خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار به دام مرداس جاسوس عثمانی افتاد که او را با پیام تهدیدی نزد بابامسرور فرستاد. بابامسرور پس از با خبر کردن حاتمبیگ وزیر و الله وردی خان، زانیار و امامقلی را مامور مراقبت از وزیر کرد.
با روشن شدند اطراف، زانیار و امامقلی خسته از جای خود بلند شدند و نگاه دقیقتری به اطراف کردند تا اگر کس دیگری آنجا کمین زده است را شناسائی بکنند. در همان حال امامقلی از زانیار پرسید: «عجیب بود. دیشب هیچ گزمهای از مقابل کاخ رد نشد. هر شب اینطور است؟» زانیار که در شبهای قبل دیده بود گزمههای در ساعات مختلف شب در اطراف کاخ تردد میکنند، با تعجب به امامقلی نگاه کرد و گفت: «نه! هر شب چندین نوبت گزمهها در این اطراف تردد میکنند.» بعد اضافه کرد: «بهتر است سری به گزمهها بزنیم!» آنها به سرعت از سقف خانهها پایین آمده و در اطراف کاخ حاتمبیگ وزیر شروع به جستجو کردند. در همین هنگام درهای کاخ باز شد و حاتمبیگ وزیر به همراه دسته کوچکی از محافظان خارج و به سمت دولتخانه به راه افتاد.
زانیار و امامقلی با وجود خستگی و بیخوابی شب قبل به دنبال آنها به راه افتادند. حاتمبیگی در میانه کوچه بود که در تاریک روشن سپیده دم، از انتهای کوچه سیاهی دو گزمه به درون کوچه پیچیده و همانجا به انتظار ایستادند. زانیار وقتی دید آنها جلو نیامدند تا به وزیر احترام بگذارند، متعجب شد. برای همین به سرعت خودش افزود. اما هنوز به نیمه راه نرسیده بود که دید گزمه بلندقدتر از پشت خودش کمانی بیرونی آورد زه آن را به سرعت کشید و تیری به سمت محافظان پرتاب کرد که در سینه جلودار گروه نشست. قبل از اینکه محافظان به خود بیایند، گزمه تیر دومش را هم پرتاب کرد و محافظ دیگری را نقش زمین کرد. زانیار همانطور در حال دویدن، کمان خودش را از پشتش آزاد کرد و به دست گرفت و قبل از آنکه مهاجم تیر سومش را پرتاب کند، زانو زد و او را هدف گرفت. ولی محافظان سر درگم حاتمبیگ جلوی دید زانیار را گرفته بودند. امامقلی که متوجه شده بود زانیار چه هدفی دارد، فریاد زد: «کنار بروید!» نگهبانان که او را در لباس افسران قزلباش و زانیار را با کمانی در دست دیدند، خود و حاتمبیگ را به دیوارهای کوچه چسباندند. زانیار اما برای لحظهای درنگ کرد. حالا که نزدیکتر آمده بود، توجهاش به مهاجم دوم که فقط ایستاده بود و نظاره میکرد، جلب شد. او کوتاهقد و پیر بود. چهرهاش مشخص نبود اما هیکل و طرز ایستادنش او را به یاد شبی انداخت که مرداس را تعقیب میکرد. برای همین لحظهای مردد ماند و هدفش را با سرعت به سمت او تغییر داد. اما تیرانداز مهاجم نیز، زانیار را دید و او را هدف گرفت. برای زانیار فرصتی باقی نمانده بود. بلافاصله تیرش را به سمت مهاجم کوتاهقدتر رها کرد. همزمان با او تیرانداز مهاجم نیز تیرش را به سمت زانیار پرتاب کرد. امامقلی از پشت به سمت زانیار شیرچه زد و او را بر روی زمین انداخت. تیر از بالای سر آنها رد شد و کلاه امامقلی را سوراخ کرد و آن را به دیوار پشت سرشان دوخت. تیر زانیار نیز به پای مهاجم دوم برخورد کرد. این فرصت کوتاه، برای فرمانده محافظان حاتمبیگ کافی بود که به خود بیاید. فوری به افرادش دستور داد تا سپرهایشان را جلو بگیرند و دو نفری را مامور مراقبت از حاتمبیگ وزیر کرد و خود و دیگران با شمشیر آخته به سمت مهاجمان دویدند.
زانیاز و امامقلی هم از جای خودشان بلند شدند، زانیار به دنبال مهاجمان دوید. اما امامقلی فوری خودش را به حاتمبیگ وزیر رساند و وقتی مطمئن شد که حال وزیر خوب است، او را به قدم دو به سمت خانهاش برد و در همان حال با فریاد درخواست کمک کرد. خیلی زود نگهبانان خانه بیرون ریخته و اطراف حاتمبیگ را گرفتند و او را به درون خانه بردند.
وقتی امامقلی از جای حاتمبیگ مطمئن شد، به دنبال مهاجمان رفت. اما فقط چند نفر دیگر از جمله فرمانده محافظان را که با تیر کشته شده بودند، پیدا کرد. بقیه محافظان نیز یا زخمی شده و یا برای کمک به زخمیان متوقف شده بودند. اثری هم از زانیار و گزمههای مهاجم نبود.