خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر که میدانستند مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد، به شدت به دنبال گرفتار کردن او بودند. بالاخره زانیار افسون را گرفتار کرد و این دشمن قسم خورده او، قول داد که در گرفتاری مرداس با او همکاری کند. آنها به مخفیگاهی میروند که در آن مرداس پس از کلی تعریف از افسون، قصد کشتن زانیار را میکند. اما افسون به مقابله با او میپردازد.
در بالای سر زانیار، مرداس و افسون نشسته بودند و با سرعت باورنکردنی ضربات خنجر را با هم مبادله میکردند. معلوم بود که هر دو استادان ماهری در نبرد خنجر هستند. زانیار فقط فرصت کرد در همان حال دراز کش، لگد محکمی به میان شکم مرداس بزند و مرداس را به میان تختهای طباخی پرت کند. افسون در جای خود نیمخیز شد که به دنبال او برود که صدای سوت ناوکها را شنید. بیمعطلی سینی چاشت را چون سپری جلوی خودش و زانیار گرفت. از چهار ناوکی که ارسلان پرت کرده بود، سه تا بر سینی خورد و چهارمی در دیوار پشت سر آنها فرو رفت.
زانیار تازه فرصت کرده بود که از جای خودش بلند شود که افسون سینی را به او داد و گفت مراقب خودش باشد و سپس خنجر را از غلاف بیرون آورد و به دنبال مرداس جست. زانیار با احتیاط از جای خودش بلند شد و در حالی که سینی را سپر خودش گرفته بود به اطراف نگاه کرد.
مرداس را دید که در دهانه آشپزخانه ایستاده و به زور جلوی ارسلان که میخواست با خنجرش بیرون بیاید و مبارزه کند را گرفته بود و بر سر او فریاد میزند که از آنجا برود. در همان حال افسون با خنجر برهنه در یک دست و کارد آشپزی که بر سر راه برداشته بود در دست دیگر، به سمت آنها میدوید. زانیار فوری طبق قراری که داشت، بانگ کمک سر داد و بعد خنجر دیگری که در چکمه داشت بیرون کشید و به دنبال افسون دوید.
زانیار شنید که مرداس به ارسلان میگفت:«فرار کن پسرم، اینها تنها نیستند. فرار کن. قرار فردا از همه چیز مهمتر است. حتی اگر من را هم بکشند، تو باید انتقامت را بگیری. فرار کن و اینجا نمان. من از پس اینها بر میآیم.» افسون که این حرف را شنید، در حالی که تختی که سر راهش بود را با لگد به کناری پرت میکرد گفت:«بگو صبر کند، میخواهم عزای پسرت را بر دلت بگذارم. بگو همانجا به ایستد!» مرداس اما فوری ارسلان را که با کینه داشت به افسون نگاه میکرد، به درون آشپزخانه انداخت و در را بست و در حالی که آن را با یک دست از پشت گرفته بود، خودش مقابل در ایستاد و با خنجر شروع به نبرد با افسون کرد. جنگ آن دو چنان پر سرعت و پر هیجان بود که زانیار توان دخالت در آن نداشت. افسون فقط به قصد کشتن با هر دو دست میجنگید و مرداس که با یک دست در را گرفته بود به زحمت از خودش دفاع میکرد. در چندباری از پشت تکان خورد اما بالاخره آرام شد. مرداس که مطمئن شد ارسلان رفته است، با خیال راحتتر به مبارزه ادامه داد. در همان حال زانیار که سعی میکرد برای گرفتار کردن مرداس زاویه مناسبی پیدا کند به افسون گفت:«او را زنده میخواهیم. باید بفهمیم چه نقشهای در سر دارد!» اما افسون که تمام این مدت در حال بد و بیراه گفتن بود گفت:«من نامردم اگر بگذارم او زنده از اینجا بیرون برود! او و پسرش را هر دو سلاخی میکنم!» زانیار که دلیل این خشم و غضب افسون را بعد از آن وعدههای مرداس نمیفهمید، با تعجب دلیلش را پرسید! اما به جای افسون، مرداس که حالا اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود، با قهقههای پاسخش را داد و گفت:«این مردک ترسو، میترسد تا زنده بمانم و دوباره همان بلا را بر سر عزیزکردهاش بیاورم!» و دوباره با صدای بلند قهقهه سر داد. افسون دوباره با خشم بیشتر حملهور شد و این باعث شد بیاحتیاطی کند و مرداس با مهارت زخمی بر بازویش بزند و کارد آشپزخانه از دست افسون افتاد. اما غرش کنان بازوی خون آلودش را زیر گردن مرداس گذاشت و او را به درب آشپزخانه کوبید و با دست دیگر خنجرش را به دیوار چسباند. مرداس که تقریباً بیدفاع شده بود به زحمت به پشت سر افسون و زانیار نگاه کرد و گفت: «چقدر معطل میکنید دیگر، زود دخل این دو را بیاورید.»
زانیار و افسون بیاختیار برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند. در آنجا دو یار سابق افسون با خنجرهای برهنه ایستاده بودند و با سر در گمی آنها را نگاه میکردند. لحظهای طول کشید تا آن دو بفمند که اینها برای کمک به افسون آمدهاند و در همین مدت، مرداس با پا ضربهای زیر شکم افسون زد و بعد بدن از درد خم شده افسون را بر روی زانیار پرت کرد و خود به درون آشپزخانه خزید و در را بست و دیگی را پشت آن وارانه کرد تا آب جوشان همه جا را فراگیرد.
تا زانیار و افسون به خود آمدند و توانستند به درون آشپزخانه بروند، مرداس خودش را به چاه آب رسانده بود و مثل روباهی که به سوراخش میرود، از چاه پایین رفت. هنگامی که آن دو به بالای چاه رسیدند، خبری از او نبود. افسون بدون آنکه وقت تلف کند، خودش را به درون چاه پرتاب کرد و تا گردن در آب فرو رفت.
در کناره دیواره چاه، سوراخ گذرگاهی بود که با دربی آهنی پوشیده شده بود. در حالی که زانیار به زحمت از چاه پایین میآمد، افسون که در میان آب غوطه میخورد، با دست و خنجر به جان درب آهنی افتاده بود و بالاخره آن را از جای کند و به درون آن گذرگاه پا گذاشت. زانیار هم پشت سر او خزید. خیلی زود آن سوراخ به دالانی تبدیل شد که با چند پله، به اتاقی میرسید و آنها خودشان را در خانه توبه یافتند. اما خبری از مرداس و ارسلان نبود. افسون با دستی خونآلود و خنجری در دست دیگر تمام سوراخ و سنبههای آن خانه عجیب که به هیچ جا راه نداشت را گشت. اما در میان اسباب کم آن خانه، جائی برای مخفی شدن نبود.
اسباب عیاری که در گوشه و کنار اتاقی پهن بود و دو جای خوابی که در دوطرف اتاق پهن بود، به زانیار میگفت که آن دو نفر مدت زیادی در این اتاق بیطوطه کرده بودند. در حالی که افسون با خشم به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و همه چیز را بهم میریخت و اطراف خانه را میگشت، زانیار با دقت به اطراف نگاه کرد تا شاید راه فرار آنها را پیدا کند و بعد خیلی زود آن را یافت. از درخت وسط حیاط بالا رفت و از یکی از شاخهها به سرعت خودش را به بام خانه رساند و به اطراف نگاهی کرد. مرداس و ارسلان هم حتماً از همین راه فرار کرده بودند. اما تا جائی که چشم کار میکرد، خبری از آن دو نبود. افسون که با دست زخمی به زحمت خودش را به کنار زانیار رسانده بود، وقتی اثری از آنها نیافتند با ناامیدی بر روی زمین نشست و خنجرش را بر زمین کوبید و فریاد زد:«بازهم فرار کرد! آن مردک عوضی حقه باز، باز هم فرار کرد. اما من میکشمش! هر جا که برود تا آن سر دنیا هم برود دنبالش میروم و میکشمش!» و بعد فریادی زد و مثل یک بچه شروع کرد به گریه کردند.
زانیار که با تعجب این صحنه را میدید، به خود جرات داد و جلو رفت و تکهای از پیراهنش پاره کرد و بازوی زخمی افسون را بست و در همان حال با ملایمت از او پرسید:«او را از کجا میشناختی؟» افسون چشمان گریانش را بلند کرد و به او خیره شد و گفت:«او همان کسی است که دخترم را کشت. من باید بکشمش. باید!» و بعد دوباره شروع کرد به زار زدند.
پ.ن: این فصل یکم طولانی شد، اما حیفم آمد که دو قسمتش کنم. انشالله شما ببخشید و از آن خوشتان بیاید.