خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، پس از کشتن یاور قصاب و داروغه شهر و اقدام به ترور وزیراعظم شاه، دستیارش در لباس پیک شاهی برای ترور شاه فرستاد و وقتی موفق به اینکار نشد، خود با فریاد شاه را کشتن، آشوب عظیمی در شهر به راه انداخت. در این حال اسب شاه رم کرده و او را از میان مردم، بیرون برد.
اسب رم کرده شاه عباس، او را به میان موج جمعیت برد. هر چه شاه تلاش میکرد او را آرام کند، موفق نمیشد و اسب جنگی با سرعت راه خودش را از میان مردم وحشتزده باز میکرد و حتی از میان نگهبانان میدان هم گذشت و وارد کوچه بازارهای اطراف میدان شد. فضای تنگ کوچهها و مردمی که داشتند در آن فرار میکردند، اسب را بیشتر به هیجان آورده و در حالی که شاه را بر پشتش داشت، خودش را به چپ و راست کوچه میزد و میتاخت. شاه عباس با وجود آنکه خودش سوارکار قابلی بود، در مهار اسب به مشکل برخورده بود. افسار اسب از دستش رها شده و خودش به طرز وحشتناکی بر روی گردن اسب افتاده بود و با هر بار برخورد اسب با دیوارها، بخشی از لباسش پاره و قسمتی از بدنش زخمی میشد. اما همانطور که به سرعت در کوچهها پیش میرفت، میدید که گروهی دست به غارت مغازهها زده و در غیاب نگهبانان و گزمهها بازار را به هم ریخته بودند. مردم نیز ترسیده و وحشتزده به این سو و آن سو میدویدند.
اسب به درون کوچه خلوتتری پیچید. بچهای در وسط کوچه ایستاده بود که با دیدن اسب رمیده، برجای خودش میخکوب شد. مادر بچه فریاد وحشتی کشید. شاه بار دیگر سعی کرد از جای خود بلند شود و افسار را در دست بگیرد، اما موفق نشد. در آخرین لحظه، مرد قوی هیکلی در حالی که دستار خود را به اطراف میگرداند وسط کوچه پرید و خودش را سپر بچه کرد. اسب وحشتزده بر روی دو پا ایستاد و شاه که آماده این حرکت نبود، از پشت بر روی زمین افتاد. مرد سعی کرد، افسار اسب را بگیرد. اما اسب دوباره پا به فرار گذاشت و کمی بعد در خم کوچه گم شد.
شاه نگاهی به مرد درشت استخوان روبرویش کرد که دستش را برای کمک به او دراز کرده بود. مرد دو خنجر در پر شال خودش داشت و کمانی بر دوش. شاه او را نمیشناخت اما ترسید که شاید از عوامل مرداس باشد. برای همین بدون آنکه دست او را بگیرد، با احتیاط از جای خودش بلند شد و دستی به لباسش کشید. کلاه و خنجرش گم شده بود و موهای پراکنده و افشانش به همراه لباس خاکی و پارهاش سر و وضع آشفتهای به او داده بودند.
مرد گفت:«عمو، مواظب باش. نزدیک بود بچه مردم را بکشی. اگر سواری بلد نیستی، سوار نشو یا که یک یابو برای خودت بردار نه اسب جنگی.» شاه از این طرز صحبت تعجب کرد. اما فهمید که مرد او را نمیشناسد. ابتدا خواست خودش را معرفی کند. اما بعد از ترس منصرف شد و فقط پرسید:«تو کی هستی؟ میتوانی من را همراهی بکنی؟» مرد نگاهی به سر تا پای خاکی و خون آلود شاه کرد و گفت:«به نظر که میتوانی روی دو پایت راه بروی. از لباسهایت هم معلوم است که از اشراف هستی نه از دزدان. بیا این خنجر را بگیر و مراقب خودت باش و هر چه زودتر خودت را به یک خانه امن برسان. من باید بروم به بازار و جلوی غارت مغازهها را بگیرم. بعداً میتوانی خنجر را به من برگردانی. اسم من مصطفی شیرفروش است. بیشتر مردم این شهر، محل مغازه من را میشناسند.» و بعد در حالی که یک خنجر خود را به شاه داده بود، به سمت بازار به راه افتاد. شاه که خیالش راحت شده بود که او جزو دزدان و جاسوسان نیست، ترجیح داد به جای آنکه خود به تنهای بسمت قصر راه بیفتد، در آن آشوب همگانی حداقل در کنار مرد قدرتمند و مسلحی باقی بماند. مصطفی شیرفروش اما بدون توجه به او به سمت بازار دوید. اگر دزدی را بر سر مغازهای میدید، با پرخاشی او را فرار میداد و گاه اموال دزدی او را از دست او میگرفت و خودش را به گوشهای پرتاب میکرد و میگفت تا مردم دستانش را ببندند. کمتر کسی یارای مقابله با او را داشت و اکثراً فراری میشدند تا آنکه به راسته طلافروشان بازار رسید. بازاریان آن قسمت که نگهبانان خاصه خود را داشتند، سعی کرده بودند، دروازه آنجا را ببندند و جلوی دزدان و آشوبچیان را بگیرند. اما پنج نفر از دزدان که جلوی آنها یک مرد یک چشم قرار داشت، به زور خنجر داشتند راه خودشان را باز میکردند. آنها نگهبانان را کشته بودند و حالا داشتند با زور دروازه را به عقب هل میدادند.
مصطفی که از دور آنها را دید، به سمتشان دوید و فریاد زد:«آهای حرامیان، صبر کنید که برای کشتنتان رسیدم» دزدان ابتدا جا خوردند و با وحشت به عقب نگاه کردند. اما وقتی مصطفی شیرفروش را دیدند که تنها با خنجری در یک دست پیش میآید و تنها پشتیبانش مردی زخمی و خاکآلود است که با تردید او را دنبال میکند، پوزخند زدند و به کارشان ادامه دادند. سردسته آنها در حالی که خنجرش را در دستانش میچرخاند گفت:«بیا جلو احمق تا با یک ضربه خنجر تو را هم راهی آن دنیا کنم به من میگویند اسد هفتخط، شاه دزدهای اصفهان.» مصطفی در حالی که به پیشروی خود ادامه میداد در پاسخش گفت:«اسد خالیبند، فکر میکنی من تو را نمیشناسم. همانجا که هستی بمان که من مدتها بود دنبالت میگشتم تا حق پیرزنها و پیرمردهای که از آنها دزدی کردی را از حلقومت بیرون بکشم.» اسد هفتخط که از یاران قدیم افسون بود و تازگی در غیاب افسون به خودش جرائت داده بود تا دسته کوچکی راه بیندازد، وقتی شجاعت مصطفی را دید، ترسید. اما به یکی از همدستانش که صورتش به شدت با آتش سوخته و قیافه کریهی پیدا کرده بود، گفت: «منصور، این مردک لاف زن را بکش!» مرد با خنجری که هنوز از خون نگهبانان خیس بود، جلو آمد تا راه مصطفی را سد کند. اما مصطفی همانطور که پیش میآمد، کمان زانیار را از دوشش باز کرد و آن را مثل یک چوب به اطراف گرداند و مستقیم به زیر چشم مصطفی زد. مصطفی فریادی از درد کشید و برای لحظهای دستش را بالا برد، همین برای مصطفی کافی بود تا دست مسلح او را بگیرد و به پشت سر او بچرخاند سپس با فشاری شدید خنجر را از دستش خارج کرد و پایش را پشت او گذاشت و با یک فشار، او را به میان آغوش یکی دیگر از دزدان پرت کند و هر دو را پخش زمین کند. بعد از آن منقل آتشی که جلوی مغازهای بود را با پا بر روی آنها برگرداند. منصور صورت سوخته که قبلاً داغ آتش را چشیده بود، فریاد وحشتزدهای سر داد و در حالی که سعی میکرد ذغالها را از لباسش بکند، به همراه آن دزد، از دروازه فاصله گرفت.
اسد و دو دزد باقیمانده دیگر که از این ضرب شست ترسیده بودند، به هم نگاهی کردند. در این میان شاه عباس هم از راه رسید و با یکی از دزدان درگیر شد. مصطفی که حالا دو خنجر در دستانش بود، بدون معطلی یکی از آنها را به سمت پای دزد دیگر پرت کرد و با خنجر دیگر به سمت اسد هجوم برد.
اما اسد میدانست که مرد میدان مصطفی نخواهد بود. برای همین به سرعت از جلوی او جا خالی داد و فرار کرد. منصور و بقیه دزدان هم که فرار رئیسشان را دیدند، بدون مقاومت به دنبال او فراری شدند. تنها جنازه همان که با شاه درگیر شده بود بر جای ماند.
شاه که تازه به هیجان آمده بود، فریادی سرداد و گفت:«به ایستید تا شما را به سزای عملتان برسانم!» مصطفی در حالی که به جنازه آن دزدی که با خنجر شاه کشته شده بود، نگاه میکرد به او گفت:«تو همین جا بمان و این دروازه را ببند. من میروم به بقیه کمک کنم.» شاه که از تنها ماندن در آن بازار دزد زده میترسید، گفت:«تو هم نرو، همینجا بمان. شهر در آشوب است و این طلافروشها قدر زور بازوی تو را میدانند. من هم از شاه پاداش خوبی برایت میگیرم!» مصطفی در حالی که راهخودش را به سمت بازار بزازها پیشگرفته بود گفت:«همش تقصیر شاه است که شهر به این آشوب افتاده است. آخر یک سردار جنگی که نمیتواند داروغهگری کند. سر و کله زدن با دزدان شهری، آداب خودش را دارد و مرد خودش را میخواهد. اگر شاه این شهر را به من میسپرد هفت روزه آن را از دزدان پاک میکردم.» و بعد بدون توجه به شاه، به راهش ادامه داد.
شاه تازه داشت فکر میکرد که چکار کند که ناگهان از میان جمعیت نالان طلافروشان، امیر مسعود ضرابچی خزانهدار شاه راهش را باز کرد و خودش را به شاه رساند. او که هر روز با شاه رفت و آمد داشت، توانسته بود شاه را در آن لباس پاره و سر و وضع آشفته بشناسد. پس جلوی او به زحمت تعظیم کرد و گفت:«قربانت گردم، چه خوب شد شما را دیدم. همه جا شایعه شده که شما کشته شدید. قربان شما همینجا بمانید. اگر دروازه را ببندید، هیچ کس نمیتواند به این قسمت بازار نفوذ کند مگر آنکه کله قوچی داشته باشد. من هم میروم و محافظانتان را به اینجا میآورم.» بقیه طلافروشها که تازه فهمیدند محافظ جدیدش چه کسی است، فوری اطراف او را گرفتند و او را به بزرگترین مغازه آن قسمت بازار بردند. سپس دروازهها را بستند و تا زمانی که ضرابچی، اللهوردیخان را با سوارانش به آنجا راهنمای کرد، دروازه را بر روی کسی باز نکردند.
