یک عیار و چهل طرار – قسمت 49: برادران
خلاصه: خواندیم که گرگین خان با کمک افسون و با حیلهای خزانهدار را فریفته و صندوقچه جواهرات را دزدید و متواری شد در حالی که افسون توسط زانیار دستگیر و تحت بازجوئی وزیراعظم قرار گرفته بود گرگین هم توسط راهزن معروف، ارغون اسیر شد.
هنگامی که ارغون و همراهانش به اردوگاه مخفیشان در میان کوهها رفتند، ارغون دستور داد گرگین را به حضورش بیاورند. چون گرگین را به چادر ارغون آوردند، ارغون گفت: «این هم خلوت، حال بگو به غیر از آن صندوقچه چه داری به ما بدهی؟» گرگین در پاسخش گفت: «من جز یک خبر بد برایت ندارم، اصلا برای همین داشتم به فارس میآمد تا شاید بتوانم تو را پیدا کنم و خبر برادرت را به تو بدهم.» ارغون چون این را شنید، راست نشست و گفت: «چه خبری؟ از کدام برادرم؟» گرگین گفت: «بدان من که گرگین باشم با برادرت افسون یار و همیار بودیم. بیش از آنکه تو در بیابانهای فارس از کاروانیان میگیری، ما با شبروی در شهر اصفهان به دست میآوردیم. اما چند وقتی است به دستور شاه، همه راهها را بر ما بستند. برای همین به فکر انتقام از شاه افتادیم و به خزانه شاه زدیم. ولی بد شانسی آوردیم، ابتدا من گیر افتادیم و چون من فرار کردم، افسون به دام افتاد. خیلی فکر کردم، اما چون خودم تنهایی حریف محافظان شاه نمیشدم، تنها راه حلی که داشتم این بود که به حضور شما برسم. چون همیشه افسون به شما میبالید و در هر کاری شما را که برادر بزرگترش هستی، الگو قرار میدارد. گفتم به نزد شما بیایم تا شاید بتوانید راه نجاتی برای او پیدا کنید.»
ارغون چون این حرف را شنید، چون مرغ سر کنده، از جای خودش بلند شد، چند بار دور چادر گشت و بالاخره در حالی که دست روی دست میزد، دوباره بر جای خودش نشست و گفت: «این طفل معصوم را گرفتند! چرا زودتر من را خبر نکردید؟» گرگین که میدانست افسون کامله مردی سبیل در رفته و رییس بزرگترین گروه دزدان شهر بود که تجار و نوامیس مردم از دستش در آسایش نبودند، از مقایسه او با طفل معصوم خندهاش گرفته بود اما برای اینکه ارغون نفهمد بر سر خودش زد و گفت: «به سرم قسم، سه روز پیش، من در زندان داروغه بودم که خبر گرفتاریش را شنیدم. در هیاهوی آوردن او به زندان، فرصتی پیش آمد و من فرار کردم. به مخفیگاهمان رفتم و آنچه دزدیده بودیم، برداشتم و برای تقدیم به شما آوردم تا شاید برای یار غارم کاری بکنید!» با این حرف امید داشت که ارغون به دنبال برادرش برود و او فرصتی کند تا صندوقچه را دوباره بدزدد و فراری شود.
اما ارغون نشست و با تاسف سر تکان داد و بالاخره معاونش را صدا زد و چنان که گرگین صدایشان را نشنود، در گوش او گفت: «شیرغلام، این گرگین یار برادرم افسون است. میگوید افسون را در اصفهان گرفتهاند. من و او با هم به اصفهان میرویم تا مقدمات آزادی برادرم را فراهم کنیم. شما هم بار و بنه را جمع کنید و دسته دسته و ناشناس به سمت اصفهان بیاید و به کاروانسرای یزدیها بروید تا من صدایتان بزنم!». شیرغلام گفت: «ارغون خان، از کجا میدانی این مرد حقیقت را میگوید؟ شاید بخواهد برای تو دامی پهن کند.» ارغون در پاسخش گفت: «نترس. کسی در اصفهان نمیدانست که افسون برادرم است. اگر این مرد از این راز باخبر باشد، حتماً مورد اطمینان برادرم بوده، با این وجود گوش به زنگ باشید، تا خبرتان کنم یا خبری از من بشنوید.»
آنگاه ارغون دستور داد دو لباس به مانند تجار خراسانی بیاورند و خودش و گرگین لباسها را پوشیدند و با چند کیسه زر راهی اصفهان شدند. در حالی که ارغون آن جعبه جواهرات را به یارانش سپرده بود و گرگین میدید که دارد دوباره با دست خالی به دهان شیر باز میگردد.