خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی تلاش کرد که با کمک دستیارش، شاه عباس را ترور کند و وقتی موفق به اینکار نشد با شایعه کشته شدن شاه، شهر را به آشوب کشید. مصطفی شیرفروش شاه را نجات داد و شاه با کمک اللهوردیخان به کاخی برگشت اما اوضاع کاخ هم مثل شهر بهم ریخته بود.
صبح روز بعد شاه، اول وقت همه درباریان را به حضور پذیرفت تا نشان بدهد که بر اوضاع مسلط است. آن روز همه درباریان با نگرانی شاه را دیدند که لباسی سرخرنگ به تن کرده بود. آنها میدانستند که هر وقت شاه لباس سرخرنگ میپوشد، نشان از غضب او دارد و ممکن است هر لحظه دستور کشتن کسی را بدهد. حاتمبیگ وزیر با ترس و دلهره گزارشها رسیده از آشوبهای سطح شهر را خدمت شاه ارائه کرد. شاه با عصبانیت پرسید:«چطور تا بحال نتوانستید شهر را آرام کنید؟» حاتمبیگ وزیر با وحشت توضیح داد که نیروی کافی برای اینکار را نداشته و هر وقت گوشهای از شهر را آرام میکرده غارتگران گوشهای دیگر را به آشوب میکشیدند. شاه به سمت اللهوردیخان چرخید و با عصبانیت گفت:«پس تو چکار میکردی؟ مگر تو داروغه این شهر نیستی؟» اللهوریخان با نگرانی تعظیمی کرد و گفت:«قربان، دیروز نیروهای ارتش از شهرهای اطراف به راه افتادهاند و الان پشت دروازههای شهر منتظر اجازه ورود هستند.» شاه با عصبانیت بیشتر فریاد زد:«پس معطل چه هستید؟» حاتمبیگ وزیر خودش را جلو انداخت و گفت:«قربان، ورود نظامیان ناآشنا به شهر فقط میتواند اوضاع را پیچیدهتر بکند. ممکن است خودشان دست به غارت بزنند. تصمیم داریم امروز به نوبت تکتک محلهها را توسط قراولان داروغه که به شهر و آدمهای آن آشنا هستند، آرام کنیم و بعد برای حفظ آرامش آن را تحویل نظامیان بدهیم و قراولان را به محله دیگر ببریم.» شاه با عصبانیت گفت:«اینکار شما ممکن است یک ماه طول بکشد! مگر شما میخواهید اصفهان را فتح کنید! مردک راست میگفت، نباید یک سردار را داروغه میکردم!» بعد کمی فکر کرد و گفت:«به جای اینکارها بروید مصطفی شیرفروش را برایم بیاورید!» اللهوردیخان با تعجب نگاهی به حاتمبیگی کرد و حاتمبیگی با ترس قدمی جلو گذاشت و گفت:«قربان ولی او …» شاه با نگاهی غضبناک او را از سخنگفتن باز داشت و خودش گفت:«وزیر، یا دستورم را اجرا کن، یا همین حالا برو در کنار صفی میرزا به شمارش کلاغهای قلعه تبرک مشغول شو!» وزیر که میدانست شاه دیشب به بهانه حفاظت از قلعه در مقابل آشوبگران، دستور داده بود شاهزاده به قلعه برود و در واقع او را از حرمسرا بیرون انداخته و به نوعی زندانی کرده بود. حرفش را ناتمام گذاشته، تعظیمی کرد و کنار رفت تا دستور لازم را به دستیارانش بدهد. اللهوردیخان هم که چنین دید، بهتر دید ساکت بماند.
در همین موقع با ورود سفیر عثمانی، هیاهویی به پا شد. سفیر بدون توجه به سر و صدای که به پا کرده بود، به همراه سفرای بقیه کشورها پیش رفت و در مقابل شاه عباس تعظیم کرد. شاه نگاهی به لباسهای پاره او کرد و با چشم از حاتمبیگ جویای ماجرا شد. اما قبل از آنکه حاتمبیگ چیزی از سفیر پرسید او با گستاخی شروع به صحبت کرد:«قربان، به حضورتان رسیدم تا قبل از عزیمت به نزد سلطانم، آخرین خواستهها ایشان را خدمت شما عرض کنم.» حاتمبیگ با عصبانیت گفت:«اما شاه هنوز اجازه رفتن به شما ندادهاند!» سفیر در حالی که به اطراف نگاه میکرد تا درباریان و سایر سفرا را تحت تاثیر بگذارد، گفت:«میدانم، اما فکر نمیکنم حضور من دیگر در اینجا لازم باشد. وقتی جناب شاه، پند سلطان ما را گوش نمیدهد، چه فایده دارد که من اینجا بمانم؟ نگاه کنید، اگر نصیحت دیروز من را گوش کرده بودید، شهرتان امروز اینطور در آشوب نبود. ببینید امروز در راه رسیدن به اینجا چه بلای به سر من آوردند، معلوم نیست در بازگشت هم همینقدر خوششانس باشم. شما که نمیخواهید بعداً به سلطان عالیقدر من خبر بدهید که مرا آشوبگران پایتخت شما کشتهاند!» شاه با خشم حاتمبیگ را پیش خود خواند تا با او مشورت کند. سفیر هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد با سایر سفرا صحبت کردند و در همان حال لباسهای پاره خود را با تفخر به آنها نشان میداد.
شاه که با خشم به او نگاه میکرد زیر گوش حاتمبیگ گفت:«حاضرم قسم بخورم، این بی همه چیز خودش لباسهایش را پشت در کاخ پاره پاره کرده است.» حاتمبیگ وزیر در پاسخش زمزمه کرد:«میدانم قربان، فقط نمیدانم او با نقشه مرداس جلو میرود یا مرداس با نقشه این! بدجوری ما را در مخمصه گذاشتند. اما اگر بگذاریم برود، یعنی آشوب را تایید کردیم و به هم سفیرها و تجار چراغ سبز نشان دادیم که از شهر بروند.» شاه پرسید:«پس چکار کنیم؟» وزیر قدری فکر کرد و گفت:«قربان، فکر میکنم مجبورم کمی از پساندازی که برای جنگ کنار گذاشته بودیم زودتر خرج کنیم و اگر نه هیچ وقت به جنگ نمیرسیم.» شاه با تکان سر با او موافقت کرد. حاتمبیگ کمی از شاه فاصله گرفت و با صدای بلند سفیر عثمانی را به اسم صدا زد و گفت:«جناب سفیر، با وجود اینکه ماموران من که دورادور مراقب شما هستند، امروز هیچ حملهای به شما و همراهانتان را ثبت نکردهاند. اما مطابق با دستور شاه، شما هم مثل تمام روعایای ما میتوانید خسارت خودتان را از خزانه بگیرید، اما برای اینکه چنین اتفاقی دیگری برای شما نیفتد، از این لحظه به بعد، فقط تحت محافظت سربازان خاصه ما حرکت خواهید کرد. هر چه باشد طبق گفته شما، مهاجم از سربازان سابق شما بوده و حالا که سر به شورش گذاشته، ممکن است بخواهد از شما هم انتقام بگیرد.»
علیرغم مهارت سفیر عثمانی در مذاکرات، چهره متحیر او از این پاسخ وزیر، لبخند را بر لبان دیگر سفرا نشاند. آنها میدانستند که با این دستور، سفیر در واقع زندانی خواهد شد که بدون اجازه رئیس محافظان دربار نمیتواند حرکتی بکند. برای همین هیچکدامشان حاضر نشدند درخواست مشابهی به حضور شاه بدهند و همگی به زبان خودشان از اینکه شاه از سوقصد دیروز جان سالم به در برده، اظهار خوشحالی کردند.
سفیر عثمانی فکورانه تا آخر مجلس در گوشهای ایستاد وگذاشت تا تمام سفرا خارج شوند. سپس مجدداً جلو آمد و او هم برای شاه عباس آرزوی عمری طولانی کرد و ادامه داد:«عالیجناب، من دیروز درخواست جدیدی از سلطان عالیقدرم دریافت کردم که به شخصه صلاح نمیدانستم در این اوضاع آن را مطرح کنم، اما مامورم و معذور. سلطانم به من دستور دادند که دختری از میان دختران شما را برای شاهزاده محمد خواستگاری کنم. ایشان امیدوار بودند که این وصلت باعث تحکیم روابط دو کشور مسلمان و برادر بشود!»
قبل از آنکه حاتمبیگ بتواند حرفی بزند، شاه از جایش بلند شد و گفت:«چه خوب! من هم با این موضوع موافقم! اتفاقاً همسر مناسبی برای او انتخاب کردم که هنگام عزیمت همراه شما خواهم فرستاد.» سفیر با خوشحالی تعظیمی کرد و تشکر کنان خارج شد. بعد از آنکه شاه همه درباریان را مرخص کرد و با حاتمبیگ تنها ماند، حاتمبیگ تعظیمی کرد و گفت:«قربان، من از شما تعجب میکنم، چطور حاضر هستید یکی از دخترانتان را روانه دربار عثمانی بکنید تا مثل یک گروگان با او رفتار کنند!» شاه قهقههای زد و گفت:«حاتمبیگ من هیچ وقت حاضر به اینکار نیستم. به آن سفیر احمق هم نگفتم که دخترم را به آنها میدهم. گفتم همسری برای شاهزادهشان انتخاب میکنم. میخواهم دخترخوانده جدیدم را به دربار عثمانی بفرستم. اینطوری دیگر دست صفی میرزا هم به او نمیرسد و با یک تیر دو نشان میزنم. نگران دخترک هم نباش. عثمانیها وقتی از این موضوع باخبر بشوند نمیتوانند کاری بکنند. اگر بلائی سر دخترک بیاورند، بهانهای برای ما میشود که به آنها حمله کنیم و اگر هم اینکار را نکنند جلوی همه عالم تحقیر خواهند شد.» شاه سپس خوشحال از نقشهای که برای تحقیر عثمانی کشیده و به نوعی انتقام روز قبل را از آنها گرفته بود، خندان از آنجا رفت. حاتمبیگ وزیر وسط تالار ایستاد و برای لحظهای به همه اتفاقات فکر کرد. در آخر به یاد قولی افتاد که به زانیار داده بود. در هر صورت دلش میخواست زانیار را بعنوان یک سرباز در خدمت خودش داشته باشد. اما در بازی شاهان، سربازان کمی پیروز میشوند. حاتمبیگ وزیر هم تنها توانست سری به تاسف برای زانیار بجنباند و به دنبال پیدا کردن مصطفی شیرفروش برود.
سلام .
خسته نباشید استاد . خوشحالم که فرصت کردید و توانستید برای داستان وقت بگذارید .
نیمه کاره گذاشتن داستان و لینک ادامه در ایمیل هم فکر خیلی خوبی بود . سرعت بارگذاری سایت هم مقداری بهترشده( روی موبایل ).
داستان این قسمت را دوست داشتم گرچه همیشه منتظرم هیجان بیشتری داشته باشه . مطمئنا با حضور زانیار و تقابل عیاران و شورشگران و مسببان اصلی آشوب ، داستان رنگ و بوی تازه خواهد گرفت . گرچه با حضور نیروی نظامی موقعیت برای کودتا یا اتهام زدن به افراد معتمد دربار هم مناسب است.
منتظر قسمتهای جدید هستیم .
یا حق.
سلام فرهاد خان،
خوشحالم که هنوز داستان را دنبال میکنید. انشالله سعی میکنم زود به زودتر داستان را بروز رسانی بکنم. البته احتمالا فرصت نخواهیم کرد که به داستان خواباندن آشوب بپردازیم. چون ماجرای جدیدی برای زانیار در پیش است و باید تصمیمات سختی بگیرد.
اگه عشق نبود شاید هیچ داستانی هم نوشته نمیشد.
اما واقعا مشتاقم بخونم داستانی رو که فارغ از هر گونه عشقیه، البته اگه وجود داشته باشه!