خلاصه: خواندیم که در گروگانگیری افسون، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. از آن طرف شاهزاده که مخفیانه به خانه داروغه رفته بود، ضربهای به داروغه میزند و فرار میکند اما بعد میشنود که داروغه کشته شده است. قباد که به شاهزاده حسادت میکند، موضوع را به وزیر میگوید و وقتی شاه عباس باخبر میشود، شاهزاده را احضار میکند.
با ورود شاهزاده به اتاق، شاه عباس همه نگهبانان و خدمه را مرخص میکند و بعد با اشاره به حاتم بیگ وزیر از او درخواست کرد که سخنانش را تکرار کند. وزیر نیز دوباره تکرار کرد که شاهدانی دارد که شاهزاده را دیدهاند که همزمان با قتل داروغه با حالی پریشان از خانه او خارج شدهاند.
دنیا جلوی چشم شاهزاده تیر و تار شد. سرش را زیر انداخت و سکوت کرد. شاه که سکوت او را دید با خشم پرسید: «چه میگویی؟ آیا تو آنجا بودی؟ تو ببرکخان را زدی؟ حرف بزن!» اما شاهزاده حرفی برای گفتن نداشت. شاه از سکوت او بیشتر خشمگین شد و یقه لباس او را گرفت و به چشمان او خیره شد و فریاد زد: «به تو میگویم حرف بزن! مگر نمیفهمی وزیر چه میگوید؟ تو داروغه را کشتی؟» شاهزاده که چشمهایش را به پایین دوخته بود، بریده بریده گفت: «من…. من نمیخواستم بکشمش…. فقط میخواستم بیهوشش کنم!» شاه عباس یقه او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت و در حالی که سرش را ناباورانه تکان میداد، از وزیرش پرسید: «حاتم بیگ، این پسر چه میگوید!» بعد چند قدم به عقب برداشت و شمشیرش را که کنار تختش گذاشته بود، برداشت و از غلاف بیرون کشید و به سمت شاهزاده برگشت.
حاتم بیگ که حالا مطمئن شده بود، شاهزاده قاتل داروغه است. سریع شروع به فکر کردن کرد تا خسارت ماجرا را کم کند. برای همین خودش را بین پدر و پسر انداخت و گفت: «قربان، این کار را نکنید که پشیمان خواهید شد، هیچ پدری نمیتوانم غم فرزند کشته شده خودش را فراموش کند چه برسد که خود فرزندکشی کرده باشد. آن دنیا جواب مادرش را چه خواهید داد؟» شاه با بیاد آوردن عشقش به مادر شاهزاده، با اکراه شمشیرش را غلاف و به شاهزاده پشت کرد.
حاتم بیگ رو کرد به شاهزاده و پرسید: «از این موضوع چه کسانی خبر دارند؟» شاهزاده که همچنان از خشم پدر میترسید به زحمت گفت: «دوستم قباد!». وزیر بلافاصله گفت: «آن را من ساکت میکنم. اما مبادا به هیچ کس دیگر چیزی بگویی. اگر یک کلمه از دهانت خارج شود، ممکن است برایت تقاضای قصاص کنند. به هیچ وجه هم دیگر به آن خانه نزدیک نشو.» شاه عباس همانطور که پشتش به آنها بود، گفت: «اصلاً حق نداری بدون اجازه من از کاخ خارج شوی. حالا هم برو و از خدا بخواه که تو را ببخشد!» شاهزاده که فرصت را برای فرار از دست پدر خشمگینش مناسب دید، فوری از اتاق خارج شد.
شاه عباس سپس رو کرد به وزیر و ناامیدانه پرسید: «حالا چه کنیم؟ اگر این ماجرا بین مردم پخش شود و به گوش علما برسد، چه خاکی بر سرم بکنم؟ چطور این قتل نفس را توجیح کنم؟» حاتم بیگ با اطمینان گفت: «قربان، نگران نباشید. نمیگذارم خبر پخش شود. در بدترین حالت حتی اگر دادگاهی برقرار شود، اعلام میکنیم که شاهزاده خبر برکناری داروغه را برای او برده و داروغه عصبانی شده و درگیر شدند و شاهزاده در دفاع از خود مجبور به چنین کاری شده است. من نگرانیم از این بود که جاسوسان در این کار دخیل بوده باشند. اما حالا که میدانم موضوع چیست، آن را حل میکنم.»
شاه عباس که قدری آرام شده بود گفت: «در هر صورت خونبهای او را از خزانه به خانوادهاش بدهید و حتماً مطمئن شوید که پسرانش منسبهای مناسب گمارده شوند. برای صفی میرزا هم نگهبان بگذارید.» حاتم بیگ گفت: «قربان، فکر میکنم اگر میخواهید عشق شاهزاده به دختر داروغه بیش از این مشکل ساز نشود، بهتر است هرچه سریعتر همسری مناسب برای او انتخاب کنید. تا شاید این هوس از سرش بیفتد!» شاه عباس نیز به تایید سری تکان داد و گفت: «بله! باید این مسئله را حل کنیم.»