اولين داستانم، يک قصه کودکانه بود درباره حیوانات جنگلی که در مقابل متجاوزان مقاومت میکردند. داستان بعدی که شروع کردم یک وسترن بسیار طولانی بود به نام «جرج جکسون» که سرگذشت کودک بیسرپرست فقیری بود که تبدیل به یک کابوی هفتتیرکش شده و در گیر ماجراهای عجیبی میشد که فقط یک نوجوان عاشق وسترن میتوانست به آنها فکر کند. در میانه این کار یک داستان کوتاه پهلوانانه به نام «چهار دلاور» هم نوشتم و بعد از آن شروع کردم به نوشتن داستانها علمی/تخیلی در مورد جنگهای فضائی. و بعدتر هم جذب داستانهای جاسوسی و اکشن شدم.
هر چه سنم بالاتر میرفت، داستانها هم پختهتر میشد. اما بیشتر داستانهایم در فضای خارج از ایران اتفاق میافتد. تا اینکه سال قبل از دیپلم موفقم شدم با هزار دوز و کلک و درست سه ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598 چند ماهی را هم در جبهه بگذرانم که حاصلش چند داستان کوتاه درباره جنگ شد.
خوشبختانه یا بدبختانه بعد از آن در دانشگاه و آن هم در رشته کامپيوتر قبول شدم. در سال اول دانشگاه هنوز سفت و سخت مشغول نوشتن بودم و شاید پختهترین آثارم را در آن دوره نوشتم. حتی اولين فیلمنامه (البته به خیال خودم) را هم درباره جنگ نوشتم. اما بعد از آن ناگهان جذب دنیای جذاب و فریبنده برنامهنویسی شدم. از نظر من برنامهنویسی کامپيوتر تنها رشتهای بود که میتوانست آن عطش سیری ناپذير من را برای خلاقیت پوشش بدهد و همین شد که یک وقفه بزرگ در نوشتن من بوجود آمد.
دست خطهای آن موقع حالا یک چمدان پر از دفترچههای صدبرگ و شصتبرگ شده که برایم بسیار عزیز است. اما هیچ وقت به فکر نشر و چاپ آن نيفتادم. البته گاهگاهی دوباره آن عشق قدیمی به سراغم میآمد و يک ايده جذاب باعث میشد دوباره شروع به نوشتن بکنم. اما اکثر این داستانها نیمهکاره و پس از نوشتن ده، پانزده صفحه رها میشد.
در کنار نوشتن داستان و برنامه کامپيوتر، عشق دیگری هم داشتم و آن خواندن مداوم کتابهای گوناگون بود و همیشه دوست داشتم در مورد کتابها بحث کنم. در سال 81 که تازه وبلاگنویسی داشت مطرح میشد، به اين فکر افتادم وبلاگی در مورد کتاب داشته باشم و اولين وبلاگم بعنوان کرم کتاب را بر روی پرشین بلاگ راه انداختم و تا سال 84 به طور مداوم بر روی آن مینوشتم. بعد از آن دو سالی در کارم وقفه افتاد و برای یک شروع مجدد به بلاگر مهاجرت کردم و بازهم وبلاگ کرم کتاب دیگری راه انداختم.
در طی این سالها مدارج ترقی حرفهای را هم کمکم طی کردم و از یک برنامه نویس ساده به يک مدير فنی و يک سهامدار شرکت تبدیل شدم و همین باعث شد که به طور مداوم از کمبود وقت بیشتری رنج ببرم. دیگر حتی فرصت کتاب خواندن هم کم داشتم چه برسد به کتاب نوشتن. اما هر چی از برنامهنویسی فاصله میگرفتم، دوباره عشق به نوشتن در من زنده میشد. بالاخره در سال 88 دوباره شروع به نوشتن یک داستان بلند کردم. و از آنجا که میخواستم آن را به صورت ديجيتالی منتشر کنم، اين سايت را ايجاد کردم.
اما هميشه در برزخ اين بودم که آيا اين داستان نوشتن من به درد هم میخورد يا بايد بچسبم به همان کار فنی که در آن حسابی خبره شده بودم. دوستان و خوانندههای اتفاقی داستانهايم هميشه من را تشويق میکردند، اما از آنجایی که هيچ وقت اثری به چاپ نرسانده بود، میترسيدم که اينها فقط تشويقهای از سر محبت باشد.
هیچ وقت نتوانستم به اين موضوع پاسخ درستی بدهم، و هميشه در بين دو راهی بودم. هر گاه کار فنی و شرکت خوب پیش نمیرفت بيشتر جذب داستاننویسی میشدم و هر گاه کار شرکت رونق میگرفت، داستان نویسی به گوشهای رانده میشد. بالاخره با خودم عهد کردم که يکبار برای همیشه در اين مورد تصميم بگيرم و به قول خارجیها یک Dead Line یا آخرين مهلتی را برای خودم در نظر بگيرم.
از آنجا که به چهل سالگی نزديک میشدم، آن را برای خودم آخرين مهلت قراردادم. تصمیم گرفتم اگر تا آن زمان توانستم داستانی قابل چاپ ارائه بدهم که هيچ، و اگر نه نویسندگی را برای همیشه ببوسم و بگذارم کنار و فوقش تنها به همان نقد کتاب بپردازم.
اما کار داستان نویسی آن هم روی داستان بلند، بسیار کند پیش میرفت و وقفههای طولانی به آن میخورد. برای اینکه بتوانم عشق نوشتن را در خودم زنده نگه دارم، سراغ سایتهای رفتم که افراد علاقهمند به نوشتن در آن بیشتر بودند و در بین آنها سایت آکادمی فانتزی برای من بهترین بود، چون به موضعات مورد علاقه من یعنی ادبیات علمی/تخیلی و فانتزی میپرداخت.
اما آکادمی فانتزی، خود در حال عبور از یک دوران پر هيجان گذر بود و بالاخره با زايمانی سخت اولين فرزند خود فنزین (مجمع طرفداران ادبيات گمانهزنی) را به دنيا آورد. يکی از اولين کارهای جدي فنزين برگزاری مسابقهای در ژانر وحشت بود. حقیقت مطلب را اگر بخواهيد، من خودم هيچ وقت به این ژانر علاقه چندانی نداشتم. حداقل میتوانم بگويم هيچ وقت فيلمهای سینمایی اين ژانر را دنبال نمیکردم. اما در چند سال اخير با هجوم شدید کتابهای اين ژانر به بازار ترجمه ايران مواجهه شده بودم. خونآشامها، گرگينهها و شياطين بعد از جادوی هری پاتر جان گرفته بودند و در عرصه کتاب نوجوانان جولان میدادند.
این مسابقه بهانهای شد برای من که درباره عناصر بومی اين ژانر فکر کنم. در ادبیات کهن و بومی ما عناصری برای وحشتآفرينی هست که متاسفانه کمتر اين روزها جوانان ما آنها را میشناسند. ديو، جن، آل و بختک تنها بخشی از اين ادبيات هستند. اما خودم به سراغ عنصری دیگر، یعنی طلسم و نفرين رفتم. ولی دوست داشتم داستانی دو منظوره بنویسم و نه تنها عنصر وحشت بومی را در آن قرار دهم، بلکه کمی هم پا را فراتر قرار بدهم و در مورد يک اثر باستانی کشورمان هم صحبت کنم. و اين شد که قنات زارچ را انتخاب کردم و داستان «طلسم قنات زارچ» را نوشتم و برای اولين بار در يک مسابقه ادبی شرکت کردم. البته گنجاندن همه اين مطالب در يک داستان کوتاه هزار و پانصد کلمهای کار بسیار سختی بود. نتيجه کار، نه تنها رضایت شخصی من را کسب نکرد، بلکه حتی به اندازه کافی ترسناک هم نشد.
برخلاف انتظار من، خوشبختانه داستان با خوش اقبالی توجه داوران مسابقه را جلب کرد و جایزه نخست را گرفت. هر چند نتوانستم در مراسم مربوطه شرکت کنم ولی این ماجرا برای من يک شارژ روحی خیلی خوبی بود و تصميم گرفتم به طور جدی از اين به بعد در مسابقات ادبی شرکت کنم.
خوشبختانه داستان آماده دیگری دم دست نداشتم. برای همین وقتی انتشارات علمی و فرهنگی برای چهارمين جشنواره قصه نویسی، تصويرگری و وبلاگ نویسی کودک و نوجوان و جوان ثبت اثر میکرد همين سایت و داستان طلسم قنات زارچ را معرفی کردم و بعد ماجرا را از ياد بردم.
در حالی که تاريخ به سرعت میگذشت و به روزهای پایانی مهلتم میرسیدم، و داشتم با يک داستان نيمه بلند برای مسابقه فانتزی فنزين سر و کله میزدم، ناگهان تماسی از طرف انتشارات علمی و فرهنگی داشتم و بعد از آن کارت دعوت حضور در مراسم اختتاميه چهارمین جشنواره قصهنویسی و سومین دوره تصويرگری را دريافت کردم! به طور معمول من حال و حوصله شرکت در چنين مراسمهای را ندارم. بعد مسافت اصفهان و تهران نيز مزيد علت است. اما تاریخ برگزاری اختتامیه زنگی را در ذهنم به صدا در آورد. اختتامیه درست در شب تولد چهل سالگیام برگزار میشد.
اين يک نشانه بود، بايد به اين مراسم میرفتم و نتیجه را میديدم. اگر امتياز قابل قبولی میگرفتم و برنده مسابقه میشدم، میتوانستم باز هم بنويسم. اما اگر برنده نمیشدم، یعنی بايد نوشتن را برای هميشه کنار بگذارم و بچسبم به کارهای ديگر.
اگر شما هم مثل من عشق نوشتن داشته باشید، میفهميد که اين تصميم چه آشوبی در دلم بر پا کرد. بخصوص در مسیر طولانی اصفهان تا تهران، همش داشتم به اين تصميم فکر میکردم و اين که آيا میتوانستم به آن وفادار بمانم. بدی کار اين بود که من حتی يادم نمیآمد که چه اثری را به جشنواره فرستادم و در کدام قسمت شرکت کرده بودم.
بالاخره با حول و ترس فراوان خودم را به سالن کوچک محل برگزاری اختتامیه در مکان انتشارات علمی و فرهنگی رساندم. وقتی سالن به سرحد انفجار رسید و مثل کوره جهنم داغ و مرطوب شد، بالاخره مراسم شروع شد. حضور دو نویسنده بزرگ، يعنی هوشنگ مرادی کرمانی و بهاالدین خرمشاهی برای من که تشویق بزرگی بود، حتی بزرگتر از حضور وزیر ارشاد. اما گوش کردن به سخنان بیریایی همين عزيزان هم در آن گرما و با وجود خستگی مسافرت و اضطراب نتيجه جشنواره طاقت فرسا بود و وقتی به صحبتهای وزیر رسید، ديگر حسابی به چرت زدن افتاده بودم و فقط از صدای خنده دخترک کوچولوی کنار دستم که پر از انرژی خنثی نشدنی، بود و به چرت زدن من میخنديد بيدار شدم. خوشبختانه صحبتهای جناب وزير هم تمام شد و رسیدند به مراسم اهداء جوايز که ديگر تمام بدنم شده بود گوش. الظاهر جشنواره در پنج بخش جايزه میداد که عبارت بودن از:
داستاننویسی کودکان، داستاننويسی کودکان بحرین و ليبی، وبلاگنويسی، تصويرگری و تک فريم برگزار شده بود. بعد از کلی هيجان و بالا و پايين رفتن، تنها جايزه بخش وبلاگنویسی که آن هم گرفتن رتبه سوم بود، نصيب من شد. شاید تنها خوبیش اين بود که رتبه اول و دومی وجود نداشتند که قبطه آنها را بخورم.
اما نکتهای که خیلی خیلی برایم مهم بود، اين بود که بالاخره مجوز نویسندگی را گرفتم. حالا میتوانم دماغم را بالا بگیرم و به دنيا فخر بفروشم که بله من يک نویسندهام و از آن مهمتر اينکه حالا میدانم در آينده نيز خواهم نوشت. حتی برای لحظهای مثل هر بزرگ شده اصفهانی فوری چرتکه انداختم و ديدم با احتساب جايزه که يک سکه بهار آزادی بود و وقتی که برای نوشتن اين داستان 1500 کلمهای گذاشته بودم، الظاهر، نوشتن کار خيلی پر سودی است! و برای لحظهای (فقط لحظهای) فکر کردم که شاید بهتر باشد کار فعلیم را رها کنم و تمام وقت مشغول نوشتن بشوم!
هر چند برگزاری مراسم عیبهای کوچک و بزرگ فراوانی داشت، اما برای من همين گرفتن جايزه و پايان دادن به يک عمر عذاب کشیدن بين نوشتن و نه نوشتن، بهترين هديه تولدم بود. حالا با قدمهای جديتری به نوشتن ادامه خواهم داد و شما هم مجبورید روده درازیهای من را تحمل کنيد. و در همين جا میخواهم از از جناب هوشنگ مرادی کرمانی، استاد بهاالدین خرمشاهی، محمد حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و علی زارعی نجفدری مدیر عامل موسسه انتشارات علمی فرهنگی بخاطر این هديه تولد عالی که من دادند، و اميد نوشتن در آينده را برای من زنده کردند. سپاسگذاری بکنم.
شرح کامل اين جلسه و سخنان اين دو عزيز را میتوانيد در سایت خبرگزاری مهر بخوانيد. همچنين گزارش تصويری آن را میتوانيد در سايت خبرگزاری فارس ببینید. بدبختانه من آنقدر حرفهای عمل کردم که در هيچ کدام از عکسها حضور ندارم!{jcomments on}