خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر که میدانستند مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد، به شدت به دنبال گرفتار کردن او بودند. بالاخره زانیار افسون را گرفتار کرد و این دشمن قسم خورده او، قول داد که در گرفتاری مرداس با او همکاری کند. آنها مخفیگاه مرداس را پیدا میکنند اما مرداس و ارسلان موفق میشوند از دست آنها فرار کنند.
مصطفی شیرفروش که در نزدیکی طباخی کمین نشسته بود، با صدای زانیار به همراه چند عیار دیگر به داخل آنجا هجوم بردند. آنها پس از یک درگیری کوچک طباخ و شاگردانش را که قصد فرار داشتند را گرفتار کردند و بعد به خانه توبه و به نزد زانیار و افسون رفتند.
زانیار، افسون را رها کرد تا به گریه خود ادامه بدهد و به همراه مصطفی مشغول بررسی آنچه از مرداس و همراهش باقیمانده بود، شدند. در میان وسائل مرداس، همه جور ابزارهای جاسوسی و عیاری وجود داشت و علاوه بر آن مجموعهای از زهرها و پادزهرها هم پیدا کردند. اما هیچ نشانی از جائی که ممکن بود، مرداس و ارسلان رفته باشند، پیدا نکردند. از دستگیر شدهها هم نتوانستند چیزی بیرون بکشند.
کمی بعد با سررسیدن امامقلی و گزمههای داروغه، طباخ و همدستانش را تحویل آنها دادند و خود به دیدن بابامسرور رفتند تا شرح ماجرا را بدهند. آن شب برای شام اللهوردیخان سپسالار و امامقلی هم به آنها پیوستند. اللهوردیخان گفت که طبق بازجوئیهای که از طباخ و شاگردانش کردهاند، معلوم شده که طباخ سالها پیش به دستور مرداس به آنجا آمده و توانسته با نقشهای که مرداس کشیده بود، آن طباخی را به دست بیاورد و طی این مدت برای مرداس جاسوسی میکرده و هر آنچه در شهر اتفاق میافتاده را برای او مینوشته است. همچنین به دیگر جاسوسانی که مرداس میفرستاده نیز کمک میکرده است. با این وجود بازجوها به هیچگونه نتوانسته بودند از زیر زبان او بیرون بکشند که مرداس ممکن است کجا باشد.
در پایان سخنانش اللهوردیخان نتیجهگیری کرد که:«حالا ما دوباره رد مرداس را گم کردهایم. اما الان مشخصاتش را به تمام گزمهها و نگهبانان شهر دادهام. همه مسافرخانهها و کاروانسراها هم تحت نظر گرفتیم. امیدوارم اگر دوباره ظاهر شود، بتوانیم او را بگیریم. اما فراموش نکنیم که با مرداس جاسوس طرف هستیم که به راحتی میتوانست با تغییر چهره خودش را به شکل هر کس در بیاورد.» بابامسرور هم در تایید حرف او سری تکان داد و گفت:«از آن بدتر اینکه فکر کنم زمان زیادی هم نداریم. چون مرداس به دستیارش اشاره کرده بود که فردا قرار است ماموریتش را انجام بدهد. و من زانیار را برای تحقیق نزد حاتمبیگ وزیر فرستادم و مشخص شد مهمترین برنامه فردا، حضور شاه در میدان جدید برای بررسی وضعیت پیشرفت ساخت کاخ جدید است. متاسفانه شاه علیرغم خواهش و توصیه حاتمبیگ حاضر نشده این برنامه را لغو بکند. وزیراعظم هم مجبور است برای پاسخگویی در این بازدید در کنار شاه باشد. اگر مرداس قصد کشتن یکی از این دو را داشته باشد، موقعیت خوبی برای او است. چون با انجام اینکار در جلوی چشم مردم جار و جنجال و وحشت فراوانی ایجاد میکند.»
اللهوردیخان گفت:«من هم از این بازدید خبر دارم. برای همین دستور دادم تمام میدان و اطرافش از امروز بعدازظهر در محاصره سربازان و قراولان باشد. بر روی سقف خانهها و بازار نگهبان گذاشتم. حتی بر روی منارهای مساجد اطراف هم نگهبان گذاشتم به طوری که هیچ فرد مشکوکی نمیتواند بدون دیده شدن به آن نزدیک شود. هیچ فرد مسلحی هم حق ورود به میدان را بدون دستور مکتوب من ندارد. بعد از ورود شاه به میدان هم، همه ورودیها بسته میشود و به جز پیکهای شاهی کسی امکان ورود و خروج از میدان را ندارد. فردا نیز خودم و پسرم با جمعی از محافظان خاصه، قدم به قدم شاه و وزیر را اسکورت میکنیم.» بابا خندهای کرد و گفت:«من هم به همه عیاران شهر پیغام دادم که برای محافظت از شاه و وزیر در میدان حاضر باشند. اما آن مرداسی که من میشناسم گذشتن از این موانع برایش سخت نیست. او در اردوگاه نظامی که بیشتر از اینجا مراقبت میشد، میتوانست از خطوط ما بگذرد. اینجا که به راحتی میتواند خودش را در میان مردم و نگهبانها مخفی کند. پس مطمئن شو دور و بر شاه را فقط چهرههای آشنائی بگیرند که شخصاً میشناسی.»
آنها تا دیر وقت بر روی برنامه فردای شاه و محافظ از او صحبت کردند. تا آنکه بابامسرور به همه دستور داد که بروند و استراحت کنند تا برای فردا کاملاً آماده باشند.