داستان سیب هم یکی دیگر از تکلیفهای کلاس فیلمنامه نویسی است. قرار بود داستان در مورد موقعیت یک سیب و دو آدم متشخص باشد. تکلیف من باز خیلی از موضوع دور بود.
سیب
راننده مینیبوس داشت از توی ترمینال حرکت میکرد که ماشینی کنارش ایستاد، شیشه سمت شاگرد پایین آمد و سری ژولیده با عینکی کائوچویی به چشم از آن بیرون آمد و از راننده مینیبوس پرسید: «پیران میری؟» وقتی جواب مثبت راننده را شنید، اشاره کرد که منتظرش بماند. ماشینی که روی درهایش آرم اداره نقشه برداری بود، کمی جلوتر ایستاد و مرد پیاده شد. چند دقیقهای طول کشید تا با کمک راننده وکلی زحمت سه پایه، ژالن و دوربین نقشهبرداری را از ماشین پیاده و سوار مینیبوس کرد. داخل مینی بوس تنها یک زن مسافر روی صندلی پشت راننده نشسته بود که با دلخوری منتظر بود.
مرد سری برای او تکان داد و گفت: میبخشید! راننده ام دقیقه آخر مرخصی گرفت. من هم مجبورم امروز برای کار بروم پیران.
مسافر مینی بوس سری تکان داد که نشان بدهد، موضوع را درک میکند و بعد رو به راننده گفت: محمود آقا، لطفا راه بیفت. باید سر موقع خودم را به درمونگاه برسونم.
راننده گفت: چشم خانم دکتر.
بعد در حالی که مهندس تازه رسیده داشت روی صندلی کنار در مینشست، راه افتاد و در همان حال از مسافر تازه رسیده اش پرسید: آقای مهندس، پیران چیکار دارید؟
– بعد از زلزله چندماه پیش، همه چیز بهم ریخته. حالا که آواربرداری کردند باید برای تعیین حدود زمین خونه ها برم آنجا.
– دست تنها میتوانی کار بکنی؟
– سخته، اما از خودشون کمک میگیرم.
مینیبوس افتاد توی یک دست انداز و ناگهان یک سیب سبز بزرگ از ته مینیبوس تلپتلپکنان قل خورد و راهش را به زحمت از میان سه پایه و ژالن باز کرد و از جلوی چشمان مهندس و دکتر گذشت تا به دنده مینیبوس خورد و متوقف شد. مهندس و دکتر که هر دو با چشمانشان سیب را دنبال میکردند، سرشان را بالا آوردند و وقتی چشمانشان به هم خورد، با شرمندگی برگشتند و به بیرون خیره شدند. راننده در همان حال رانندگی داشت موج رادیویش را تنظیم میکرد که توی دستانداز دوم افتاد و سیب دوم هم قلقلکنان از راه رسید. دکتر با تعجب گفت: «محمود آقا، بار سیب داری به روستا میبری؟»
– نه خانم دکتر، دیروز که داشتم میومدم شهر، یکی از این ننه کولیها را سوار کردم که یک گونی سیب داشت. فکر کنم از گونی اون افتاده.
در همان حال از جاده اصلی پیچید توی جاده فرعی پیران و شروع کرد به بالا رفتن از یک تپه کوچک. سیبها پشت سر هم قل خوردن و دوباره تلپتلپکنان رفتند آخر مینیبوس. مهندس که دوباره داشت آنها را با چشم خودش دنبال میکرد، گفت:
– چه سیبهای خوبی. اما الان که فصل سیب نیست.
دکتر در جوابش گفت: «این دور و بر سیبها را مثل قدیما توی کاه انبار میکنند. بهتر از سیبهای یخچالی میمونه»
مینیبوس از تپه سرازیر شد و سیبها دوباره تلپتلپکنان به سمت جلو آمدند. مهندس به موقع دست دراز کرد و یکی از آنها را قاپ زد. بعد از آنکه آنرا با آستین دست چپش پاک کرد، دستش را جلو برد و به دکتر تعارف کرد. گفت:«بفرمایید خانم دکتر»
دکتر پوزشخواهانه سری تکان داد و تعارف مهندس را رد کرد. مهندس در حالی که دستش را عقب میبرد به شوخی گفت:«نترسید خانم دکتر، اون حوا بود که با سیب آدم را گول زد! ما مهندسها از سیب فقط برای پیدا کردن جاذبه زمین استفاده میکنیم!»
دکتر لبخندی زد و شرمگینانه به بیرون نگاه کرد و در همان حال گفت:
– نه من سیب دوست ندارم. یعنی حالا دیگه دوست ندارم. قبلاً خیلی دوست داشتم. یکبار آنقدر سیب خوردم که دل درد شدیدی گرفتم و کارم به بیمارستان کشید. بعد از آن دیگه لب به سیب نزدم.
مهندس که گاز بزرگی به سیب زده بود، با عجله آن را کمی جوید تا بتواند پاسخ خانم دکتر را بدهد و در حالی که با چشم حرکت سیب دوم از جلوی مینیبوس به ته آنرا دنبال میکرد، گفت:
– جدی میگید! من نمیدونم چرا اسم سیب رو گذاشتند میوه سلامتی! میدونستید توی هسته سیب سیانور هست! من هر وقت صحبت سیب میشه، یاد یکی از دوستهای هم خوابگاهی می افتم. دانشجو شیمی بود اما از اون عشق فلسفهها! یادش بخیر، وقتی یکی از دخترهای هم دورهاش بهش جواب رد داد، تصمیم گرفت خودکشی کنه! اما نمیخواست بیعقلی کرده باشه. برای همین با خودش قرار گذاشت که هر روز یه دونه سیب بخوره و هستههایش را جمع کنه تا وقتی که بتونه سیانور لازم را برای خودکشی تولید کنه. تقریبا دو ترم طول کشید تا تونست اندازه یک لیوان هسته سیب جمع کنه و با زحمت سیانور را از اون استخراج کرد و ریخت توی یک شیشه کوچیک و به گردنش آویزون کرد. در کل این مدت هم داشت فلسفه میخوند! بالای تختش هم یک یادداشت از افلاطون زده بود که هنوز متنش رو یادم هست. «سیبی را برایت میاندازم، اگر مایلی مرا دوست داشته باشی، آن را بردار و دوران دختریات را با من سهیم شو؛ اما اگر افکارت آن طور که من دعا میکنم نباشد هست، حتی در آن حالت هم آن را بردار، و در نظر بگیر که دوران زیبایی خیلی کوتاه است.» البته این رو باید با صدای بم اون گوش میکردید. خلاصه عاشق این جملههای فلسفی بود. اتاق ما را کرده بود، فیلسوفکده خوابگاه! آدمهای مثل خودش را جمع میکرد و کلی اراجیف یک من یک غاز میگفتند. یه دوستی داشت مهندس کشاورزی بود، از یکی از دانشجوهای دانشکده هنر شکست عشقی سختی خورده بود! داده بود شعر حمید مصدق را با ماژیک روی یک تیشتر براش خوشنویسی کرده بودند. میپوشید و میرفت جلوی دانشکده هنر تا شاید دختره ببیندش و پشیمان بشه. میدونید همون شعری که حمید برای فروغ خونده بود. اون که میگه
«تو به من خندیدی و نمیدانستی من
به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید،
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خشخش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت.»
میدونستید فروغ جواب این شهر مصدق را سالها بعد داده
«من به تو خندیدم
چون که میدانستم تو
به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و تو نمیدانستی که باغبان همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت بروم
چون که نمیخواست به خاطر سپرد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت»
مهندس ناگهان مثل اینکه از پر حرفی خودش خجالت کشیده باشد، به عقب تکیه داد و به سیب گاز زده توی دستش نگاه کرد. سیب باقیمانده دوباره توی سرازیری قل خورد و جلو آمد. خانم دکتر نگاهی به آن کرد و گفت: «عاقبت دوستتون چی شد؟»
– هیچی دیگه، آنقدر جلوی دانشکده هنر اطوار ریخت که مشهور شده بود. آخرش دل دختره به دست اورد. دوتایشون ترک تحصیل کردند رفتند بیرون دانشکده زدند توی کار چاپ تیشرت. این روزها کارشون هم خیلی گرفته.
به سیب نگاه کرد که دوبار داشت به ته مینیبوس میرفت. با پا کمی سه پایهاش را جابجا کرد تا سیب راحتتر عقب و جلو برود.
خانم دکتر دوباره پرسید: «نه منظورم اون یکی دوستتون بود، اونکه میخواست با سیب خودکشی کنه!»
– آهان، اونو میگید! ماجرای او خندهدارتر بود. یک مراسم آیینی توی غروب یک روز جمعه ترتیب داد و همه دوستهای فیلسوفش را دور خودش جمع کرد و وقتی آفتاب از پنجره خوابگاه میرفت، یک استکان قهوه آغشته به سیانورش را سر کشید و مثل سقراط به ما گفت:«دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت.» بعد منتظر نشست. در حالی که دوستهایش داشتند توی سر و کله هم میزدند و به اورژانس زنگ میزندند. من و هم اتاقی هام کلی خندیدیم. آخه میدونید با هم قرار گذاشته بودیم انتقام این دو ترم فیلسوف بازی را ازش بگیرم. برای همین با کلی زحمت یک قرص اکس جور کردیم و بعد با جوش شیرین قاطی کرده بودیم و وقتی خواب بود با سیانورش عوض کردیم. طرف زده بود تو فاز توهم و داشت از آن دنیا برای مریدهاش پیام میفرستاد. جالب بود که اون موقع هم دست از فیلسوف بازی بر نمیداشت و خودش را با سقراط اشتباه گرفته بود و به ما میگفت:« ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکنید!» اوه که چقدر خندیدیم اون شب. هنوز هم یادش که میافتم از خنده روده بر میشم.»
خانم دکتر در حالی که هم پای مهندس داشت میخندید پرسید:«آخرش چی شد؟»
– شانس اورد. اورژانس اومد و بردش بیمارستان. بعد اونجا که بهوش اومد، عاشق یکی از انترنهای بخش شد! خلاصه ازدواج کرد و عاقب بخیر شد. اما دست از فیلسوف بازی و سیب بر نداشت. بعدش اومده بود پیش ما و میگفت تحقیق کرده دیده سیب و گل رز از یک خانواده اند. برای همین توی داستانها از عهد عتیق گرفته تا افسانه های اسکاندیناوی و افسانه های یونان سیب نشانه عشقه که ما امروزه اون رو به یک گل رز تقلیل دادیم! میگفت بیش از هفتهزار و پونصد نوع سیب وجود داره! چند وقت پیش که دیدمش زده بود تو کار تولید آفتکش برای سیبها.
مینیبوس داشت به روستا نزدیک میشد، خانم دکتر در جای خودش نیم خیز شد و گفت: آقا محمود، لطفا دم کانکس درمونگاه نگه دار.
همین که مینیبوس ترمز کرد. سیب با سرعت از ته اتوبوس قل خورد و تنها هنگامی که به کفش خانم دکتر برخورد کرد، متوقف شد. خانم دکتر که حالا ایستاده بود نگاهی به سیب کرد و مردد ماند. مهندس خم شد و سیب را از روی زمین برداشت و در حالی که لبخند میزد، آنرا تعارف خانم دکتر کرد و گفت:«بفرمایید خانم دکتر، از قدیم گفتند روزی یه دونه سیب بخور تا محتاج دکترا نشید!» خانم دکتر لبخندی زد و سیب را از او گرفت و پیاده شد.
مینیبوس دوباره راه افتاد. مهندس در حالی که با چشم خانم دکتر را دنبال میکرد و آخرین گاز را به سیبش میزد، گفت: بیا آقا محمود، از دست سیبا راحتت کردم! اینا همش باعث زحمته! آدم خدا بیامرز هم با یه سیب کارش به این دنیا کشید.
خیلی خوب بود این داستان. قشنگ غرقش شدم و کاملا چشم و ذهنم روی خطوط روان شد تا به انتها رسید و بنظرم بخاطر این بود که تنوع در کار وجود داشت. نقل قولهای شعری و فلسفی در میان قصه حسابی به داستان چسبیده و جا افتاده بود. شروع و پایان هم خیلی خوب بود. عاشقانه هم که بود.
خلاصه کلی لذت بردم. خدا به استاد کارگاه خیر کثیر بده.
ممنون سعید جان. خودم زیاد از کار راضی نیستم. به نظرم شخصیت زن داستان یک کم ضعیف است. اما ایده ای برای بهتر کردنش ندارم