داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (117): خائن همیشگی
خلاصه: خواندیم که در زمانی که عیاران و حاتمبیگ وزیر به دنبال قاتل یاور قصاب و داروغه بودند، مرداس نقشهای خطرناک دیگری در سر داشت. او و ارسلان در لباس گزمهها اقدام به ترور حاتمبیگ وزیر میکنند. اما با حضور به موقع زانیار و امامقلی، وزیر نجات پیدا میکند. زانیار به دنبال ترورکنندگان میرود ولی باز گرفتار میشود. اما اینبار ارسلان او را نمیکشد.
زانیار کمی بر بالای بام صبر کرد. نفسی تازه کرد و گذاشت صدای سم اسبها دور شود. بعد از جای خودش بلند شد. برای بار دوم از دست مرداس و دستیارش نجات پیدا کرده بود. نمیدانست چرا دستیار مرداس او را نکشته اما حاضر نبود قاتلین استادش را همینطور رها کند. با وجود اینکه حتم داشت اگر یکبار دیگر در اطراف آنها دیده شود، مرداس در کشتن او تردیدی نخواهد کرد، تصمیم گرفت آنها را تعقیب کند.
کمان و تیرداناش را که مزاحمش بود در گوشهای پنهان کرد. از روی طناب رختهای شسته، چادری برداشت و به درون کوچه پرید. مرداس و دستیارش ناپدید شده بودند، اما او که در ردزنی مهارت داشت به راحتی میتوانست رد تازه و عمیق اسبی که دو نفر بر پشتش نشسته بودند را روی خاک کوچه دنبال کند. با سرعت شروع به دویدن کرد. در سر هر پیچ با احتیاط سرک میکشید تا مطمئن شود خبری از آنها نیست. سپس دوباره شروع به دویدن میکرد.
بالاخره در کوچهای دم اسبی را دید که از انتهای کوچهای مسقف بیرون زده بود. بر بالای دیواری جست و خودش را به سقف آن کوچه رساند و سعی کرد بدون آنکه سایهاش به درون کوچه بیفتد، نگاهی به آن پایین بیندازد. مرداس و ارسلان داشتند به سرعت لباسهای خود را تعویض میکردند. شخص دیگری هم با لباس افسران داروغه در آن کوچه بود و هر از گاهی به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود کسی به آن سمت نمیآید. مرداس که تیر را از زخمش بیرون کشیده و با پارچهای جای زخم را محکم بسته بود، از پر شالش کیسهای در آورد و به همراه لباسها تحویل مرد داد و گفت: «این هم کیسه دوم دستمزدت، همان جواهراتی است که دیدی. اما اگر بقیه آنها را هم میخواهی باید همانطور که گفتم عمل کنی. روز جمعه سعی کن همه نگهبانان را در اطراف میدان نو قرار بدهی تا من کیسه سوم جواهرات را به تو بدهم!» هنگامی که مرد لب به سخن گشود، زانیار گرگین را شناخت که میگفت:«خیالت راحت باشد، کاری میکنم که هیچ کس شک نکند. تو فقط جواهرات من و توصیه نامهات برای سلطان عثمانی را سر وعده بیاور! میخواهم هر چه زودتر از این شهر فرار کنم. با وجود عیاران، این شهر برای من امن نیست. میگویند زانیار قسم خورده همه دزدانی که در هنگام کشتن یارعلی حضور داشتند، را میکشد. حتی اسد هفت خط میگفت که سر افسون و زنش را بریده و جنازه آنها را در بیابان رها کرده تا خوراک گرگها بشوند! من باید زودتر از اینجا بروم. اگر زانیار بفهمد قاتل استادش تو هستی، تا آن ور دنیا دنبالت میآید که تو را هم بکشد!» مرداس پوزخندی زد و گفت: «نگران زانیار نباش!». و وقتی تعجب گرگین را دید، توضیح داد که چطور ارسلان او را کشته است. بالاخره وقتی گرگین خوشحال از آن کوچه بیرون رفت، ارسلان به مرداس کمک کرد تا سوار اسب شود. اما مرداس همین که سوار اسب شد، با سرعت خنجرش را بیرون کشید و زیر گلوی ارسلان گذاشت و با دست دیگرش پس گردن او را گرفت و گفت:«راستش را بگو، تو آن جوان را کشتی یا نه؟ برق خاصی در چشمت بود که به من دروغ نمیگوید.» ارسلان که تیغه خنجر سیبک گلویش را میخرشید، با خونسردی پوزخندی زد و گفت:«خودت میدانی که من به تو گفته بودم هیچ ایرانی را نمیکشم به جز آنکه پدرانم را کشت.» مرداس با خشم گفت: «اما آن پسر نزدیک بود من را بکشد! منی که جای پدر تو هستم.» ارسلان با لبخند دیگر گفت: «برای همین ازش خوشم آمد! جوان پر دل و جرائتی بود!» مرداس خنجرش را برداشت و با خشونت او را به جلو هل داد. ارسلان که از زیر تیغ خنجر بیرون آمده بود، بدون هیچ حرفی افسار اسب را گرفت و به آرامی به سمت بازار حرکت کردند. زانیار که با تعجب از بالای بام شاهد همه این اتفاقات بود پایین آمد و چادر را بر سرش کشید و دورادور آنها را تعقیب کرد.