خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر که میدانستند مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد، به شدت به دنبال گرفتار کردن او بودند. بالاخره زانیار افسون را گرفتار کرد و این دشمن قسم خورده او، قول داد که در گرفتاری مرداس با او همکاری کند. آنها مخفیگاه مرداس را پیدا میکنند اما مرداس و ارسلان موفق میشوند از دست آنها فرار کنند. شاه علیرغم اخطار سفیر عثمانی، تصمیم گرفت به بازدید از میدان جدیدش در شهر برود.
در حالی که شاه و درباریان به سمت میدان جدید میرفتند، مردم نیز از همه سو راهی میدان شده بودند تا شاه را از نزدیک ببینند. خبر بازدید و بارعام شاه مدتها بود که در شهر پیچیده بود و مردم از همه طرف برای دیدن شاه و درباریان به آنجا میآمدند و حتی از شهرهای نزدیک هم آمده بودند تا شاید بتوانند شاه را از نزدیک ببینند.
بسیاری از این افراد هنرمندانی اهل شهرهای دیگر بودند که به دعوت شاه به اصفهان آمده بودند زیرا شاه به تشویق وزیراعظمش حاتمبیگ هنرمندان مختلف را از گوشه و کنار کشور جمع کرده بود تا پایتخت تازهاش را آباد کنند. گروهی دیگر از لشکران و غزلباشهای بودند که همراه شاه از قزوین به اصفهان مهاجرت کرده بودند و در نهایت برخی هم تبعیدیهای بودند که به دلیل سرکشی به دستور شاه و به زور سرنیزه به این شهر آمده بودند تا تحت نظر باشند.
در حالی که شاه و همراهانش از دروازه مخصوص وارد میدان جدید میشدند، مردمی که میخواستند وارد میدان شوند به زحمت افتاده بودند. چون تمام ورودیهای میدان توسط نگهبانان بسته شده و تنها به کسانی که مسلح نبودند، اجازه ورود داده میشد.
مصطفی شیرفروش و جمعی از عیاران که به دستور بابامسرور میخواستند وارد میدان بشوند، وقتی این موضوع را دیدند منصرف شدند و به دستور مصطفی در اطراف پراکنده شدند تا مراقب باشند. تنها زانیار که از دور امامقلی را همراه شاه دیده بود، کمان و خنجرش را به مصطفی داد و خود از میان صف سربازان گذشت و خودش را به نزدیکی امامقلی رساند و او را صدا زد. امامقلی که در جلوی شاه و پشت سر پدرش بعنوان پیشمرگ شاه در حال حرکت بود، وقتی او را در میان جمعیت دید، تنها سری تکان داد و رد شد. اما حاتمبیگ وزیر که با دقت همه چیز را زیر نظر داشت، متوجه زانیار شد و از محافظان خواست که او را به نزدش بیاورند. وقتی زانیار به نزد شاه و حاتمبیگ رسید، شاه با تعجب نگاهی به آن جوان شوریده عرق کرده که لباسی چرمین پوشیده بود کرد و او را به جا نیاورد. تا آنکه حاتمبیگ زیر گوشش ماجراهای او و خدماتی که کرده بود را به شاه یادآوری کرد و افزود: «او یکی از کسانی است که چهره مرداس را دیده و زنده مانده است. بهتر است چشمان تیزبینش را در کنارمان داشته باشیم تا اگر مرداس در میان جمعیت ظاهر شد، زودتر او را بشناسیم.» و سپس به زانیار دستور داد در کنار او بماند و مراقب باشد.
شاه با اسب گشتی به دور میدان زد و سپس از اسب پیاده شد تا معمارها و استادکاران به نزدش بیایند و گزارش کارها را بدهند. آن روز جمعیت فراوانی از مردم در میدان گرد آمده بودند. بیشتر آنها از سر کنجکاوی و برای دیدن شاه و درباریان به آنجا آمده بودند، اما برخی هم برای آنکه بتوانند صدای خود و یا عریضههای که داشتند را به دست شاه برسانند بر گرد شاه جمع شده و به شدت تلاش میکردند که خود را به او و نزدیکانش نزدیک کنند. زمانی که شاه از اسب پیاده شد و جمعیت دیگر نمیتوانستند از دور او را ببینند، برای دیدنش از نزدیک هجوم آوردند. سربازان محافظ شاه به شدت تحت فشار بودند و به زحمت حلقه کوچکی تشکیل داده بودند که درباریان و شاه را در آن محافظت کنند. زانیار در آن میان به گوشهای رانده شده بود و تنها سعی میکرد مقابل موج جمعیت مقاومت کند. در حالی که حاتمبیگ وزیر و الله وردیخان با ترس مراقب اطراف بودند. شاه با خونسردی داشت به حرفهای استاد حسین بنا و استاد علیاکبر معمار گوش میکرد.
ناگهان پیکی شاهی سوار بر اسب از میان جمعیت رسید و با زور اسب راه خودش را باز کرد و در حالی که با یک دست طوماری را بالای سرش گرفته بود، فریاد میزد: «خبر مهم برای پادشاه، خبر مهم برای پادشاه» به محض اینکه به حلقه سربازان رسید، به زحمت از اسب پیاده شد، و افسار آن را به یکی از سربازان داد. سربازی دیگر به دستور اللهوردیخان او را جستجو کرد تا مطمئن شود سلاحی ندارد. شاه و همه درباریان به او نگاه میکردند و منتظر بودند تا جلوتر بیاید و از خبر مهمش با اطلاع شوند. هنگامی که پیک به مقابل اللهوردیخان رسید، او دستش را دراز کرد تا طومار را بگیرد. اما پیک دستش را عقب کشید و در حالی که با چابکی از زیر دست اللهوردیخان میگذشت، گفت: دستور دارم نامه را به دست خود شاه بدهم.
زانیار کمی دورتر از آن دو ایستاده بود. برای لحظهای چیز آشنا در آن پیک حس کرد. علیرغم ریش و سبیل پرپشت پیک، او چشمانی زیبا و جوان داشت که زانیار قبلاً آنرا جائی دیده بود. او را نشناخت، اما احساس خطر کرد و برای همین فریاد زد:«نگذارید رد شود!» پیک مقابل امامقلی رسیده بود، امامقلی تازه میخواست شمشیرش را در آن فضای تنگ بیرون بکشد که پیک به سرعت ضربهای بر روی دست او زد و شمشیر را دوباره به غلاف برگرداند و قبل از آنکه امامقلی بتواند کاری بکند، با شانه ضربهای به شانه او زد و تعادلش را بر هم زد و از او رد شد. تنها چند گام با شاه فاصله داشت و کسی میان آنها نبود. از میان طوماری که در دست داشت، خنجر کوچکی بیرون کشید و با فریاد گفت:«به انتقام پدرم افسون و پدربزرگم برانسلطان!» و خنجر را بالا برد.
در حالی که ارسلان بیمحابا سعی میکرد چند قدم باقیمانده با شاه را طی کند، امامقلی که داشت بر زمین میافتاد سعی کرد از پشت سر او را بگیرد. ولی تنها توانست از پشت سر دستاری که بر سر او بسته بود را بگیرد و بکشد. ناگهان دستار و کلاه به همراه ریش و سبیل مصنوعی ارسلان باز شد و در مقابل چشمان متعجب همه، حلقه حلقه مو که با مهارت زیر آن دستار مخفی مانده بود، بیرون افتاد. و پیک که تا لحظهای پیش مردی میانسال بود، ناگهان به دختری جوان و زیبا تبدیل شد.
فریادی از تعجب از همه برخواست. امامقلی که از گرفتن یک دختر غافلگیر شده بود، بیاراده او را رها کرد و دختر با سرعت جلو دوید. در آن میان تنها حاتمبیگ وزیر بود که توانسته بود، خونسردی خود را حفظ کند و با زحمت بدن سنگین خود را به سمت جلو بکشاند تا سپر شاه شود. دختر که فهمید اگر اندکی غفلت کند، نخواهد توانست شاه را بکشد، خنجر را به عقب برد تا پرتاب کند.
با هجوم پیک، و فریاد اللهوردیخان و امامقلی، سربازان سردرگم ماندند که به سمت مردم به ایستدند و جلوی موج مردم را بگیرند و یا به سمت پیک بروند. مردم هم که هیجانزده شده میخواستند بفهمند چه خبر است به یکبار هجوم آوردند. صفهای منظم سربازان پیچ و تاب خورد و زانیار هم همراه آنها حرکت میکرد. در این چند ثانیه، توانسته بود صاحب صدا را بشناسد. او ارسلان همدست مرداس بود اما در آن لحظه سلاحی در دست نداشت که بتواند با او مقابله کند، تنها راه چارهای که ذهنش رسید این بود که با عجله خم شد و تکه سنگی از روی زمین برداشت و هدف گرفت. او چون یک شکارچی ماهر تنها به دستان حریف نگاه میکرد. حتی متوجه نشد مردم برای چه فریاد تعجب سر میدهند. تنها وقتی که دید پیک دستش را با خنجر به بالا برد، سنگ را با دقت پرتاب کرد.
ده قدم آنطرفتر، فریاد خشم دختر، ناگهان به فریادی از درد تبدیل شد. سنگ به پشت دستش خورد و خنجر از دستش بیرون پرید، لحظهای درنگ کرد. میدانست که شاید دیگر امیدی نباشد. با این وجود چون گرگی خشمگین به مسیرش ادامه داد. رئیس نگهبانان که در آن یک لحظه درنگ، به خودش آمده بود، به جلو پرید و دو دست دختر را در هوا گرفت. اما دختر با پا چنان ضربهای به زیر شکم مرد زد که دستانش شل شد و بر زمین زانو زد. خواست دوباره جلوتر برود که اینبار امامقلی که بر زمین افتاده بود، یک پای او را گرفت.
دختر برگشت و با چند لگد سعی کرد خودش را از دست امامقلی نجات بدهد. اما دیگر زمان را از دست داده بود. فوری توسط مردان مسلح با شمشیر محاصره شد. حاتمبیگ وزیر که خودش را سپر شاه کرده بود، فریاد زد:«به دستور شاه او را زنده بگیرد. شاه باید از او استنتاق کند!»
اما در حالی که دختر داشت تقلاً میکرد تا خودش را از دست آن مردان بیرون بکشد، ناگهان کسی از میان جمعیت فریاد زد:«شاه را کشتند! شاه را کشتند!» بعد مردی که لباس پیکان پادشاه را پوشیده بود، بر اسب جهید و در حالی که فریاد میزد:«شاهزاده را خبر کنید. شاه را کشتند. شاه را کشتند!» اسبش را به میان مردم تازاند. زانیار برای لحظهای در زیر دستار آن مرد، چشمان حیلهگر مرداس را شناخت. اما فریادهای آن سوار چنان ولولهای در میان جمعیت که نمیتوانستند از نزدیک شاهد ماجرا باشند، انداخته بود که زانیار نتوانست او را تعقیب کند. در حالی که سربازان و نگهبانان اطراف میدان، پست خود را رها کرده بودند تا بتوانند خود را به شاه و درباریان برسانند. جمعیت به سمت خانهها فرار میکردند و هر کس در آن میان زیر دست و پا میافتاد بدون شک جان میداد. حاتمبیگ وزیر فوری دستور داد:«شاه را سوار اسب کنید تا مردم ببینید زنده است.»
فوری اسب جنگی اللهوردیخان را آوردند که شاه سوار شود. شاه تازه سوار شده بود و داشت بر اوضاع مسلط میشد که ناگهان مردی که عریضهای در دست داشت، به زور خودش را از میان نگهبانان رد کرد و در حالی که به شاه نزدیک میشد فریاد زد: «او را رها کنید. او دختر من است. دختر گم شده من است.» همه سرها به سمت افسون که با حال نزاری خودش را جلو میکشد برگشت. شاه که دیده بود چطور دختر از میان طومار، خنجری بیرون کشیده است، ترسید افسون هم خنجری در عریضه خودش پنهان کرده باشد. در حالی که فریاد میزد:«هر دو را دستگیر و به قصر بیاورید» برای فرار از مهلکه به اسبش مهمیز زد. اسب جنگی که از آن شلوغی و همهمه به هیجان آمده بود، ناگهان بر روی دو پا بلند شد و بعد به سرعت به تاخت درآمد و شاه را به سرعت از میان سربازانش خارج کرد و به میان مردم برد.
اللهوردیخان که ترسید در میان موج جمعیت به شاه آسیبی برسد، فوری بر اسبی سوار شد و به سواران دستور داد به دنبال شاه بروند و پسرش را گذاشت تا همراه نگهبانان و پیادهنظامی که آنجا بودند مراقب حاتمبیگ وزیر، سفرا و درباریان باشند.
هجوم یکباره سوارنظام به میان جمعیت، همه چیز را پریشانتر از قبل کرد. در این میان تبعیدیهای که به زور سرنیزه به اصفهان آمده بودند، موقعیت را مناسب دیده و در حالی که فریاد میزدند «شاه کشته شد» به اطراف میدویدند و وقتی به بازار رسیدند، دست به غارت مغازهها زدند. جمعیت ترسیده نیز، از آنها پیروی کردند و خیلی زود آشوبی عظیم در شهر پراکنده شد.
در این میان تنها زانیار بود که آرام آنجا در کنار سربازان ایستاده بود و با تعجب به چهره اسیری که دست بسته در کنار افسون ایستاده بود، نگاه میکرد او تازه متوجه شده بود که یک دختر را با سنگ زده است! بالاخره دختر چشمانش را بالا آورد و به نگاه خیره زانیار پاسخ داد و بعد همان لبخندی را زد که قبلاً در لباس ارسلان به او زده بود.
شرمنده همه خوانندگان عزیزی بابت این تاخیرهای طولانی هستم. اما باور کنید که نشد زودتر این فصل را بنویسم. در عوض امیدوارم از این فصل طولانی و پرهیجان خوشتان بیاید. با این بخش، پنجمین فصل از داستان خاتمه پیدا کرد. و از قسمت جدید فصل جدید «آشوب» را شروع میکنم. تشویقهای شما باعث دلگرمی و نقدهای شما موجب دلخوشی من است.