خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. از طرفی یاور زانیار را برای کمک به پیرمرد و پیرزنی به یاری خواند و زانیار به خانه وزیر رفت.
وقتی زانیار از پنجره به آهستگی پا به درون اتاق گذاشت، حاتمبیگ چون دفعه پیش مشغول مطالعه بود، وقتی سربلند کرد سیاهپوشی را بالای سر خود، خواست فریاد بزند که زانیار چهرهاش را نشان داد و گفت: «جای ترس نیست جناب وزیر، من هستم، آمدهام تا جایزه دستگیری افسون را بگیرم!»… (ادامه مطلب)