داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (119): دخترخوانده
خلاصه: خواندیم در حالیکه در اصفهان همه به دنبال قاتل یاور قصاب و داروغه بودند، مرداس جاسوس نقشه خطرناک دیگری در سر داشت. او اقدام به ترور حاتمبیگ وزیر میکند. اما با حضور زانیار و امامقلی، وزیر نجات پیدا کرد. زانیار به دنبال ترورکنندگان میرود و از رابطه آنها با گرگین اطلاع پیدا میکند. شاه عباس پس از آنکه با خبر میشود، داروغه هیچ وارثی ندارد، دخترش فرزانه را به دخترخواندگی قبول میکند.
وزیر اعظم بعد از شنیدن دستور شاه، بلافاصله از محضر شاه بیرون آمد، قبل از هر کاری خواجه بزرگ حرمسرا را خواست و دستور شاه عباس برای عقد دختر خواندگی فرزانه را به او گفت و از او خواست شیخ بهائی را برای آن امر با خبر کند و تعدادی از خواجگان را بفرستد تا مقدمات انتقال فرزانه به حرمسرا را فراهم کنند. پس از رفتن به دولتخانه نیز دستور داد حکم داروغگی شهر را به نام اللهوردیخان بزنند و در نهایت حکمی به دیوانبیگی نوشت که با توجه به شواهد قتل داروغه شهر، به دست جاسوسان عثمانی بوده و از آنجا که مصطفی شیرفروش در آن مقصر نبوده لازم است بلافاصله حکم آزادی او صادر شود. کاتب تازه حکم را تمام کرده بود، که ناگهان سر و صدایی از بیرون درگاه بلند شد. وزیر کاتب را فرستاد تا خبر بیاورد. کاتب برگشت و گفت: «قربان، جوان هیزم شکنی است که برای کاخ شما هیزم برده، اما حاجبان شما هیزم را گرفته و پول آن را نپرداختهاند. برای شکایت نزد شما آمده است.» وزیر از اینکه امور جزئی خانهاش مزاحم رسیدگی به امور مملکت شود، عصبانی شد و دستور داد تا فوراً هیزم شکن را به داخل بیاورند. اما با دیدن زانیار در لباس هیزمشکن لبخند زد و گفت:«عیار جوان، نمیخواهی به خدمت من دربیایی تا دیگر برای آمدن به نزد من مجبور نشوی هر بار به حیلهای متوسل بشوی؟ من امروز برایت کار بزرگی کردم و مقابل شاه ایستادم. شاه وقتی باخبر شد برادران دختری که دوست داری در جنگ کشته شدهاند، میخواست او را به جهت سرپرستی به عقد خود درآورد، اما من مانع شدم و گفتم که او را بعنوان دخترخوانده به دربار ببرند. حالا اگر برای من کار بکنی، قول میدهم کاری بکنم که روزی داماد شاه بشوی! حالا بگو ببینم چه خبری برایم آوردی؟» زانیار که همانروز صبح به نزد بابامسرور رفته و اتفاقاتی که افتاده بود را با او در میان گذاشته بود، با پیام بابامسرور نزد وزیر آمده بود. اما شرحی که وزیر بیان کرده، او را پریشان کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید. بعد از اینکه وزیر برای بار دوم از او پرسش کرد، به خود آمد و گفت:«از طرف استادم اخطاری برای شما آوردم. بابامسرور گفت که اگر مرداس میخواست شما را بکشد، بدون شک خیلی راحتتر میتوانست شما را بکشد. او با نقشه امروز فقط میخواسته ما را گمراه کند تا به نقشه اصلی او پی نبریم.» سپس زانیار تمام اتفاقاتی آن روز صبح را برای وزیر تعریف کرد. در نهایت هم افزود عیاران مراقب آن قسمتی از بازار که مرداس در آن گم شده هستند تا اگر دوباره سر و کله او پیدا شد، دستگیرش کنند. دورادور نیز گرگین خان را که قبل از کشته شدن داروغه، به شغل داروغهگری برگشته را هم زیر نظر گرفتهاند. با این وجود بهتر است حاتمبیگ وزیر محافظان بیشتری در اطراف کاخها بگذارد.
حاتمبیگ وزیر وقتی ماجرا را شنید کمی فکر کرد و بعد گفت که حق با بابامسرور است و با وجود اینکه اللهوردی خان داروغگی شهر را به دست گرفته و تعداد محافظان را سه برابر کرده بازهم دستور میدهد مراقبت بیشتر شود.
سپس حکمی که برای دیوانبیگی آماده کرده بود را هم به دست زانیار داد و گفت: «بیا خبر خوب دیگری هم برایت دارم، حالا که میدانم مرداس پشت قتل داروغه بوده، دستور آزادی شیرفروش را برای دیوانبیگی نوشتم. با این دستور به نزد او برو تا حکم آزادی شیرفروش را صادر کند.» زانیار خوشحال از این خبر، فوری دستور وزیر را گرفت و از دولتخانه بیرون آمد. اما قبل از رفتن نزد دیوانبیگی راهش را به سمت خانه فرزانه کج کرد.
در مقابل در خانه داروغه، خواجگان و حاجبان دربار را دید که ایستاده بودند و با احترام فراوان فرزانه داغدار و گریان از خبر مرگ دو برادرش سوار کجاوهای میکردهاند، جارچی هم جار میزد و میگفت شاه بزرگ، دختر سرباز پیر و وفادارش را به دختر خواندگی پذیرفته است تا روح پدر و برادرانش در آرامش باشد. زانیار پریشان از این اتفاق که خبرش را از وزیر شنیده بود، پشت به دیوار داد و نشست و با دو دست سرش را گرفت.