خلاصه: خواندیم که افسون دغل و گرگین خان با حیلهای خزانهدار را فریفته و هر کدام با گنجینهای جداگانه، فراری شدند. خزانهدار به دستور شاه دستگیر شد. ننهسرباز مامور مراقبت از خانه شهرنوش، همسر افسون میشود. تا آنکه شبی افسون به خانه شهرنوش میآید.
شهرنوش برای افسون تعریف کرد که این ننه، کفبین و پیشگو است و پیشگویی کرده که او با ثروتی بزرگ به نزدش میآید و قبلاً گفته بود که نیاز به یاری داری، اما امشب گفت که حالت خوب شده است و به زودی میآیی.
افسون چون این حرفها را شنید، تعجب کرد. ننهسرباز را که در کناری نشسته بود، صدا زد و گفت: «ننه، راست است که از روی کف دست آینده پیشگویی میکنی؟». ننهسرباز، گفت: «ای امیر، بدان که این قدرتی مادرزاد است که از کودکی داشتم. مادرم میگفت که بدیمن است. من در روزگار جوانی از آن استفاده نمیکردم. اما از وقتی که پسرم را افراد داروغه کشتند، دیگر راه گذران زندگیم شده دستفروشی و کفبینی. اگر تو هم میخواهی دستت را بده تا آینده تو را بگویم.»
افسون که کنجکاو شده بود، دستش را پیش برد و ننهسرباز پیش رفت و قدری در کف دست او نگاه کرد و گفت: «ای امیر، میبینم که تو مرد قدرتمندی هستی اما خط کف دستت کم عمق شده و این یعنی ستارهات در افول است. با خائنی از یارانت در افتادی و بزرگزادهای زخمی به تو زد. اما خطر بزرگتری در پیش داری که اگر آن را بگذرانی، خط زندگیت دوباره عمیق خواهد شد. سفری در پیش داری و شغلت را تغییر خواهی داد. بعد از آن ثروت و مکنت به تو رو خواهد آورد. حال اگر قدری من را مژدگانی بدهی، به تو میگویم چگونه بدشگونی و خطر را پشت سر بگذاری.»
افسون که متعجب شده بود، دو سکه به او داد و گفت: «ننه حالا به من بگو چه بکنم که سر به سلامت ببرم؟». ننه سرباز در جوابش گفت: «اینکار وقت میخواهد، امشب را استراحت کن تا من کمی در ستارههای آسمان نگاه کنم و فردا صبح به تو خواهم گفت. اما قبل از آن باید حلیم چهله گندم را برایتان آماده کنم که نحسی آن در برود.» بعد رو کرد به شهرنوش و گفت: «من تا چهله گندم را تمام نکنم، نباید از این خانه بیرون بروم. فردا کسی را بفرست که از همان شیرفروش برایم شیر بز سفید بیاورد. فقط حتماً به او بگوید که شیر بز سفید باشد و اگر نه نحسی برایتان میآورد.» وقتی شهرنوش قول داد که چنین کند، ننه سرباز بیرون رفت و در بیرون اتاق به گونهای نشست تا بتواند نگهبانی درب اتاق را بدهد و در عین حال دیگران فکر کنند که دارد به آسمان نگاه میکند.
آن شب افسون نزد شهرنوش ماند و چون صبح شد، ننهسرباز را صدا زد و گفت:«هان چی شد ننه؟ آیا از ستارهها سر در آوردی؟» ننهسرباز گفت: «آره پسرم. تو باید سه کار بکنی. اول اینکه هر کاری در نظر داری، سه روز به عقب بیندازی بر جایت بمانی، تا خطر دفع شود. دوم آنکه حلیم چهله گندم را بخور تا نحوست از تو و زنت دور شود. سوم اینکه انعام چاقی به من بدهی که میدانم که به زودی با بزرگان محشور میشوی!» افسون خندهای کرد و گفت: «فعلا که جایی برای رفتن ندارم، حلیمت را درست کن و نزدمان بمان تا به بزرگی برسیم، آن وقت انعامت را خواهم داد!»
آن روز صبح، خدمتکار خانه افسون به نزد مصطفی شیرفروش رفت و طبق دستور ننهسرباز، شیر بز سفید خواست. مصطفی فوری فهمید که ننهسرباز افسون را پیدا کرده ولی خودش نمیتواند بیاید. پس گفت: «این مطاعی که میخواهی کمیاب است و موجود ندارم. اما اگر نشان خانه را بدهی، تا شب نشده برایت میآورم.» خدمتکار که مشکوک نشده بود، نشان خانه را داد و رفت.
مصطفی فوری به نزد یاور رفت و ماجرا را گفت. یاور نیز فرستاد تا زانیار را خبر کنند.