cake

آخرین تولد

«بلکرن آمرانی» تنها در سلول خوابگاهش نشسته بود، البته به کار بردن کلمه تنها برای موجودی با سه کله، کمی دور از انتظار است، اما وقتی «سردانش» داشت آخرین پاراگرافهای مقاله‌اش در مورد سرمنشاء زبانهای غیر هوشمند تکامل یافته را می‌نوشت و «سرکار» داشت در میان سیاره‌های که جدیداً درخواست مترجم زنده کرده بودند می‌گشت، «سرآرزو» تنها بود. دو سر دیگر هر چهار بازو را به کار گرفته بودند تا بتوانند از پایانه‌های اطلاعاتی استفاده کنند. بنابراین فقط دو پا برای سرآرزو باقیمانده بود که آنها را بالای صندلی گرفته بود و به آرامی تکان می‌داد.cake

امشب تولدش بود، اما در میان یزاریشها رسم نبود که بعد از نوزده سالگی جشن تولد بگیرند. در آیین آنها، نوزده سالگی پایانی بود بر کودکی و سلطنت «سرآرزو» و رسیدن به سن کار.  از این به بعد تا نوزده سال دیگر این «سرکار» بود که فرمانده می‌شد و پس از آن هم تا نوزده سال بعد «سردانش» باید فرماندهی می‌کرد. «سرآرزو» حداقل باید سی و هشت سال منتظر می‌ماند تا شاید دوباره بتواند فرماندهی کند. اما حالا در بیست سالگی دلش جشن تولد می‌خواست. امروز پایان دوره آموزشش در آکادمی بود و قرار بود تا نیمه شب محل ماموریتش به او ابلاغ شود و سفرش به سمت سیاره‌ای ناشناس و پرخطری را آغاز کند. دلش یک نقطه شاد می‌خواست. یک نقطه‌ای که برای همیشه در خاطرش باقی بماند. تا حداقل سی و هفت سال دیگر بتواند به آن فکر کند. دلش یک «آخرین تولد» می‌خواست.
نگاهی به سمت چپ کرد. «سرکار» سخت با هر دو بازو مشغول بود. با یک بازو تند و تند لیست بی‌پایان سیارات مسکونی را روی نمایشگر می‌آورد و توضیح کوتاهی در مورد هر کدامشان می‌خواند و با بازوی دیگر یادداشتهای ثبت می‌کرد و بلافاصله به سراغ سیاره بعدی میرفت. با کنجکاوی نگاهی به یکی از سیاره‌ها کرد:«نارهت، پنجمین سیاره در منظومه خودش. گرانش دوبرابر، سرشار از آب، متان و نيتروژن و گوگرد. درجه حرارت متعادل و غیر قابل تنفس. دو هوشمندی به نام «داتسا» و «وجشناد» در آن زندگی می‌کنند. نامتحد و در حال جنگ. سطح تکنولوژی نیزه و کمان. پیشبینی آغاز مهاجرت عمومی حداقل 200 هزار سال.» در کنار اینها یک نفر، شاید یک سرآرزوی دیگر، نظر گذاشته بود:«و خردسالانی ترد و خوشمزه دارند که با سس توئیتی بهتر هم می‌شوند!» اما سرکار توی یادداشتش نوشت:«نارهت: مزخرف و وحشتناک! برود به درک!» و رفت سراغ سیاره دیگر.
سرآرزو ناامیدانه برگشت و به سردانش نگاه کرد. در حال فکر کردن بود. یکی از دستهایش را زیر چانه زده بود و داشت پاراگرافهای بی‌پایان مقاله‌اش را مطالعه می‌کرد. هر سه تایی آنها امیدوار بودند که بتواند به زودی با انتشار این مقاله، یک بورس تحصیلی دیگر بگیرند و چند سال دیگر را در آموزشگاه بگذرانند و با درجه ارشد و موقعیت بهتر فارغ التحصیل شوند. اما برای «سرآرزو» فعلا همین کافی بود که دید یکی از بازوها بیکار در کنار بدن افتاده است. کمی آن را به سمت خودش کشید، «سردانش» اول کمی مقاومت کرد. اما مثل همیشه در مقابل «سرآرزو» کوتاه آمد و بازو را آزاد کرد.
«سرآرزو» به آهستگی بدون آنکه «سرکار» بفهمد، بازو را در اختیار گرفت و به پایانه خودش نزدیک کرد. می‌دانست اگر «سرکار» بفهمد که مزاحم کار سردانش شده است، حسابی اوقات تلخی می‌کرد. به آرامی به فروشگاه پایانه وصل شد، و سفارش خود را داد. آنقدر با سه سر دیگر آشنائیت داشت که رمزهای برداشت از حساب مشترکشان را داشته باشد. بنابراین به محض اینکه پرداخت تکمیل شد و قبل از اینکه «سرکار» بفهمد، پایانه‌اش را روی نمایش یک فیلم مجازی قرارداد و گذاشت سردانش بازو را پس بگیر و به ادامه مقاله‌اش بپردازد. حداقل توی فیلم مجازی مجبور نبود به خوردن نوزادان هوشمند یک سیاره دیگر فکر کند!
یک ساعت بعد با صدای زنگی هر سه سر از جا پریدند! ساعت از نیمه شب گذشته بود و نتایج پخش نیروها با پیک باربر از راه رسید. پیک علاوه بر پاکت رسمی آکادمی، یک جعبه کوچک و کادو پیچی شده داشت. سرکار بلافاصله پاکت آکادمی را برداشت و بدون اجازه از دو سر دیگر آن را پاره کرد تا کارت درونش را ببیند. سرآرزو بدون توجه به او، جعبه کادو پیچی را از درون پیک برداشت و سردانش هم پیک باربر را مرخص کرد. دوباره هر سه درون سلول خوابگاهشان تنها شدند. سرکار، یک کارت در دستش داشت که روی آن عکس یک سیاره آبی رنگ به تصویر کشیده شده بود. آن را درون پایانه اطلاعاتی قرار داد و بلافاصله متن ماموریت ظاهر شد: «محل ماموریت: زمین، سومین سیاره در منظومه خودش. گرانش نه دهم برابر، سرشار از آب، اکسیژن و نيتروژن. درجه حرارت متغیر و دارای فصول اما قابل تحمل. جو قابل تنفس همراه با آلودگیهای زیست محیطی. هوشمندی به نام «آدم» در آن زندگی می‌کند. نامتحد و در حال جنگ. سطح تکنولوژی ابتدای اتمی. فرسایش شدید محیط زیست. پیشبینی آغاز مهاجرت عمومی حداقل 150 سال. زمان اعزام: فردا صبح از پایانه بزرگ با تله پورت بین سیاره‌ای از مسیر زاریش، جوسای، درکرهش، ناهفصا، مق و زمین و پایگاه تحقیقی نیزنف. نوع ماموریت: مامور مکاشفه مخفی، زندگی در قالب آدم و کشف نقاط ضعف و قوت آنها. مدت ماموریت:هجده ماه»
سرکار زیر لب زمزمه کرد:«به درک!» و بعد به دو سر دیگر دستور داد:«باید فوری آماده شویم! اسبابها را جمع کنید، صبح زود باید راه بیفتیم. اگر از تله پورت عقب بمانیم، معلوم نیست، چند وقت به خرج خودمان باید اینجا زندگی کنیم! کارتهای حافظه یادتان نرود. دانشی تو آنها را بردار، من وسائل زندگی را بر می‌دارم، آرزو تو هم لباسها و آلبومها را بردار! این چیه توی بازوت!»
توی بازوی سرآرزو یک کیک تولد ویاکاک کوچک با تزئین رنگی و یک شمع و یک نوشته کوچک «تولدم مبارک» بود. سرکار اخم کرد، اما سردانش که فهمید الان یک بگومگوی درست و حسابی راه می‌افتد، فوری وسط ماجرا را گرفت و گفت: «چه جالب، اصلاً یادم نبود امروز تولدم است. چقدر هیجان انگیز، فارغ التحصیل شدن، آغاز ماموریت و تولدم توی یک روز است! من مطمئنم این برایم شانس می‌آورد! بیایید یک جشن تولد تنهایی بگیریم!» و بعد به سرعت کیک کوچک را با بازوی دیگر گرفت و روی یک ظرف گذاشت و شمع آن را روشن کرد و از سرکار خواست بعنوان فرمانده رسمی، آن را فوت کند. سرکار با آن تک چشم بزرگش اخم کرد و گفت این کار بچه کوچولوهاست! و به سرآرزو اشاره کرد. بعد تابید تا دهان بزرگ سرآرزو روبروی شمع قرار گیرد. سرآرزو برای آینده هر سه شان آرزوی موفقیت کرد و شمع را فوت کرد.
از آنجایی که سرکار خیلی قیافه جدی به خودش گرفته بود، سردانش به سرعت کیک را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و خوردند تا سریعاتر به کارهایشان برسانند. وقتی سرکار و سردانش با هر چهار بازو داشتند اسباب و اثاثیه خوابگاه کوچکشان را جمع می‌کردند. سرآرزو کاری نداشت به جزء اینکه به صفحه نمایشگر خیره شود و با خودش فکر کند«امیدوارم نوزادهای آدمها هم بامزه باشند! من میخواهم براشون قصه‌های دور و درازی از موجوداتی که از فضا آمدند، تعریف کنم»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top