فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
فصل هفتم: استقبال مادرانه
مندیل به اولین درب درون دالان که رسید آن را باز کرد و من را به وسط یک اتاق بزرگ هل داد. عفریت ماده جوانی که در آنجا نشسته بود و در حال انجام نوعی کار هنری شبیه گلدوزی بود، با دیدن من جیغ کوچکی کشید و با مشاهده مندیل پشت سر من با سرعت دست بر دهان خودش گذشت و آن را فرو خورد. سپس با عجله از جای خودش بلند شد و در مقابل مندیل به روش عفریتها تعظیم کرد و گفت:«به خانه خوش آمدید، سرور من» و بعد در حالی که چپ چپ به من نگاه میکرد، ادامه داد:«اجازه دهید که اسباب آرامش شما را فراهم آورم.»
مندیل که داشت زره و تبر را از خودش دور میکرد با دست اشارهای به بی اهمیت بودن موضوع کرد و گفت:«فوری برو و مادرم را خبر کن. هیچ کس دیگر نباید بفمهد که ما به اینجا آمدهایم، اگر کسی این راز را فهمید، تکتک پرهای پروازت را میکشم!» عفریت ماده، دیگر توقف را جایز ندید و از همان راهی که ما وارد شده بودیم با سرعت خارج شد. تا مدتی صدای قدمهای تندش را میشنیدم که در دالان دراز و تاریک پیش میرفت.
در حالی که من عصبی بودم، مندیل با خونسردی گشتی دور اتاق زد و بر روی برخی از اسبابهای اتاق دست کشید. حالت کسی را داشت که بعد از مدت ها به جایی آشنا باز میگردد. بالاخره وقتی حالت مستعصل من را دید، برایم توضیح داد:«اینجا تنها غریبنواز شهر غولها و بزرگترین آنها در کل این سرزمین است. غولها به هیچ کس دیگری اجازه ساخت یک مسکن برای غریبهها در شهرشان را ندادهاند. این افتخار سنتی، تنها به عفریتها که از قدیمیترین ساکنان این سرزمین هستند، داده شده و نسل اندر نسل اشرافزادگان عفریت آن را مدیریت میکنند و الان ده نسل است که در اختیار خاندان من است و حالا که پدرم فرصت اداره آن را ندارد، مادرم کمر همت بسته و آن را میگرداند.»
به نظر میرسید که حال خوشی دارد، بنابراین برایش نگفتم که حداقل در دنیای ما اداره یک مهمانسرا یا آنطور که مندیل میگفت غریبنواز توسط یک اشرافزاده کار عجیبی است. او اما همچنان با هیجان در حال توضیح دادن بود. میگفت که این اتاق، اتاق مخصوص عفریتهای بلند مرتبه است و افراد انگشتشماری میتوانند از آن استفاده کنند. همواره یک خدمتکار قسمخورده مخصوص آماده به خدمت در آن هست و بزرگترین مزیتش در حال حاضر برای ما، این است که در صورت نیاز میتوانی مخفیانه در آن زندگی کنی و کسی از حضورت باخبر نشود.
کاملا مشخص بود که مندیل بارها به این اتاق آمده است و خاطرات خوشی از آن دارد. برای همین گذاشتم که او از تجدید خاطره با اتاق لذت ببرد، در عوض خودم را به پنجرهای اتاق رساندم تا کنجکاویم را برای دیدن شهر غولها سیراب کنم. از پنجرهای که در معیار معماری عفریتها باید پنجره کوچکی بوده باشد، به بیرون نگاه کردم. آنجا در زیر پایم دریاچه بزرگی قرار داشت. و روبرویم در دوردست رودی قرار داشت که آب دریاچه را آن دره خارج میکرد. در شرق، جایی که آفتاب در حال در آمدن بود، کنکرههای طلایی برج بلندی میدرخشید که در وسط یک قلعه غولآسای سر پوشیده قرار داشت. ارتفاع ديوارهاي قلعه بيش از پنجاه متر بود. برجهای پنجضلعی سر به فلک کشيدهای در چهار طرف آن قرار داشت و در انتهای آن یک برج غولآسا که بیش از دويستمتر ارتفاع داشت قرار گرفته بود.
برج اصلی در واقع طبقه سومی بود که در بالای دو طبقه دیگر قرار گرفته بود. تنها ساختمان دو طبقه غولآسای آنجا همان غریبنوازی بود که در آن قرار داشتیم. پنجرهای که از آن به بیرون نگاه میکردم تقریبا بیش از سی متر از زمین ارتفاع داشت. در سمت غرب، نور خورشید، یک ساختمان قدیمی دیگر را روشن میکرد که در دل کوههای بزرگ فرو رفته بود. آن ساختمان بر خلاف قلعه و غریبنواز که هر چند غولآسا، اما زیبا بودند، بسیار بدریخت و زشت بود و مثل اکثر ساختمانهای شهر با دیواری سنگچین ساخته شده بود. در مقابلش پنج ساختمان بزرگ دیگر دیده میشد که هر چند به بزرگی ساختمان پشتی نبودند، اما نسبت به بقیه ساختمانهای شهر بزرگ مینمودند.
مندیل به کنار من آمد و وقتی دید دارم با کنجکاوی به بیرون از اتاق سرک میکشم شروع کرد برایم توضیح دادند:«آن کاخ بزرگ را در سمت راست میبینی، این کاخ را سالها پیش عفریتها برای غولها ساختند. قبلاً پادشاه غولها در آن کاخ قدیمی سمت چپ زندگی میکرد و بزرگان و پهلوانان غول هم در آن پنج خانه بزرگ مقابل کاخ قدیمی. اما حالا بیشتر غولها در ساختمانهای سمت راست زندگی میکنند. پادشاه غولها در ازای ساختن آن کاخ زیبا، به ما اجازه داد تا این غریبنواز را اینجا بسازیم. حالا از همه جای سرزمین بزرگ که میخواهند سفر کنند، به اینجا میآیند و هر روز کلی پول به آن سرازیر میشود. اینجا جایی است که ماجراجوها داستانهای پر هیجانشان را تعریف میکنند و آخرین اخبار بین بازرگانان و جاسوسان منتقل میشود.» بعد بادی در غبغبش انداخت و ادامه داد:«کسی که اینجا را در دست داشته باشد، از همه جای دنیا باخبر است!»
در حالی که مندیل از گفتن این اطلاعات لذت میبرد و من تازه داشتم آن را مزمزه میکردم، درب اتاق باز شد و عفریتی ماده که قدش به زور به اندازه من میرسید، وارد شد. عفریت برخلاف تمام عفریتهای که من تا بحال دیده بودم، پوستی پوشیده از پرهای نرم و ریز زرد رنگ داشت. لباسهای بلند و ابریشمی پوشیده بود که جای جای آن با جواهرات بزرگ تزئین شده و نیمتاج الماس نشان که بر سر داشت، این پوشش شاهانه را تکمیل میکرد. در حالی که من سعی میکردم به روش عفریتها تعظیم کنم، مندیل بدون اجرای هیچ تشریفاتی به سوی او دوید و خم شد و او را در آغوش کشید و از زمین بلند کرد و به دور خود گرداند.
«مادر، خیلی وقت است که شما را ندیدم! حالتان خوب است؟! چرا به کاخ نمیآیید، پدر همیشه دلنگران شما است» مادر مندیل در حالی که با خوشحالی میخندید و با دو دستش دو طرف صورت مندیل را در دست گرفته بود گفت:«پسرِ پُرروی من! چهکار میکنی؟ من را زمین بگذار! خجالت بکش!» بعد از کلی خوش و بش کردن مادر و پسر عفریت، بالاخره مندیل رضایت داد که مادرش را زمین بگذارد. اولین کاری که او کرد این بود که برگشت و رو در روی من ایستاد، من سعی کردم دوباره تعظیمی کمال و تمام به او بکنم. او با کنجکاوی نگاهی به من کرد و گفت:«عجیبه که چنین آدمیزاد ضعیفی بتواند بر پسر پر زور من و پدر مکارش غلبه کند!» مندیل با عجله خواست توضیح بدهد:«نه مادرجان، این طور …» اما قبل از اینکه حرف او تمام شود، مادرش دستهایش را بالا برد و با صدای بلند به هم زد. در کسری از ثانیه همه چیز به هم ریخت. من با تعجب دیدم که دو عفریت بلند بالا با شمشیرهای آخته از در پشت سر او وارد شدند و در حالی که مندیل سعی میکرد با دست جلوی پیشروی آنها را به سمت من بگیرد، ناگهان ضربهای سنگین از پشت سرم من را با صورت نقش زمین کرد. در حالی که خون از دماغم فوران میزد، برگشتم تا ضاربم را ببینم و دو عفریت دیگر را دیدم که شمشیرهای آختهشان را بر روی گردن من گذاشتهاند. مندیل که اوضاع را خراب میدید فریادی رعدآسا کشید و با خیزی خودش را به تبرش رساند و در همان حال فریاد زد:«دست نگهدارید و اگر نه همتان را میکشم!»
در حالی که چهار عفریت شمشیر به دست دور من را حلقه کرده بودند، مادر مندیل به آرامی به سوی او خرامید و گفت:«نگران نباش پسرم، همه چیز تحت کنترل است. من نمیدانم او چطور تو را به اسارت گرفته است، اما من او را سرجایش مینشانم. حتی اگر تو را طلسم کرده باشند، من بهترین طلسمشکنان جزیرهها را برایت میآورم. نگران هیچ چیز نباش. اگر از دست آن پدر پر حیلهات کاری بر نیامد، من او را سر جایش مینشانم. کسی نمیتواند با خاندان ملکهزادگان جنوبی شوخی بکند!»
میدیدم که همانطور که دستهای مندیل گرد تبرش شل میشود، شمشیرهای چهار عفریت به رگ گردن من نزدیکتر میشود. زندگی من در دستهای مندیل بود و بس، و تنها حریف مقابل او، مادرش بود. اما مندیل که با تعجب به حرفهای مادرش گوش میداد، گفت:«مادر این حرفها چیست که میزنی؟ من و او در ماموریتی سری از طرف شخص ملکه هستیم. پدر خودش در جریان این ماموریت هست، اما خائنین در کاخ نفوذ کردهاند و گروهی به سرکردگی کوربین به دنبال ما هستند تا ما را بکشند. شما چطور تصور کردید که این موجود نحیف بتواند من را به اسارت بگیرد؟ این داستان عجیب و غریب را از کجا آوردید؟»
از چهره مادر مندیل مشخص بود که از حرفهای او سر در نمیآورد، اما در زمانی که مندیل حرف میزد، به آرامی خودش را به او رساند و دستش را بر روی بازوهای او گذشت بود. مندیل بالاخره تبر را پایین آورد. مادر و پسر مدتی با تعجب به هم نگاه کردند، ناگهان مادر مندیل دست او را گرفت و به طرف درب اتاق کشاند و گفت:«بیا تا با هم حرف بزنیم.» مندیل با نگرانی نگاهی به من کرد و سر جایش ماند. مادرش که متوجه این حرکت او شد گفت:«نگران نباش، تا من نگویم، به او صدمهای نمیزنند!» در کمال ناامیدی من، مندیل مقاومتش را از دست داد. همراه مادرش از اتاق بیرون رفت و درب را پشت سرشان بستند. در اتاق فقط من ماندم و چهار عفریت خشمگین که دندانهای عفریتیشان را بر هم میساییدند و شمشیرهای بلندشان را بر روی گردن من گذاشته بودند!
مدتی به درازای یک عمر گذشت، تا اینکه در باز شد و همان عفریت ماده جوانی که بار اول در اتاق دیدم، با ظرفی پر از میوه وارد شد و به چهار عفریت شمشیر به دست گفت:«ملکهزاده گفت که او را اذیت نکنید!» سپس در حالی که من را با کنجکاوی نگاه میکرد، ظرف میوه را بر روی میز قرار داد. چهار عفریت کمی با هم بحث کردند، به نظر میرسید از این دستور زیاد راضی نبودند، یکی از آنها پیشنهاد داد که چطور است قبل از ورود ملکهزاده و مندیل، من را از پنجره به بیرون پرت کنند. دیگری میخواست میوهای در دهانم بچپاند و من را خفه کند. سومی پیشنهاد داد زبانم را ببرند و بخوردم بدهند تا دیگر نتوانم کسی را طلسم کنم. اما بالاخره این چهارمی بود که گفت:«بهتر است او را ببندیم، شاید ملکهزاده بخواهد عقوبتی سختتر برایش در نظر بگیرد!»
خوشبختانه عفریت ماده آنجا بود و در حالی که به حرفهای آن چهار نفر میخندید، گفت:«نگران نباشید، به نظر میرسد مکتوب جن، یک داستان واقعی نباشد. مندیل همه چیز را برای مادرش تعریف کرده است، داستان یک چیز دیگری است!» همان عفریت چهارمی که به نظر میرسید حکم ریاست بر چهار عفریت شمشیر به دست را بر عهده دارد، گفت:«بعید است که اینطور باشد. مَلمَلوس جن، جنی معتبر است، او سالها جنگجوی بزرگ بوده است و حتی قبل از تولد پدران من، جنگهای بزرگ را رهبری کرده است. تنها وقتی با درجه سرداری بازنشسته شد، دست به کتابت زد. او همیشه راویی حقیقتگو بوده است و برای همین دیگر کاتبان حسود، او را مسخره میکنند که قدرت تخیل ندارد و نمیتواند داستان پردازی کند!»
عفریت ماده، در حالی که شانه بالا میانداخت گفت:«من هم اینها را میدانم، اما مندیل مادرش را کاملاً مطمئن کرده است که این آدمیزاد خطری برای او ندارد و با هم مشغول انجام ماموریت هستند!» و با گفتن این حرف با ناز یک عفریت ابروهایش را بالا انداخت، مثل اینکه خودش هم به این حرفها اعتقادی نداشت. چهار عفریت که شمشیرهایش شل شده بود و با سنگینی روی سینه من افتاده بود، کمی بیشتر با هم بحث میکردند. برخی مدعی بودند که امکان ندارد ململوس جن، دروغ بنویسد و برخی هم مدعی بودند مکتوب جن هیچ وقت چنین دروغهای را منتشر نمیکند. اما رئیسشان اعتقاد داشت بهتر است صبر کنند تا بانویشان بیاید و نظر بدهد. بنابراین من را از زمین بلند کردند و برروی صندلی بزرگی با طنابی ابریشمی بستند. و سپس هر پنجنفر به دور من نشستند و مشغول خوردن میوههای روی میز شدند!