به منديل و کوربين اشاره کرد و در آخر به من هم اشاره کرد و گفت:«شما دو تن و اين آدمیزاد، عقب برويد تا ما بتوانيم مشورت کنيم»
منديل و کوربين به روش خود تعظيم کردند و من هم از آنها تقليد کردم و اينبار سعی کردم با باز کردن دستهايم، حرکت باز شدن بالهای آنها را تشبيه کنم. و در آخر هر سه ما به منتهای سالن و در کنار دروازه طلائی رفتيم و ساکت ايستاديم. من در وسط آن دو ايستاده بودم و میديدم که چه نگاههای خشمآلودی به هم میکنند. هر لحظه ممکن بود که به جان هم بيافتند تا به قصد کشت هم ديگر را بزنند. صدای دندان قروچه آنها را به وضوح میشنيدم و آماده بودم به محض اينکه به سمت هم پريدند از وسطشان فرار کنم. تنها شايد حضور در محضر ملکه آنها را از اينکار باز داشت. داشتم فکر میکردم که چرا اين دوتا اينقدر با هم دشمن هستند که همان موقع عامل دشمنيشان از دروازه وارد شد.
دروازه طلائی دوباره باز شد و اينبار يک عفريته بسيار شيک و بلندبالا و نازک اندام، با پرهای صورتی رنگ که انتهای آنها حالت رنگينکمان داشت و دندانها چنان ظريف که ناديدنی بود وارد شد. پوست صورتی چنان صاف و نرم داشت که بيشتر از يک عفريت به يک انسان شبيه بود با بدنی پوشيده در يک لباس ابريشمی طلائی رنگ. منديل و کوربين هر دو تعظيم بلند بالای کردند و با چشمانی وزغی که فکر کنم عاشقانهترين شکلی است که يک عفريت میتوانست نگاه کند، بود به او خيره شدند.
عفريته نگاهی به آن دو کرد و میخواست عبور کند که من توجهاش را جلب کردم، برای همين به سمت ما چرخيد و جلو آمد و در حالی که من را برانداز میکرد، گفت:«منديل شنيده بودم که به ماموريت يافتن کيمياگر رفته بودی و بجايش شاگردش را آوردی؟» کوربين در حالی که پوزخندی میزد، گفت:«بله، شاهزاده عزيز. او مثل هميشه در انجام ماموريتش مسير اشتباهی را انتخاب کرده است!». منديل نگاه خشمناکی به او کرد و بعد رو به شاهزاده خانم عفريتها گرفت و گفت:«شاهزاده سورنيل، ماموريت من، آوردن عصا بود که آن را به حضور ملکه آوردم. و به احتمال زياد اين آدمیزاد نيز میتواند در ماموريت پيش رو، کمک موثری به ما بکند.» شاهزاده سورنيل باز هم بالا و پايين من را برانداز کرد و دست نرمش را به صورتم کشيد و با خوشحالی گفت:«تا بحال آدمیزادی را از اين نزديکی نديده بودم، چقدر ظريف و شکننده هستند. دوست دارم يکی از آنها را در ميان خدمتکارانم داشته باشيم، اين حرف هم میزند؟» میخواستم پاسخش را بدهم که صدای منقيل از دور بلند شد:«آهای آدمیزاد پيشبيا و به ملکه پاسخ بگو.» شاهزاده سورنيل بدون هيچ درنگی، دست من را گرفت و به سمت ملکه برد. منديل و کوربين خواستند ما را همراهی کنند. اما ملکه از همان راه دور با اشارهای آنها را متوقف کرد.
وقتی به حضور ملکه رسيديم، ديدم ملکه با اخم به شاهزاده سورنيل گفت:«او را رها کن، ممکن است بيمار بشوی.» سورنيل در حالی که دست من را رها میکرد و به طرف پدربزرگش میرفت، گفت:«مادر جان، اگر قرار بود کسی با دست زدن به آدمیزاد مريض بشود، تا بحال آن منديل بيچاره جان داده بود. من میخواهم اين يکی را توی باغم نگهدارم.»
ملکه صبر کرد تا سورنيل روی تخت کنار پدربزرگش بنشيند و با او خوش بشی بکند، بعد با قاطعيت اعلام کرد:«اين آدمیزاد اينجاست که کاری مهم برای ما بکند. تو اگر برای بازی، آدمیزادی میخواهی بد نيست به همان منديلجانت بگويي يکی از جنس مادهاش برايت بياورد» گونههای سورنيل کمی سرخ شد و خواست جوابی به ملکه بدهد. اما ملکه با اشاره دست او را ساکت کرد و بعد کمی رو به جلو خم شد و به چشمان من نگاه کرد و گفت:«آهای آدمیزاد، میدانم که به دنيای اينطرف قاف آشنا نيستی و از اخبار آن مطلع نيستی. پس به منقيل دستور دادم که تو را با اين امور آشنا کند. اما قبل از هر چيز میخواهم به تو اطمينان دهم در صورتی که به ما در يافتن دختر شاهپريان کمک کنی، زحماتت بدون اجر نخواهد ماند و پاداشی در خور برايت در نظر میگيريم. و در صورتی که آن را به اتمام برسانی، مقام سرهنگی در ارتشمان به تو خواهم داد و هر چند از نظر مالی دست و بالمان بسته است و حقوق بالای نمیتوانيم به تو بدهيم، اما با اين مقام تو میتوانی همواره در دربار ما رفت و آمد بکنی و ده عفريت تحت امرت خواهند بود و همه مردمان اين طرف کوه قاف میدانند که ملکه عفريتها هميشه بر سر قولش هست.» سپس مکثی کرد و ادامه داد:«حال میخواهم از خودت بپرسم که از بين کوربين قهرمان شمشير زن و منديل شجاع تبردار کدام يک را برای همراهی در اين ماموريت انتخاب میکنی؟». انتخاب بين کوربين که شمشيرش را بر پشت و گردنم گذاشته بود تا منديل که تنها تهديد به خوردنم کرده بود، برای همراهی در ماموريتی که هنوز نمیدانستم چيست، کمی سخت بود. در واقعه در آن لحظه حاضر بودم از تمام عفريتهای عالم دور بشوم. شايد اگر کمی وقت داشتم و میتوانستم فکر کنم، انتخاب بهتری میکردم اما با آن باد شکم شديد، ترجيح میدادم هر چه سريعتر از حضور ملکه و پدر و دخترش خارج شوم. بنابراين بدون لحظهای تامل گفتم:«قربان، اجازه بدهيد منديل همراه من باشد.»
ملکه کمی جا خورد و به عقب تکيه داد. اما در قيافه منقيل لبخند رضايت بخشی را ديدم. بعد از مدتی که به سکوت گذشت، ملکه به منقيل دستور داد که شرايط رفتن من و منديل را آماده کند و بعد رو به دخترش کرد و گفت:«کوربين حتماً از اين امر خشمگين میشود، بهتر است در اين چند روز کمی با او ملايمتر باشی تا او را بيشتر بشناسی. چون پس از پايان اين قائله میخواهم شوهری مناسب برايت انتخاب کنم و خودم را بازنشسته کنم.» سورنيل با صدای زير و در حالی که سعی میکرد، لبخندش را پنهان کند، گفت:«آه مادر، هنوز برای اينکار خيلی زود است. شما هنوز جوان و نيرومند هستيد و میتوانيد تخم بگذاريد. من هم میخواهم هنوز آزاد باشم و به اين سو و آن سو بپرم». ملکه سری جنباند و گفت:«دو خواهرخواندهام که يکی زن شاهپريان بود و ديگری همسر ملک جنيان بودند، هر دو جوانمرگ شدند و از اين دنيا رفتند. من میخواهم قبل از اينکه مرگ به سراغم بيايد، بار اين مسئوليت را بر عهده تو بگذارم و کمی استراحت کنم. در ضمن، شاه پريان هم در آن صورت کمتر رويش میشود که به ملکه جوان تازه به تخت رسيده، فشار بياور و در خواست بازپرداخت وامش را بکند. چون در آن صورت در ميان مردم سرافکنده خواهد شد.»
در حالی که آن دو مشغول صحبت بودند، منقيل به سمت من آمد و دستم را گرفت و سپس هر دو با هم تعظيم کرديم. ملکه با اشاره دست ما را مرخص کرد و از منقيل خواست کوربين را به نزد او بفرستد. هنگامی که به دروازه رسيدم و منقيل کوربين را به سمت ملکه فرستاد، منديل آه جانسوزی کشيد و با حسرت او را نگاه کرد که به سمت جايگاه ملکه و شاهزاده سورنيل میرود. پدرش به او اخمی کرد و با تشر او را راهی کرد و در حالی که پيشاپيش ما حرکت میکرد، گفت:«من سالها تو را تعليم دادم که با رموز سياست و علم آشنا شوی، اما تو هنوز مثل يک عفريت نو پر رفتار میکنی. ملکه به تو لطف کرد و اين ماموريت را بر عهده تو گذاشت. اگر در اين ماموريت شکست بخوری، هيچ شانسی در برابر کوربين نداری. و او شوهر سورنيل خواهد شد. چون در آن موقع ما به شمشيرها و ثروت او و خاندانش برای مقابله با دشمنانمان نياز داريم. اما اگر قبل از هر اتفاقی بتوانيم دختر شاهپريان را پيدا کنيم و از جنگ در دنيای پشت کوه قاف جلوگيری کنيم، صلح در اين دنيا برقرار میشود و آن وقت بدون شک هيئت بزرگان با ازدواج تو با شاهزاده موافقت خواهد کرد. فعلاً بايد تمام فکر و ذکرت را بر روی پيدا کردن جام جهانبين متمرکز کنی.»