خلاصه: افسون برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید. زانیار نیز در عوض همسر افسون را با حقه برداشت و راهی محل قرار با او در مورچهخورت شد.
همانطور که زانیار افسار اسب را گرفته بود و جلو میرفت. شهرنوش شروع کرد به تعریف کردند داستان خودش:«من و خواهرم اهل ارمنستان بودیم. بیست و پنج سال پیش، هنوز خیلی بچه بودیم که سربازهای عثمانی به کشورمان حمله کردند و ما را اسیر گرفتند. یک تاجر برده ما را خرید و به قسطنطنیه برد و به سلیمبیک که یکی از بازرگانهای بزرگ عثمانی بود فروخت. او ما را بعنوان همدم همسرش اولش ماهچمن خرید. آن زن بچهدار نمیشد و خودش رفته بود برای شوهری که عاشقش بود، زن دیگری گرفته بود. چند وقت بعد زن دوم بازرگان صاحب بچه شد و زن اول شروع کرده بود به حسودی کردن. سلیمبیک هم برای اینکه بین آن دو گرفتار نشود ما را برای او خریده بود. آن دوران شادترین روزگار من بود. ماهچمن، مثل یک مادر از ما مراقبت میکرد و ما مثل دو تا اشرافزاده بزرگ شدیم. افراد زیادی به خانه ما میآمدند و بیشتر آنها فکر میکردند ما بچههای سلیمبیک هستیم. زن دوم سلیمبیک این موضوع را دوست نداشت. اما بازرگان آنقدر به همسر اولش علاقه داشت که اجازه میداد او هر کاری میخواهد بکند. وقتی بزرگتر شدیم، جوانان زیادی به خواستگاری ما میآمدند ولی سلیمبیک که دوست نداشت راز کنیز بودن ما آشکار شود، آنها را رد میکرد. ما هشت سال با کمال خوشبختی در آن خانه زندگی کردیم تا اینکه ماهچمن به سختی بیمار شد. سلیمبیک طبیبهای زیادی بر بالین او آورد، اما هیچکدام نتوانستند او را درمان کنند. ماهچمن بیش از همه چیز نگران ما بود. او از سلیمبیک قول گرفت که ما را آزاد کند. اما چهل روز بعد از مرگ او، یک روز سلیمبیک ما را صدا زد و به بهانه اینکه میخواهد ما را به گردش ببرد، از شهر خارج کرد و به یک بازرگان هندی که آماده مسافرت بود، فروخت. نمیدانم، حرص و طمع باعث اینکار شد یا همسر دومش او را مجبور به اینکار کرده بود. اما هر چه بود، بدترین دوران زندگی من شروع شد. بعد از آن زندگی اشرافی، نمیتوانستیم مثل یک کنیز زندگی کنم. در طی مسیرمان به بصره، چند بار سعی کردیم فرار کنیم. اما هر بار گرفتار شدیم و بدتر به غل و زنجیر بسته شدیم. در بصره وقتی بازرگان شنید که پرتقالیها راه دریا را ناامن کردند، تصمیم گرفت از راه خشکی بیاید. یک روز در نزدیکی فارس، وقتی بازرگان برای تنبیه من را بر روی اسب بسته بود و به مسخرگی به من میگفت که اینطوری سبزهتر میشوم و در هند بیشتر خواهان دارم، راهزنان به کاروان بزرگ ما حمله کردند. راهزنان را دیدم که تا نزدیکی ما پیش آمدند. جلوتر از همه افسون بود. آن موقع جوان و شجاع بود. مثل بقیه شمشیر و کمان دستش نگرفته بود. با خنجر و بیباکانه میجنگید و جلو میآمد. از روی اسب با هم چشم به چشم شدیم. همان موقع عاشق هم شدم. اما آن روز آنها نتوانستند موفق بشوند. کاروان ما محافظان زیادی داشت. آنها بالاخره توانستند راهزنان را عقب بزنند. اما افسون را دیدم که به من اشاره کرد که برای من برمیگردد. حرفش را باور نکردم. اما یک شب در راه قمشه، دیدم به تنهایی پشت خیمه ما را پاره کرد و داخل شد. دست و پای من را باز کرد. از او خواستم خواهرم را هم نجات بدهد، همینکار را کرد. آنشب سه تایی به بیابان زدم و آمدیم به اصفهان. افسون میگفت به خاطر نجات من با برادرش ارغون دعوا کرده است و حاضر نیست به آنجا برگردد. ما در اصفهان ماندیم و ازدواج کردیم. افسون با دزدی از درباریها و پولدارها خرج زندگیمان را در میآورد میگفت میخواهد انتقام پدرش را بگیرد و به دنبال برادر گم شدهاش است. چون خیلی شجاع و بیباک بود، زود معروف شد و شد شاه دزدان اصفهان.»
شهرنوش به اینجا که رسید، ساکت شد. مثل اینکه دوست نداشت بقیه داستانش را بازگو کند.