خلاصه: خواندیم که افسون دغل با حیله گرگین خان با خزانهدار شاه دوست شده و سپس گرگین خان با صندوقچه جواهرات شاهی و افسون هم با صندوقچه اهدایی اکبرشاه فرار شدند. خزانهدار از ترس افراد داروغه که به دنبال میآمدند، به نزد یاور قصاب میرود
آن روز صبح یاور قصاب در مغازه مشغول کار بود که پیرمردی با لباسی گرانبها ولی آشفته را دید که هی بر در مغازه میآید و باز میگردد. چند گامی که بر میدارد و دوباره به سمت مغازه بر میگردد. آخر جلو رفت و پیرمرد را صدا زد و به گوشهای کشید و از او پرسید مشکلش چیست. پیرمرد که همان امیرمسعود خزانهدار شاه عباس بود، گفت: «یاور، من مشکلی دارم که فقط به دست تو حل میشود و اگر نه تا ساعتی دیگر سرم بر دار خواهد رفت!». یاور او را به کناری برد و بر روی تختی نشاند و دستور داد شاگردانش شربتی برایش تهیه کنند و بعد جویای ماجرای او شد. امیرمسعود برای او تعریف کرد خزانهدار شاه است و چطور با فردی که فکر میکرد جزو افراد داروغه است، آشنا شده و چطور او با حیله یکبار صندوقچه جواهرات شاهی و یکبار صندوقچه اهدایی اکبرشاه را دزدیده است و یک نگهبان را کشته است. حالا افراد داروغه به دنبال وی میگردند تا به جرم همدستی با دزد بازداشتش کنند و در انتها افزود: «مطمئن هستم اگر خبر این ماجرا به شاه عباس برسد، دستور میدهد برای یافتن جواهرات شکنجهام کنند و دست آخر هم چون چیزی نمیدانم من را خواهد کشت. از جان خودم بیمناکم، اما از آن بیشتر از تعرض به خانوادهام میترسم. تو خودت میدانی که من مردی امین هستم و هیچگاه دست به خیانت در امانت نمیزنم. اما اشتباهی هولناک کردم و حال هیچ امیدی به جز تو و شاگردت زانیار که دستگیر مردم بیچارهای هستید، ندارم!»
یاور قدری فکر کرد و بالاخره گفت: «بهترین چیز برای تو آن است که قبل از آنکه به جرمی محکوم شوی، خودت به اشتباهت اعتراف کنی. پس بلند شو و قبل از آنکه افراد داروغه تو را بگیرند به نزد شاه برو و اعتراف کن. امیدوارم شاه حرفت را باور کند. من هم قبل از هر چیز خانوادهات را از این میان بیرون میبرم و بعد به دنبال دزد خواه رفت.» بعد از کمی پرس و جوی دیگر نوشتهای از او گرفت و سپس او را با عبای پوشاند و تا کاخ شاه همراهی کرد.
وقتی بعد از صبحانه به شاه عباس گفتند که خزانهدار درخواست ملاقات دارد، او را پذیرفت. امیرمسعود چون شاه را دید به زانو افتاد و شروع به گریه و زاری و درخواست بخشایش کرد. شاه عباس متعجب از جا بلند شد و پیرمرد را از جای خودش بلند کرد و پرسید چه شده که اینطور گریان به حضورش آمده است. امیرمسعود داستان آشنائیش با افسون و حیلهای که خورده بود را تعریف کرد. شاه عباس وقتی فهمید که چه چیزهای گم شده، غضبناک شد. فوری دستور داد که او را گردن بزنند. محافظان داشتند او را کشان کشان از محضر شاه بیرون میبردند که اعتمادالدوله حاتمبیگ، وزیر اعظم شاه عباس از راه رسید و جویای ماجرا شد. امیرمسعود ماجرا را برای او تعریف کرد. حاتمبیگ دستور داد صبر کنند و به نزد شاه دوید و بعد از اینکه کلی در مورد صبر و شکیبایی در امور و فرو خوردن خشم روایت تعریف کرد، از شاه خواست که فعلاً از اعدام خزانهدار بگذرد تا تحقیق شود اگر گناهکار است، به جرم خیانت و اگر بیگناه است، به جرم اهمالکاری مجازات شود که این دو، دو گناه متفاوت است و دو جور مجازات متفاوت میطلبد. شاه که قدرت مباحثه با وزیراعظمش را نداشت.، بالاخره از گردن زدن او گذشت و دستور داد او را به کشیکخانه منتقل کنند تا دیوان بیگی به جرمش رسیدگی کند.