یک عیار و چهل طرار – قسمت چهارم

خلاصه قسمتهای قبل: وقتی ببرک خان داروغه، موفق نشد دزد ابریشم‌ها را پیدا کند و دید فرصت سه روزه‌اش دارد به سرعت تمام می‌شود، گرگین خان را مامور کرد که با افسون دغل، سر دسته دزدان اصفهان صحبت کند.

بالاخره گرگین خان پارچه از روی صورتش برداشت. وقتی افسون دغل، او را دید، شناختش و شمشیر خودش را پایین آورد و گفت:«به‌به این که گرگین بدعنق خودمان است. چند ماهی است که سر به ما نزدی. نکند جیره و مواجب شاهی برایت کافی شده، که یاد ما نمی‌کنی؟ مگر قرار ما نبود که هر سه شنبه یک بازار را برای ما خالی بگذاری؟ پس چه شد؟ دیشب همه بازارها پر از نگهبانهای شما بود و همه بچه‌های من دست خالی برگشتند.»(ادامه مطلب)

یک عیار و چهل طرار – قسمت سوم

صبح روز دوم هر کس از چار سوق بازار رد می‌شد، ببرک خان داروغه را می‌دید که با چهره‌ای عبوس نشسته بود و به پیکی که از دربار آمده بود و پیگیر ماجرا بود، می‌گفت که چگونه همه شهر را به دنبال بار ابریشم جستجو کردند و آنرا نیافتند. در سمت راستش گرگین خان در حالی که دستش را به دندان می‌گزید، در فکر بود. وقتی پیک رفت، از جای خودش بلند شد و رو کرد به ببرک ‌خان داروغه و گفت: «ای دوست قدیمی، من می‌دانم چه کسی می‌تواند گره از کارمان باز کند.» داروغه بلافاصله راست نشست و نگاهی به او کرد و گفت: «اگر می‌دانی پس چرا اینجا نشسته‌ای؟» گرگین خان  لبش را به دندان گرفت و گفت: «آخر بدون اجازه تو، نمی‌توانم به سمت او بروم.»(ادامه مطلب)

Scroll to top