خلاصه: خواندیم در حالیکه مرداس جاسوس، یاور قصاب و داروغه را کشته و سعی میکند وزیر را ترور کند. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او هستند. آنها مطمئن هستند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. در این میان شاه عباس دستور داد دختر داروغه بعنوان دخترخواندهاش به حرمسرا برده شود. مشاهده این موضوع حال زانیار که به او علاقه داشت، را پریشان میکند اما با دستور آزادی مصطفی شیرفروش به نزد دیوانبیگی میرود.
هنگامی که زانیار و همراهانش به باغ دیوانبیگی رسیدند، حاجب که از رسیدن آنها تعجب کرده بود، به سرعت به داخل باغ دوید و به دیوانبیگی اطلاع داد که گروهی از گزمهها درب باغ ایستادهاند و تقاضای ملاقات فوری شما را دارند. دیوانبیگ که در کوشک وسط باغ نشسته بود، مهمانانش را رها کرد و با نگرانی به سمت آنها رفت.
از آن طرف زانیار و امامقلی وارد باغ شدند. زانیار که عجله داشت، بدون هیچ مقدمهای فوری فرمان حاتمبیگ وزیر را به دیوانبیگی داد. دیوانبیگی هنگامی که فرمان را خواند، کمی خیالش راحت شد. اما از اینکه وزیراعظم در کار او دخالت کرده، خوشحال نشد. وزیراعظم حق دخالت در امور دیوانی و عدالتخانه را نداشت. اما از طرفی میدانست که حاتمبیگی با یک کلام نزد شاه میتواند او را خلع ید کند. او در حالیکه به سمت عمارت باغ پیش میرفت به خدمتکارانش دستور داد کاغذ و قلم را حضار کنند. و تا آماده شدن وسائل فرصت کرد تا موضوع را کمی بالا و پایین کند، آزاد شیرفروش به طور حتم برای وزیر مهم بوده است که به جای مکاتبات عادی، دستور آن را توسط یک پیک و به همراه یک افسر فرستاده بود. پس تصمیم گرفت دستور وزیر را اجرا کند ولی بعد این موضوع را به شاه تذکر بدهد.
در همان حال زانیار و امامقلی در باغ ایستاده و با هم تبادل نظر میکردند. زانیار که قبلاً شاهد هوش و دقت مصطفی شیرفروش را تحقیقات بود، امیدوار بود با آزادی او بتوانند مرداس را پیدا کنند. امامقلی که حالا پدرش داروغه شهر شده بود نیز پیشبینی میکرد با اقدامات پدرش، مرداس به زودی به دام خواهد افتاد. در همین صحبتها بودند که ناگهان صدای خنده چند زن، حواس زانیار را پرت کرد. او که میدانست محبوبه دختر دیوانبیگی از دوستان فرزانه است، ناخودآگاه به امید اینکه شاید فرزانه در آنجا باشد. سرش را بلند کرد و به کوشک وسط باغ نگاه کرد. چند زن و دختر را دید که در کوشک به انتظار دیوانبیگی نشسته و با هم گپ میزدند. او که فرزانه را در میان آنها ندیده بود، سرش را دوباره پایین انداخت و به ادامه صحبتش با امامقلی مشغول شد. اما حس میکرد که چیزی در آن میان نابجا است ولی نمیتوانست روی آن انگشت بگذارد.
بالاخره دیوانبیگی که فرمان آزادی مصطفی شیرفروش را نوشته بود، بیرون آمد و فرمان را به دست زانیار داد. زانیار و امامقلی بسرعت به سمت زندان شهر روانه شدند. با فرمان دیوانبیگی، زانیار وارد زندان شد. زندانبان او را به بالای سر شیرفروش برد و غل و زنجیرها را از دست و پای او باز کرد. پس از آنکه آن دو همدیگر را به گرمی درآغوش گرفتند. از زندان بیرون آمده و به سمت خانه بابامسرور حرکت کردند.
بابامسرور هنگامی که شیرفروش را آزاد دید، بسیار خوشحال شد و بعد از آنکه کلی با او و زانیار شوخی کرد، به زانیار دستور داد که متین و سایر عیارهای شهر را خبر کند تا امشب در زورخانه جمع شوند. اما افرادی که کشیک مرداس را میکشند، به هیچ وجه نباید محل خود را ترک کنند.
زانیار در حالی که به سرعت در شهر به این سو و آن سو میرفت تا عیاران را باخبر کند. مدام صحنهای که در باغ دیوانبیگی دیده بود جلوی چشمش میآمد. میدانست که چیز مهمی در آن صحنه عادی بود که درک نکرده بود. بالاخره وقتی داشت به طور اتفاقی از جلوی خانه افسون رد میشد، ناگهان فهمید چه دیده بود. او شهرنوش همسر افسون را در کنار زن و دختر دیوانبیگی در باغ دیده بود و اگر شهرنوش آنجا بود، حتما افسون هم در همان نزدیکی بوده است. افسونی که رفیق گرمابه و گلستانش گرگین هم دست مرداس بود.