یک عیار و چهل طرار – قسمت 34: سرقت صندوقچه جواهرات

خلاصه: خواندیم که چطور در حالی که زانیار دلشکسته از رقابت با شاهزاده در عشق فرزانه، همراه یارعلی شکارچی سر به کوه و بیابان گذاشته، افسون دغل و گرگین در فکر دستبرد به خزانه شاهی هستند.
سحرگاه، افسون به رسم آن چند هفته به استقبال امیرمسعود ضرابچی خزانه‌دار رفت و همراه او از خانه به مسجد رفت و بعد از آن به سمت خزانه‌شاهی به راه افتادند. در بین راه، در میانه کوچه تاریک افسون کمی به سرعت قدمهایش افزود و چند قدمی از امیرمسعود جلو افتاد. در همان حال ناگهان گرگین خان از تاریکی بن‌بستی مسقف بیرون پرید و خنجر را زیر گلوی امیرمسعود گذاشت. امیرمسعود ناله‌ای کرد و افسون که منتظر این موضوع بود فوری دستش را روی شمشیرش گذاشت و گفت: «آهای ای دزد، فوری خنجرت را بردار و اگر نه با یک ضربه شمشیر تو رو به دو نیم می‌کنم!» گرگین طبق نقشه قبل، پاسخ داد: «اگر جرات داری، شمشیرت را بیرون بکش. فوری گلوی اربابت را پاره خواهم کرد! حالا هم به خزانه‌داری می‌روی و صندوقچه جواهرات خاصه شاه را برایم می‌آوری، تا او را آزاد کنم.» افسون چندبار دوباره او را تهدید و هر بار گرگین با تهدید بریدن گلوی امیرمسعود جواب داد. امیرمسعود بدبخت هم فقط می‌توانست ناله سر کند. آخر سر افسون برگشت از او پرسید: «جناب ضرابچی من می‌ترسم که این دزد پست، آسیبی به شما برساند. چه دستور می‌فرمایید؟». امیرمسعود که از ترس داشت جان می‌داد به زحمت توانست بگوید: «برو و هر چه می‌خواهد برایش بیاور!» افسون پاسخ داد: «قربان، من اگر بروم نگهبانان دست خالی برم می‌گردانند! ایکاش من جای شما بودم.» امیر مسعود اینبار گفت: «این انگشتر را از من بگیر و ببر به فرمانده نگهبانان نشان بده و بگو نشان به آن نشانی که انگشتری نگین عقیق را برای عروسی برادرت امانت گرفتی، امیرمسعود خواسته که صندوقچه جواهرات خاصه را به تو بدهد.» افسون که منتظر همین نشان بود، به تظاهر به گرگین گفت: «من می‌روم تا صندوقچه را بیاورم. ولی اگر یک موی از سر دوستم کم شود، کاری می‌کنم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند.» و بعد به دو به سمت خزانه رفت.
گرگین خان هم امیرمسعود را به بن بست مسقفی که از قبل نشان کرده بود، کشاند و با طناب دست و پایش را بست و دستمالی هم جلوی دهانش بست و به دنبال افسون رفت. افسون خودش را به خزانه شاهی و فرمانده نگهبانان آن رساند و نشانی که امیرمسعود داده بود را به او داد. فرمانده تعجب کرد و پرسید: «این موقع سحر، صندوقچه به آن باارزشی را برای چه می‌خواهد؟» افسون که از قبل فکرش را کرده بود، پاسخ داد: «شاه پیام فرستاد که می‌خواهد صبح اول وقت چند نگین آن را هنگام سان دیدن صبحگاهی به فرماندهان هدیه دهد و لازم است امیر مسعود فوری چند نمونه را انتخاب کند.» سر نگهبان با اکراه قبول کرد و رفت و صندوقچه نسبتاً بزرگی که افسون از قبل نشان کرده بود را از درون خزانه آورد و تحویل او داد. بعد پرسید که آیا می‌خواهد محافظی برایش بگذارد یا خیر؟ افسون که صندوقچه را زیر بغلش گذاشته بود. با دست بر روی قبضه شمشیر زد و گفت: «نیازی نیست. خودم از پس هر دزدی بر می‌آیم.» و سپس به سمت کوچه به راه افتاد. در بین راه، گرگین که منتظرش بود به او پیوست و صندوقچه را از او گرفت و به خانه رفت. افسون هم به سراغ امیرمسعود رفت و دست و پایش را باز کرد. امیرمسعود با ترس و دلهره ماجرا را پرسید و افسون هم گفت صندوقچه را به دزد داده تا جای او را بگوید و حالا هم به دنبال دزد می‌رود و تا او را نگیرد، از پای نمی‌شناسد و با این حرف از امیرمسعود وحشتزده، خداحافظی کرد و به دنبال شریک دزدش رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top