داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (77): نقشه گرگین

خلاصه: در قسمت قبلی خواندیم که افسون که توسط زانیار عیار دستگیر شده بود، در هنگام انتقال به زندان از دست ماموران شاه فرار می‌کند.
شبی که زانیار به اردوگاه راهزنان زد، گرگین خسته در گوشه‌ای خوابیده بود که با فریاد ارغون بیدار شد و وقتی در پشت چادر، ارغون را با تیری در سینه‌اش یافت و با باران تیر زانیار مواجهه شد، او هم مثل دیگران فکر کرد که نظامیان شبیخون زده‌اند. پس فوری به چادر ارغون دوید، با ارزش‌ترین صندوقچه‌ای که یافت را برداشت و در تاریکی با اسب فرار کرد و تا صبح تاخت.
وقتی سپیده زد، اصلا نمی‌دانست کجاست. پس نزدیک‌ترین آبادی رفت و خودش را تاجری معرفی کرد که دیشب دچار حمله راهزنان شده است. و از آنها بلد راهی خواست که تا اصفهان برساندش.
گرگین که دو دوزه بازی کرده بود، امیدوار بود که بتواند با توجه به کاری که در لو دادن نقشه ارغون کرده، دوباره به خدمت ببرک خان داروغه در بیایید. وقتی به شهر آمد، ابتدا به طور ناشناس کمی در اطراف پرس و جو کرد و شنید که زانیار افسون را اسیر و تحویل حاتم‌بیگ وزیر داده است. او هم به سراغ داروغه رفت و منتظر ماند تا فرصتی که داروغه از خانه بیرون آمد و به قهوه‌خانه بابافراش رفت. پس خودش را به داروغه نشان داد و پس از آنکه کمی یاد گذشته کرد به او گفت که چون دیده در بازار داروغه نتوانست ارغون را گرفتار کند، همراه او رفته تا در موقعیت مناسب بتواند دوباره او را گیر بیندازد. اما ارغون به او مشکوک بوده و او را زندانی کرده تا دیشب که کشته شده و گرگین توانسته فرار کند. البته گرگین هیچ اشاره‌ای به اینکه خودش از جمله سردسته دزدان اس و به ارغون کمک کرده برادرش افسون را از زندان فراری بدهد، نکرد.
ببرک‌خان به حرفهای گرگین گوش داد و در نهایت به او گفت مدتی است خانه نشین شده و دیگر نمی‌تواند برای او کاری بکند. در همین صحبتها بودند که دیدند افسون دغل تحت الحفظ ماموران حاتم‌بیگ وزیر به کاخ شاهی برده می‌شود. گرگین که از داروغه ناامید شده بود، از او خداحافظی کرد و به دنبال ماموران حاتم بیگ به راه افتاد تا شاید بتواند افسون را نجات بدهد و دوباره به دزدی و راهزنی به پردازد. اما ماموران مراقب بودند و گرگین موفق به کاری نشد. پس از آنکه افسون را به درون کاخ بردند. گرگین با خودش فکر کرد که به احتمال زیاد، به زودی افسون را به زندان شاهی منتقل می‌کنند و باید نقشه‌ای بریزد تا بتواند افسون را نجات بدهد. پس قدری فکر کرد و به یادآورد حمام شوهرخواهر همسر افسون در آن راه زندان است. پس به سراغ شهرنوش همسر افسون رفت.
شهرنوش از شرح ماجرای افسون بسیار ناراحت شد و شروع به گریه کرد. اما گرگین گفت زمان گریه نیست و باید افسون را فراری بدهند و نقشه خود را گفت. شهرنوش فوری به حمام به نزد خواهرش شهرناز و شوهر حمامی او رفت. به آنها یادآوری کرد که هر چه دارند از افسون است و باید به او یاری کنند تا نقشه فرار او را اجرا کند. سپس نقشه گرگین را برای آنها شرح داد.
آنروز بین زنانی که به حمام می‌آمدند، شایع کردند که قرار است ساعتی دیگر کاروان دختر شاه چین که برای پسر شاه عباس پسندیده‌اند، از آن کوچه بگذرد. زنان مشتاق و کنجکاو دیدن عروس شاه، پس از حمام در آنجا به انتظار می‌نشستند. از آن طرف گرگین که خود مانند زنان چادر و روبنده‌ای بر سر کرده بود، در کوچه به انتظار نشست، تا سربازان را دید که افسون را می‌آورند. علامتی به شهرنوش که در حمام بود داد و شهرنوش فریاد زد که عروس شاه را آوردند. جمعیت زنان کنجکاو از حمام بیرون جستند و درست موقعی که افسون و سربازان به آنجا رسیدند، به کوچه ریختند. در لحظه‌ای که حواس نگهبانان به هجوم زنان پرت شد، گرگین چادری که از پیش آمده کرده بود، بر سر افسون انداخت و زیر گوشش گفت: «با من بیا!» و هر دو با هم در میان زنان مخفی شدند و از آنجا فرار کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top