یک عیار و چهل طرار – قسمت 63: شکارچیان شکارشده
خلاصه: خواندیم که ارغون برادرش افسون دغل را از زندان فرار داد. شاه هم دستور داد در عوض داروغه را به زندان بیندازند و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. زانیار برای کمک به پیرمرد و پیرزنی به خانه وزیر رفت و وزیر از راز دلش آگاه شد.
زانیار خودش را به خانه یاور رساند. نامه آزادی پیرمرد و پیرزن را به او داد و شرح ماجرای دیدار با حاتمبیگ وزیر را برای یاور تعریف کرد. یاور در نهایت گفت: «حاتمبیگ، وزیر باهوشی است، به فکر مملکت هست، اما بیش از آن به فکر رضایت شاه است.»
آن شب یاور از متین خواسته بود که نزدشان بیاید. چون زانیار آمد، به متین گفت: که ممکن است لازم باشد زانیار با افسون دغل برخورد داشته باشد. پس باید چهره او را تغییر بدهی. متین قدری فکر کرد و سپس دست به کار شد. ابتدا با مایعی ساخت و به مو و ریش او مالید. ساعتی بعد صورت زانیار چون زال سفید شده بود. پس متین اینبار دست در انبانش کرد و حنا بیرون آمد و تمام مو و صورت او را حنا گذاشت.
آن شب آنها در خانه یاور خوابیدند. چون صبح زود شد، بلند شدند. زانیار حنا را از سرش شست. سپس متین سبیل او را تراشید و ریشش را شانه کرد. هنگامی که با آن مو و ریش قرمز به نزد یاور و یارعلی برگشت، یارعلی چنان با آن دهان بیدندان به خنده افتاد که از پشت بر زمین افتاد. یاور هم ابتدا قهقههای زد و سپس به پشت زانیار زد و گفت: «اگر لباسی قرمز بپوشی، چون شمر ذالجوشن میشوی! اما خوبی این قیافه آن است که هیچ کس تو را نخواهد شناخت.»
برای امتحان او و یارعلی جدا جدا به بازار شکارچیان رفتند تا هم از اطراف خبر بگیرند و هم ببینند آیا کسی زانیار را میشناسد یا خیر. از آن طرف مصطفی شیرفروش شاگردانش را با شیر داغ به دروازهها فرستاد تا در حالی که بعنوان پخش شیر نذری به سربازان و نگهبانان شیر میدادند، از آنها در مورد رفت و آمد مردانی شبیه افسون و گرگین پرس و جو میکردند. ولی در نهایت راه به جایی نبردند.
زانیار را کسی در بازار نشناخته بود و بعنوان مشتری چندتا پرنده خرید و برگشت. یارعلی اما موفقتر از بقیه بود. او در بازار شکارچیان شایعهای شنیده بود از اردو زدن گروهی راهزن در گردنه لاشتر، و شکارچیان حرفهای به هم اخطار میدادند که به آن سمت نروند. زانیار حدس زد این راهزنها باید افراد ارغون باشند. پس قرار شد همراه یارعلی برای سرکشی به آنجا بروند.
آنها پرندگان که زانیار خریده بود را بر پشت اسبهایشان بستند و به دشت زدند. یارعلی از روی نشانی که دیگر شکارچیان داده بود، به سمت آن محل به راه افتاد. در جای دوری از جاده در دل یکی از درههای اصلی گردنه لاشتر، یک دره بزرگ در میان سه کوه قرار داشت که تنها یک راه برای ورود به آن بود. آن دو همانند شکارچیان عادی به آن سمت میرفتند. که ناگهان چند راهزن از پشت صخرهها خارج شده، آنها را محاصره کردند. پس از خلع سلاح کردن آنها، کتفهایشان را طناب پیچ کرده و جهت کسب دستور به چادر بزرگ ارغون که در گوشه اردوگاه راهزنان بود، بردند.