در بخش های قبل خواندیم پسر امینالتجار دزدیده شده و داروغه که در تحقیقات به دیوانبیگی مشکوک است، فرزانه دخترش را برای تجسس به باغ او فرستاده، از طرفی دیگر زانیار که قسم عیاری میخورد همراه متین مطرب به باغ دیوانبیگی میآیند و متوجه میشود شاهزاده و قباد پسر دیوانبیگی هر دو به جایگاه فرزانه و محبوبه نگاه میکردند.
نمایش بازیگران کمکم به پایان رسید و به دستور دیوانبیگی سفره شام پهن شد و در حالی که رامشگران در حال نواختن موسیقی بودند، شاه و سایر مهمانان مشغول خوردن غذا شدند. زانیار همین که دید فرزانه و محبوبه از جمع جدا شده و به درون امارت رفتند، خوشحال شد. اما همچنان با نگرانی به جایگاه شاهزاده و قباد نگاه میکرد. یکی از آن دو پسر شاه بود و دیگری فرزند وزیر دادگستری. پدرانشان میتوانستند به یک اشاره گردن هر کسی را بزنند. میدانست که در افتادن با هر کدام از آنها، نابودش میکند.
در حالی که دوباره زانوی غم بغل گرفته بود، متین از راه رسید. او ابتدا مزد بازیگران و رامشگران را داد و آنها را مرخص کرد. سپس به سمت زانیار آمد و احوالش را پرسید. زانیار با ناراحتی به او گفت که دیده است که چطور شاهزاده و قباد به جایگاه فرزانه نگاه میکنند.
متین کمی فکر کرد و گفت: «درسته که تو داری عذاب میکشی، اما خودخواه نباش. کمی خودت را بگذار جای دیگران. امشب از سر شب تا دم شام، دختر دیوانبیگی مدام اشک میریخت و آخر سر هم طاقت نیاورد و برای شام نماند. فکر کن وضع تو بدتره یا او که از معشوق خودش هیچ خبری نداره؟ سر شب گفتم چشم و گوش ات را باز نگهدار. اگر باز نگه میداشتی، میدیدی که حتی با وجود اینکه امشب شاه میهمان این خانه بود، بین خدمه فقط صحبت از ناپدید شدن یوسف پسر امینالتجار و ناراحتی محبوبه بود. محبوبه و یوسف همیشه هوای خدمه را داشتند و بهشان کمک کرده اند، که حالا آنها اینطور ناراحت این دو هستند. اگر به قسم عیاری که امشب خوردی پایبندی و دوست داری دل مظلومان را شاد کنی، برو و خبری از یوسف به دست بیاور تا جماعتی را از نگرانی در بیاوری.»
زانیار کمی با خودش فکر کرد و حرف متین را معقول دید. تازه خودش دیده بود که محبوبه و فرزانه مثل دو دوست در کنار هم نشسته بودند. با خودش فکر کرد که اگر بتوانم دل محبوبه را شاد کنم، حتماً بر فرزانه هم تاثیر میگذارد. برای همین به متین قول داد که هر طور شد ردی از یوسف پیدا خواهد کرد. متین خندید و از جایش بلند شد و دوباره به سمت رامشگران رفت تا آواز دیگری بخواند.
مراسم همانطور ادامه داشت و زانیار در حالی که اطراف باغ میگشت، از دور مراقب بود. بعد از پایان شام، در حالی که شربتهای رنگارنگ بین مهمانان پخش میشد، دیوانبیگی هدایای بسیاری پیشکش شاه کرد. شاه از مراسم آنشب ابراز خشنودی کرد و به دیوانبیگی گفت که آیا کاری هست که بتواند برای او بکند. دیوانبیگی هم فوری پسرش قباد را از جای خودش بلند کرد و هر دو مقابل شاه تعظیم کردند و دیوانبیگی گفت: «قربانت بگردم، پسرم قباد جوان رشیدی است که برخلاف من به جای قلم و کتاب به مشق تیر و شمشیر علاقه دارد. اگر مرحمت فرمایید و او را مقامی در خور بدهید، بسیار سپاسگزار میشویم.» هنوز حرف او تمام نشده بود که شاهزاده هم از جای خود بلند شد و مقابل شاه تعظیمی کرد و گفت: «پدر جان، من تا امروز قباد را نمیشناختم، اما امشب در کنار او بسیار به من خوش گذشت. اگر اجازه بفرمایید او از ملازمان خاصه من بشود.» شاه خشنود از این حرف، فوری موافقت خودش را اعلام کرد و هر سه با خوشحالی بر جای خود نشستند.
بالاخره شاه از جای خودش بلند شد و مجلس را به پایان رساند. سایر میهمانان نیز از جای خودشان بلند شدند و پس از تشکر از دیوانبیگی، باغ را ترک کردند. فقط شاهزاده، به بهانه اینکه غذای فراوانی که خورده و کمی کسالت دارد از شاه اجازه گرفت که آنشب را میهمان دیوانبیگی بماند. با اجازه شاه، دیوانبیگی هم فوری قباد را مسئول پذیرایی از شاهزاده کرد. در حالی که زانیار با ناراحتی فقط ناظر بود.