بلند کردن آن تابوت سنگی از توان ما بیشتر بود، قدری آنرا به جلو هل دادیم و با زحمت زیاد آن را از روی میز سنگی بلند کردیم ولی هنوز چند گامی بیشتر برنداشته بودیم که همزمان با شلیک دوباره توپها و فروریختن بخش دیگری از دیوار، پای مسعود لغزید و وقتی تابوت به سمتش کج شد، او از ترسی گیر افتادن زیر آن حجم سنگی، تابوت را رها کرد و سنگینی آن بر دوش ما سه نفر افتاد و تقریباً بلافاصله فرمانده رادو زیر بار آن، به زانو در آمد و تابوت از دستش رها شد و با صدای بلند بر یک پهلو بر روی زمین افتاد. در آن جدا شد و بر روی زمین افتاد و خون کودکان بیگناهی که قربانی شده بودند، به بیرون ریخت.
ما هنوز سر درگم بودیم که چه کار کنیم و با نگرانی به اطراف نگاه میکردیم که ناگهان دستی از درون تابوت بیرون آمد و لبه آن را گرفت و پس از لحظهای سری که هنوز خون و عسل از موهایش میچکید از درون تابوت بیرون آمد و با چشمان مخوفش به ما نگاه کرد. سر، همان سر شیطانی بود که اولین بار در برج سنگی، همراه اسد دیده بودم اما اینبار زندهتر از همیشه.
فرمانده رادو که از قبل به زانو در آمده بود، فوری او را شناخت و همانطور که زانو زده بود، نالید و گفت:«سرورم».
سر به سمت او برگشت و وقتی برای اولین بار دهانش را بازکرد تا حرف بزند، تنها صدای قلقل مانندی از گلویش خارج شد. اما پس از چندبار تلاش کردند و در حالی که آن جسد زنده شده به آرامی از تابوت بیرون میآمد، بالاخره به صدا در آمد و گفت:«تو کی هستی؟» فرمانده رادو در جوابش گفت:«قربان من رادو هستم. سرباز شما. قسم خورده بودم که تا آخرین قطره خونم شما را همراهی کنم. اما در این امر موفق نبودم. مرا ببخشید جناب کنت ولاد»
ولاد زنده شده، در حالی که هنوز از تمام بدنش خون و عسلی غلیظ چکه میکرد، از تابوت بیرون آمد و از روی زمین بلند شد. قدری اندامش را کشید و بعد به فرمانده رادو نزدیک شود و در حالی که دستش را بر روی شانه او میگذاشت، گفت:«تو را خواهم بخشید، اگر هنوز هم حاضر باشی خونت را به من تقدیم کنی.»
فرمانده رادو که مانند ما از زنده شدن مردهای، وحشت کرده بود و با چشمانی متحیر و مجنون به او نگاه میکرد، بیاختیار گفت:«خون من تقدیم به شما.» کنت ولاد خم شد، ابتدا فکر کردم میخواهد چیزی در گوش فرمانده رادو بگوید اما او ناگهان در حالی که با دستانش دو شانه فرمانده را به سختی گرفته بود، بیشتر خم شد و گردن بیدفاعش را به دندان گرفت و سپس در مقابل چشمان وحشتزده من و افرادم شروع به مکیدن خون فرمانده رادو کرد. فرمانده ابتدا قدری دست و پا زد، اما خیلی زود زیر دستان قوی آن جنازه زنده شده، تسلیم شد و کمی بعد دیدم که چشمانش را بست.
ما هنوز متحیر از وقایع پیش رویمان بودیم. وقتی دیدم سر فرمانده رادو مانند مردگان به عقب افتاد، به خودم آمدم و به مسعود و لهراسب که خشکشان زده بود، اشاره کردم که باید فوری از آنجا برویم.
اما قبل از آنکه ما حرکتی بکنیم، کنت زنده شده، جسد فرمانده رادو را رها کرد و در حالی که سر خودش را بالا میآورد با انگشت خون چکانش به ما اشاره کرد و گفت:«شما کی هستید؟» مسعود و لهراسب فقط قدمی به عقب گذاشتند و وظیفه پاسخگویی به آن هیولا را به من دادند. من در حالی که از وحشت دندانهایم به هم میخورد گفتم:«ما کسانی بودیم که سر شما را از دست دشمنانتان بیرون آوردیم.»
ولاد به سمت من آمد و دستانش را بر روی شانهام گذاشت و در حالی که به سربازان و راهبان در حال جنگ نگاه میکرد، با صدای خوفناکی گفت: «من ضعیفتر از آن هستم که با دشمنانم بجنگم، آیا خونت را به من تقدیم میکنی؟» و بعد از فاصلهای نزدیک به چشمانم خیره شد. همه زندگیام جلوی چشمم آمد از کودکی تا زمانی که اسد را در آن کوچه کُشتم و سر این موجود شیطانی را برداشت. گویی من باید تقاص همه کارهای بدم و بخصوص کُشتن اسد را میدادم. قدرت از دستانم رفته بود و نمیتوانستم شمشیر را از کمرم بیرون بکش و با آن موجود مبارزه کنم. حتی نمیتوانستم چشم از چشم او بردارم. تنها توانستم زیر لب زمزمه کنم:«نه!»
لبخندی شیطانی در صورت ولاد پیدا شد. در حالی که میدیدم دو دندان نیش مانندش برق میزند، او زیر گوشم زمزمه کرد:«نیازی به رضایت تو نیست. فقط اولین خون باید داوطلبانه باشد!»
و بعد بدون معطلی سرش را پایین آورد و کنار گردن مرا گاز گرفت. حس کردم که دندانهای نیشش درون پوست گردنم فرو میرود، اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم. او با دستان قدرتمندش مرا بر جای خودم میخکوب کرده بود. میدیدم که خونم را میمکد، اما کاری از دستم بر نمیآمد. نا امیدانه فقط به اطرافم نگاه کردم. مسعود و لهراسب را دیدم که قدم به قدم به عقب میرفتند. سربازان امپراتور و راهبان هنوز بدون توجه به پشت سرشان درگیر بودند و ماه و ستارگان همچنان در آسمان شب میدرخشید. من هم منتظر بودم تا مانند رادو به زودی بمیرم و ایکاش چنین شده بود.
اما ناگهان گلوله توپی درخشان، چون ستارهای بزرگ از بالای سر سربازان در حال جنگ و ما عبور کرد و به دیوار مقابل برخورد کرد و آن را فرو ریخت. در پشت آن قسمت دیوار، آب رودخانه در جریان بود. رودخانه که راهبان سالها تلاش کرده بودند تا با ساخت دیواری، آنرا از بسترش دور بکنند و قطعهای به دِیر خود اضافه کنند، حالا با تمام قدرت دوباره هجوم آورده تا آنجا را باز پس گیرد. قبل از آنکه بفهمم چه شده است، آب سردی که سیلآسا به درون محوطه هجوم آورده بود، من و کنت شیطانی را بر روی زمین انداخت و از هم جدا کرد. به اطراف نگاه میکردم و به دنبال جان پناهی گشتم. اما آب به سرعت ما را میغلطاند و با خود پیش میبرد.
مسعود که توانست بود خودش را به بالای میز سنگی برساند، دستش را دراز کرد تا به من کمک بکند. اما قبل از من، ناگهان دست کنت خونآشام از زیر آب بیرون آمد و او را گرفت. مسعود وحشتزده تعادلش را از دست داد و با او در آب افتاد و آب او و ولاد را به سمت سردابهای که تابوت سنگی را از آن بیرون آورده بودند، کشاند و هر دو از چشم من پنهان شدند.
با همه تلاشم آب مرا هم به دنبال آنها به سمت سردابهها میبرد، آخرین ذرات نیروی در بدنم را جمع کردم و صلیب چوبی بزرگی که درست قبل از سرداب قرار داشت، را گرفتم. آب مرا چرخاند و به شدت به همان صلیب کوبید. اما من از این فرصت استفاده کردم و دو دستی به آن چسبیدم. صدای فریاد وحشتزده مسعود را برای لحظهای از زیر پایم شنیدم که در صدای متعجب سربازان و راهبان گم شد. آنها که تازه متوجه هجوم سیل به درون محوطه شده بودند، جنگ را رها کرده و در تلاش بودند خود را با رساندن به بالای آوار دیوارهای فرو ریخته نجات بدهند. اما خیلی از آنها موفق نمیشدند. مشعلها یکی پس از دیگری در حال خاموش شدند بود.
من سعی کردم خودم را کمی بالا بکشم، اما قدرت اینکار را نداشتم. ضرب و فشار آب، لحظه به لحظه مرا ضعیفتر میکرد و بالاخره نیز بر من غلبه کرد و مرا به زیر آب کشید و کمی بعد بیهوش شدم.
آنچه خواندید فصل «مرده و زنده» از داستان «مرگ جاوید» است. شماره دوم «رادیو سفید: کنت دراکولا انتلکت بود!» باعث شد به فکر انتشار این فصل بیفتم. امیدوارم این کتاب به زودی به چاپ برسد و در دسترس همه علاقه مندان داستانهای خون آشامی و کنت دراکولا قرار بگیرد. در این داستان سعی کردم یک روایت ایرانی از زنده کردن کنت دراکولا نقل کنم. بخشهای دیگری از این داستان مثل «کابوس مرگ جاوید» نیز در سایت قبلا قرار گرفته است.
من خودم به شدت به روایتهای مرتبط با کنت دراکولا و خون آشامها علاقه دارم در حالی که فیلمهای خون آشامی زیاد مورد علاقه ام نیست. به دوستانی که مثل من هستند توصیه میکنم کتاب «مورخ» اثر الیزابت کاستووا را از دست ندهند. این کتاب را به نوعی میتوان مشابه کتاب راز داوینچی دانست که به راز دراکولا می پردازد
امیدوارم بزودی کتابتون چاپ بشه و نسخه الکترونیکش هم در اپلیکیشنهای کتابخوان قرار بگیره. منم به طایفه خون آشامان رغبتی ندارم و برام جذاب نیستن ولی ماجرای این شخصیت به قلم شما کاملا جذبم کرد.
امیدوارم هم زودتر چاپ بشه و هم نسخه الکترونیکش بیاد به بازار. در عصر حاضر واقعا فرصت کمه و رسانه ها خیلی گسترده شدن و طبعا همه خوندنیها و دیدنیها ارزشمند نیستن. من که معمولا عادت دارم وقتی یه اثر خوب گیرم بیاد چندین بار بخونم یا ببینمش خیلی به کارهای شما علاقمندم چون قابلیت چندبار مطالعه رو دارن و هربار هم لذتبخشن.