فصل ششم: پیش به سوی شهر غول‌ها


خلاصه قسمتهای قبل:

فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:

قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او هرچند  متوجه توطئه‌ای برای سرنگونی ملکه  به کمک دیوها می‌شود، بازهم مجبور است به همراه مندیل به دنبال جام برود. آنها در علفزار شیرها جان‌هم را نجات میدهند و سپس گرفتار اژدهای فریبکار می‌گردند. در نهایت در زمانی که دو دسته عفریت زرین و سیاه‌پوش بر سر آنها می‌جنگند و اژدها با خشم در حال تبدیل به شکل واقعی خود است از آنجا فرار می‌کنند

و حالا این شما و این ادامه داستان:

پیش به سوی شهر غول‌ها

 

منديل منتظر نماند که ببيند نتيجه درگيری چه می‌شود، او به سرعت اوج گرفت و بعد از مسیریابی در مسير شهر غول‌ها به پرواز پرداخت. اميدوار بود، عفريت‌های سياه‌پوش پيروز بشوند، اما می‌دانست نگهبانان زرين به اين سادگی تسليم نمی‌شوند. در ضمن آنجا يک اژدهای وحشتناک هم وجود داشت که آخرين باری که ديديمش اندازه يک ساختمان سه طبقه شده بود و احتمالاً خودش به تنهائی حريف آن همه عفريت هم بود. او حتی حاضر نشد برای بستن من به کمربندش، بر بالای کوه توقف کند و همانطور در حال پرواز با انجام چند مانور خطرناک اين کار را انجام داد.

در حالی که به پرواز ادامه می‌دادیم، منديل برايم توضيح داد که احتمالاً آن عفريت‌های ناشناس جزو يک گروه ويژه به نام گارد سياه‌پوش هستند که از خبره‌ترين افراد و جاسوسان عفریت تشکیل شده‌اند و به شخص ملکه سوگند می‌خورند و برخلاف نگهبانان زرين که هميشه در کاخ‌آشيانه و در کنار ملکه هستند، به ماموريت‌های سخت در دور افتاده‌ترين نقاط می‌روند.
منديل با کمی افسوس توضيح داد که زمانی پدرش فرمانده گاردسياه‌پوش بوده است و او هم آرزو دارد روزی به اين مقام برسد. در ضمن به نظر می‌رسيد پدرش آن افراد را فرستاده تا از من و او در مقابل کوربين و افرادش محافظت کنند. در ميان حرف‌هايش نمی‌توانست تنفرش از کوربين را پنهان کند. می‌دانستم که رقيب عشقی هم هستند، اما مثل اينکه اين دو هميشه در حال رقابت دائم بودند. با تعریف‌های جسته و گریخته مندیل مشخص شد که آنها از دوران کودکی هم بازی بودند. کوربین که فرزند یک ملکه‌زاده بلافصل است به همراه جانشین آینده ملکه سورنیل به دست‌های پدر او سپرده می‌شوند که آموزش‌های لازم را به آنها بدهد. هر چند کسی به حضور مندیل در کلاس‌های آنها شکایتی نداشت، اما جایگاه او از همان موقع درجه دو محسوب می‌شد و در ردیف آخر کلاس سه نفره به تنهایی می‌نشست. دوران بچگیشان با شادی و خوشی و بدور از نظام طبقاتی تمام شده بود، اما با فرارسیدن دوران نوجوانی کوربین و مندیل درگیر یک رقابت تنگاتنگ برای جلب توجه ملکه‌دخت سورنيل شده بودند. رقابتی که تا امروز هم ادامه داشت. در این میان مندیل مجبور بود با تلاش بیشتر جایگاهی را که نداشت کسب کند. هر چند در نظام عفریت‌ها ملکه‌زاده بودند کوربین یک حق برای او ایجاد نمی‌کرد، اما یک امتیاز بالا بود که مندیل باید به آن می‌رسید. انجام ماموریتی که شخص ملکه به او داده بود، می‌توانست این امتیاز را برایش کسب کند. بخصوص که به نظر او کوربين بعنوان فرمانده نگهبانان زرين که سوگند می‌خوردند که از فرمانروای عفريت‌ها محافظت کند، سوگند خودش را زير پا گذاشته و به وسوسه مادرش، بر عليه ملکه اقدام کرده بود.
او به من فهماند که بايد زودتر ماموريتمان را تمام کنم تا او بتواند برگردد و اين موضوع را به اطلاع ملکه برساند. هر چند اميدوار بود کوربين خوراک اژدها شده باشد، اما بايد نشان می‌داد او چه موجود بدگوهری است!
منديل بدون آنکه متوجه باشد، از نفرتش انرژی می‌گرفت. او که يک ساعت پيش گرسنه و تشنه و از پا در آمده بود. حالا داشت با سرعت و در ارتفاع بالا پرواز می‌کرد. من هم که از ترس عفريت‌های تعقیب‌کننده‌مان، دوست داشتم هر چه سريع‌تر از آنها فاصله بگيرم، با بدجنسی هر از گاهی با پرسش‌های هدف‌دار در مورد کوربين داغ دلش را تازه می‌کردم. هر چند بازهم داشتيم از روی بيابانی خشک و بی‌آب و علف پرواز می‌کرديم، اما اينبار ديگر سرمان به صحبت‌کردن گرم بود و اصلاً متوجه گذشت زمان نمی‌شديم.
منديل بدون توقف، زمان زيادی را بر روی بيابان پرواز کرد و در طی آن کل خاطرات دوران کودکی و نوجوانیش را برایم تعریف می‌کرد. اینکه چطور در مبارزات تن‌به‌تن همیشه او پیروز میدان بوده است و اینکه چطور کوربین با تقلب و حیله‌گری هر بار در درس‌های کتبی او را شکست می‌داد و اینکه سورنیل چطور هر دوی آنها را به مسخره گرفته بود و گرفتار عشقشان کرده بود.
بالاخره بيابان به يک رشته کوه بلند پوشيده از برف و سرما ختم شد. در آنجا مندیل به خودش استراحتی داد و در کنار آبشاری فرود آمد. در حالی که به آسمان پرستاره نگاه می‌کرد، گفت:«اينجا آغاز سرزمين غول‌هاست. ما بيابان را رد کرديم و خوشبختانه اينجا خبری از جنگ و دعوا نيست. غول‌ها موجودات دل گنده‌ای هستند و معمولاً نه خودشان جنگ و دعوا راه می‌اندازند و نه اجازه می‌دهند ديگران در سرزمين آنها چنين کاری بکنند. حتی بارها شده که در ميان جنگ ديگران هم وساطت کردند، در هر صورت هر گونه خونريزی در سرزمين آنها، گناه نابخشودنی محسوب می‌شود و اگر بتوانيم خودمان را به شهر غول‌ها برسانيم، ديگر کسی نمی‌تواند به ما آسيب بزند. اما من بايد کمی استراحت کنم.». بعد از اين حرف روی زمين دراز کشيد و يک بالش را زير خودش جمع کرد و با بال ديگر خودش را پوشاند. در کمتر از چند دقيقه صدای خرخر وحشتناکش بلند شد. من که قبلاً يکبار توسط شيرها غافلگير شده بودم، از خوابیدن در چنین مکانی می‌ترسيدم و مدتی با وحشت به اطراف نگاه کردم.
بالاخره برای محافظت از سوز و سرمای آن ارتفاع، در چند قدمی منديل و در پناه يک صخره نشستم. و بچه گربه را در آغوش گرفتم و شروع به نوازشش کردم. بچه‌گربه که احتمالا دوران خوشی را در کنار اژدها سپری نکرده بود، با خوشحالی خودش را به نوازش‌های من سپرده بود و کم‌کم به خواب رفت. من هم کمی بعد چشمانم گرم شد و شروع کردم به چرت زدن و آخرش نفهميدم که کی خوابم برد. فقط با فرياد بلند منديل از جا پريدم: «بلند شو، ديرمان شد. بايد قبل از سپيده‌دم خودمان را به مسافرخانه برسانيم.». من که سرم را از وحشت صدای او به به صخره کوبيده ‌بودم آن را کمی مالش دادم و در همان حال منديل اسبابهايش را جمع کرد و فوری من را به خودش قلاب کرد و پريد. تازه بعد از پريدنم ياد بچه گربه افتادم و ازش خواستم که برگردد تا او را پيدا کنيم. اما منديل حتی از اينکه او را جا گذاشتيم خوشحال هم شده بود. بهم گفت که از گربه‌های کوچک و بزرگ متنفر است و حاضر نيست به هيچ وجه به آنها دست بزند، مگر با لبه تبرش!
او بعد از استراحت، با سرعتی باور نکردنی در ميان کوه‌ها و صخره‌ها پرواز می‌کرد. به نظر می‌رسيد حتی در زير نور ستاره‌های صبحگاهی هم راه را به خوبی بلد است و در واقع نيز خيلی زود، نماد يک شهر غول پيکر پديدار شد. شهر در میان کوه‌های سر به فلک کشیده و در دل یک دره بزرگ و خرم قرار داشت. در میان دره زیر نور ماه، آب‌های دریاچه بزرگی می‌درخشید و من سه رودخانه را در اطراف آن دیدم. دو رودخانه کوچکتر و خروشان که از میان دره‌های باریک جنوبی به درون دریاچه می‌ریختند و رودخانه بزرگتری که در سمت دیگر دریاچه با آب‌های آرامش به سمت شمال در جریان بود. در شرق دره شبح قلعه بزرگ در دل تاریکی دیده می‌شد. که آتش عظیمی بر بالای برج بلندش شعله می‌کشید. منديل آن را به من نشان داد و گفت آنجا کاخ پادشاه غول‌هاست. در اطراف دره نيز ساختمان‌های کوچک و بزرگ ديگری بود که خانه‌های غول‌ها بودند. منديل برایم روشن کرد که آنجا نزديک به هفتاد غول زندگی می‌کنند و اين بيشترين تعداد غول‌های است که در يکجا جمع شده‌اند. غول‌ها معمولاً به صورت تنها و يا حداکثر دو يا سه نفری با هم زندگی‌ می‌کنند و هر کدام قلمرو وسيعی مخصوص به خودشان را داشتند که در آن می‌توانستند به شکار و يا کشاورزی بپردازند.
به وضوح مشخص بود که منديل با احترام در مورد غول‌ها صحبت می‌کند. وقتی من هم در تاريک‌روشن صبحگاهی يک غول ده- دوازده متری را ديدم که از خانه‌اش بيرون آمده و دارد کش و قوسی به خود می‌دهد، به دليل احترام به آنها پی بردم.
منديل با دين غول به سرعتش افزود و از روی درياچه پرواز کرد تا خودش را به يک ساختمان بزرگ ديگر در آن سوی درياچه برساند. ساختمان هر چند نزديک چهل‌متر ارتفاع داشت، اما حتی به نسبت کاخ‌ها غولها نيز، وسيع‌تر بود. منديل بدون هيچ شک و شبهه‌ای به سمت آن ساختمان بزرگ رفت و در حالی که با نگران منتظر بودم بال‌هايش در برخورد با ديوار‌ها ساختمان بشکند، در آخرين لحظه بال‌هايش را پشت سرش جمع کرد و درون يک روزنه تاريک سه متری شيرجه زد.
روزنه به يک دالان تاريک ختم می‌شد. من را از کمربندش باز کرد و به درون دالان هل داد. در حالی که پيش می‌رفتیم به من توضيح داد که اينجا بزرگترين غریب‌نواز آن سرزمين است و از همه نژادها در آن پيدا می‌شوند و اگر دوست ندارم که خورده شوم، هيچگاه بيش از اندازه دسته تبرش از او دور نشوم.

 

 


 

پس نوشت:

نوشتن این فصل کوتاه زیاد طول نکشید، اما هر چی صبر کردم تا تعداد بازدیدکنندگان از فصل قبلی به عدد صد برسد، نشد که نشد. اگر دوست دارید داستان زود به زود جلو برود، دوستانتان را هم تشویق کنید تا آن را در اینجا بخوانند. هر چند این فصل کم هیجان بود و در واقع یک میانگذر از بین فصل‌های دیگر، اما به زودی با فصل بعدی با نام «استقبال مادرانه» ماجراها پر هیجان قهرمانان داستان در سرزمین قاف ادامه پیدا خواهد کرد.

برای باخبر شدن از انتشار فصل جدید هم می‌توانید از طریق RSS مشترک سایت شوید و هم با زدن ایمیلتان در قسمت بالا سمت راست می‌توانید اشتراک داستان را بگیرید. نگران نباشید، به هیچ وجه پیام تبلیغاتی برایتان ارسال نمی‌گردد. از همراهی شما خوانندگان وفادار به خودم افتخار می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top