یک عیار و چهل طرار – قسمت 53: ارغون در دام داروغه

خلاصه: خواندیم که ارغون راهزن، با کمک یارانش و گرگین خان می‌خواهد افسون دغل، برادر دزدش را که بخاطر سرقت از خزانه‌دار زندانی است از دست افراد داروغه فراری بدهد.

آن روز صبح ده نفر از افراد داروغه برای جابجا کردن افسون به زندان شاهی رفتند و افسون را که در غل و زنجیر بود، بیرون کشیدند و به سمت زندان کشیکخانه به راه افتادند. کمی جلوتر در خیابان اصلی گروهی بیکاره به دنبالشان راه افتادند و برخی با میوه گندیده به سر و روی افسون می‌زندند و می‌خندیدند. اما نگهبانان توجه‌ای به آنها نمی‌کردند. افسون نیز سعی می‌کرد سرش را بین دست‌های زنجیر شده‌اش پنهان کند تا کمتر آسیب ببیند. در این میان ناگهان صدای را شنید که می‌گفت: «اون بدبخت را نزنید، به زودی فقط خدا باید به دادش برسد!» چون صدا را می‌شناخت سرش را بالا برد و در کنار کوچه‌ای ارغون برادرش را دید که به دیوار تکیه داده بود. ارغون وقتی دید برادرش متوجه او شده، لبخندی زد و با دست علامتی به او داد. گروه نگهبانان هنوز پنجاه قدم جلوتر نرفته بود، که ناگهان گروهی از بین بیکاران و گروهی هم از درون کوچه با شمشیر بیرون ریختند. آنها که بیست نفری از راهزنان ارغون و دزدان افسون بودند، کاروان را محاصره کردند. اما نگهبانان هیچ غافلگیر نشدند، فوری به گرد افسون حلقه زدند و سعی کردند با نیزه‌های خود بین خودشان و مهاجمان فاصله بیندازند. فرمانده‌شان هم خنجری زیر گلوی افسون گذاشت و فریاد زد: «اگر یک قدم جلو بیایید، رفیقتان کشته خواهد شد!» و دیگری نیز در سوتکی دمید. ارغون که فکر می‌کرد با سادگی خواهد توانست برادرش را آزاد کند، با سردرگمی نگاهی به گرگین انداخت. اما قبل از آنکه بتواند فکری برای این مسئله بکند، صدای دویدن عده‌ای شنیده شد و بلافاصله از دو طرف معبر دسته‌های نگهبانان در حالی که داروغه در راس آنها با شمشیری آخته می‌دوید، سر رسیدند.

پیش از آنکه دزدان و راهزنان به خود بیایند، محاصره شدند. گرگین که منتظر این واقعه بود، خود را به گوشه‌ای انداخت و محاصره را شکاند و فرار کرد. ارغون برای لحظه‌ای مردد ماند، اما همینکه افرادش با نگهبانان داروغه درگیر شدند، فهمید که جای ماندن نیست. با فریاد به برادرش گفت: «من بر می‌گردم!» و بعد با ضرب شمشیر چند نفر از افراد داروغه را از سر راه خود برداشت و با فداکاری یارانش، به دنبال گرگین رفت. اما بقیه افرادش یا کشته شدند یا تسلیم. داروغه هم با خوشحالی گزارش این واقعه را به دربار فرستاد.

از آن طرف گرگین خودش را به شیرغلام که با دو نفر دیگر در کاروانسرا به نگهبانی اجناس گمرده شده بودند، رساند و گفت چه نشسته‌ای که ارغون و یارانش گیر افتاند. شیرغلام آماده شده بود که برای نجات فرمانده‌اش برود که ارغون خود از راه رسید. گرگین فهمید دگر بار از صندوقچه جواهرات باز ماند. اما خود را به خوشحالی زد و خدا را شکر کرد که ارغون از آن مهلکه جان سالم به در برده است. ارغون که هیچ فکر نمی‌کرد که این ماجرا از مکر گرگین باشد، در حالی که از ناراحتی و خشم اشک به چشمش آمده بود، گفت: «داروغه بد دامی برای ما چیده بود! حیف آن یارانی که با دلاوری جان خودشان را در این ماجرا از دست دادند. اما من انتقام اینکار را از داروغه خواهم گرفت!»

بعد رو کرد به شیرغلام و گفت: «وقت عزاداری نیست. تو این اموال را بردار و فوری به نزد بقیه یارانمان در بیرون شهر برو. من و گرگین هم امشب به زندان می‌زنیم تا برادر و افرادم را نجات بدهیم!». بعد با گرگین لباس عوض کردند و به سمت خانه‌ای که از قبل در اطراف زندان دیده بودند، رفتند. تا با شکافتن دیوار زندان، بتوانند افسون را آزاد کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top