خلاصه: خواندیم که ارغون برادرش افسون دغل را از زندان فرار داد. شاه هم دستور داد در عوض داروغه را به زندان بیندازند و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. زانیار بعد از ملاقات با وزیر و تغییر قیافه با یارعلی به دنبال افسون میرود ولی توسط افراد ارغون دستگیر میشوند.
ارغون و افسون در بالای چادر و گرگین و شیرغلام پاییندست آنها نشسته بودند و در گوشه چادر هم شاهزاده و فرزانه دست و پا بسته افتاده بودند. زانیار با دیدن فرزانه چنان خشمگین شده بود که میخواست با دستهای بسته به ارغون و افسون حمله کند. اما یارعلی چون پدری که بخواهد از فرزندش محافظت کند، جلوی او ایستاد و او را پشت سر خود نگه داشت. ارغون همانطور که نشسته بود، بدون توجه به آنها، پرسید: «شما کی هستید؟ اینجا چه میخواهید؟» یارعلی در جوابش پاسخ داد که پدر و پسری شکارچی هستند که به دنبال شکار آمدهاند. خیلی وقت بود به این دره سر نزده بودند و امیدوار بودند که در اینجا شکار خوبی داشته باشند. بعد هم شروع کرد به خواهش التماس که آنها را آزاد کنند. ارغون خندید و گفت: «اینجا شکار زیاد است، اما افراد من برخلاف جنگ، در شکار ناشی هستند. اگر قول بدهی در اینجا برای ما شکار کنید، میگذارم اینجا بمانید و پاداش خوبی هم به شما میدهم!» یارعلی قول همکاری داد و ارغون به افرادش دستور داد: «پیرمرد را آزاد کنید تا برایمان به شکار برود، اما به پای پسرش بند بزنید و بگذارید تا خدمت ما را بکند. اینطوری پدر هم به فکر فرار نمیافتد.»
یارعلی و زانیار را بیرون بردند و کتفهایشان را باز کردند. فقط به پای زانیار غل و زنجیر بستند. اما تیر و کمان یارعلی را به او پس دادند و به او گفتند به شکار برود و به زانیار هم گفتند که جلوی در چادر بنشیند تا هر وقت صدایش زدند، گوش به فرمان باشد.
یارعلی و زانیار به بهانه خداحافظی سرها را به هم نزدیک کردند. یارعلی به زانیار قول داد که به زودی بر میگردد و او را قسم داد خوددار باشد و کار عجولانه نکند. زانیار هم قول داد که منتظر او میماند. پس از آن یارعلی به همراه چند تا از راهزنان برای شکار به اطراف رفت و زانیار دم در چادر در آفتاب داغ به انتظار نشست. هر از گاهی او را صدا میزدند و کاری به او میسپردند. با آن قیافه بارها جلوی افسون و سایر یارانش رفته بود، اما هیچکدام او را نشناخته بودند. او هم ساکت بود تا کسی از روی صدا به او شک نکند. هر بار که فرزانه را در آن حال میدید، از خشم به خود میپیچید. اما میدانست که در آن وضعیت کاری از دستش ساخته نبوده و منتظر موقعیت بهتر میماند. در عوض گوش به زنگ حرفهای درون چادر بود.
چون شب شد، یارعلی با شکار فراوان برگشت و راهزنان با خوشحالی از او استقبال کردند. هنگامی که زانیار چند پرنده بریان شده را به درون چادر برد، شنید که افسون در حالی که به فرزانه اشاره میکرد، گفت: «برادرجان، دیشب خسته بودیم و خوابیدیم. اما امشب باید چون برادر بزرگتری، چادر دامادی من را برافرازی که من سخت بیطاقتم!» زانیار چون این سخن را شنید، رویش را برگرداند تا آنها نتوانند خشم او را ببینند. ارغون در پاسخ برادرش اشارهای به شاهزاده کرد و گفت: «برادر جان، من برای اینکار حاضرم. حتی شاهزادهای باسواد برایت آوردهام که عقدت را بخواند!». شاهزاده که این حرف را شنید، با خشم گفت: «این آرزو را به گور ببر، ای راهزن بی همه چیز! اگر دست سپاهیان پدرم به شما برسد، لحظهای شما را زنده نمیگذارند!» ارغون از جای خودش بلند شد و شمشیری بر داشت و برگردن شاهزاده گذاشت و گفت: «ای ولدزنا، خوب گوش کن. یا خطبه عقد برادرم را میخوانی یا اینکه همین الان به انتقام خون پدرم، میکشمت». شاهزاده با خشم او را نگاه کرد. اما ارغون شروع کرد به فشار دادن لبه تیز شمشیر بر گلوی او تا جایی که خون جاری شد.