خلاصه: خواندیم که در جریان گروگان گیر افسون به خاطر انتقام گرفتنش از زانیار، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. گرگین ادعا کرد که توسط سیاه پوشی بیهوش شده و شاه عباس و جمع زیادی از مردم در مراسم تشیع جنازه یاور شرکت کردند.
شاه عباس وقتی از متین مطرب شنید که جانشین یاور در زندان است رو در هم کشید و به آرامی گفت که دستور میدهد به این موضوع رسیدگی شود و بعد به همراه محافظانش از میان جمعیت خارج و سوار اسبش شد و در اولین فرصت از وزیر اعظم جویایی موضوع شد. وزیر به اختصار توضیح داد که یکی از عیاری به نام مصطفی شیرفروش که از یاران نزدیک یاور بوده در صحنه قتل با دستی خونآلود توسط داروغه دستگیر شده ولی هنوز تحقیقات در این مورد در حال انجام است.
وزیراعظم مراقبت بود تا صحبتی از افسون به میان نیاید. شاه عباس از اینکه داروغهاش چنین به سرعت عکسالعمل نشان داده حتی خوشحال هم شد. برای همین وقتی از دور داروغه را کنار جمعیت دید، به سمتش رفت. داروغه و گرگین وقتی متوجه شدند، شاه عباس به آن سمت میآید فوری از اسب پیاده شدند و تعظیم کردند. گرگین از ترس اینکه شاه او را بشناسد، سرش را بلند نکرد. اما شاه عباس، داروغه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «ببرک خان، میخواهم گزارش قتل یاور را به خودم بدهی، فردا شب به کاخ بیا!» و بعد به همراه سایر همراهانش به سمت کاخ حرکت کرد.
داروغه که نمیدانست ماجرا چیست و چرا شاه در مراسم شرکت کرده است، با ترس و لرز بر جای خود باقیماند. وقتی شاه و همراهانش دور شدند رو به گرگین کرد و گفت: «باید فوری این مرد سیاهپوش تو را پیدا کنیم. هیچ سرنخی دیگری از او داری؟» گرگین کمی فکر کرد و در نهایت گفت: «فقط میدانم مرد کارآزمودهای بود. من پشت به در نشسته بودم و همین که وارد اتاق شد رویم را برگرداندم و برای لحظهای او را در نور آتش دیدم. اما او فوری با یک جست خودش را به من رساند و با یک ضربه من را از هوش برد. فکر میکنم بعد از آن هم به من دارو داده که تا صبح بهوش نیامده بودم.» داروغه کمی فکر کرد و بعد گفت: «اگر مصطفی قاتل نباشد، قاتل بدون شک یکی از عیاران است! باید باز هم تحقیق کنیم.»
آن روز داروغه تا غروب آفتاب، یک به یک عیاران مشهور و کسانی که همراه مصطفی به خارج از شهر رفته بودند، را احضار کرد و پرس و جو کرد. اما راه به جایی نبرد. حتی بعد از غروب به مسجدی که یاور در آن نماز میخواند، رفت و از مردم آنجا هم تحقیق کرد ولی هیچ چیز تازهای پیدا نکرد. پس گرگین را به چارسوق فرستاد و خود سمت خانه رفت تا شامی بخورد و بعد برای پاس شب به چارسوق بازار برگردد.
اما آنروز شاهزاده که بعد از ماجرای ربوده شدن توسط افسون در کاخ تحت نظر بود و اجازه خروج از کاخ را نداشت، به بهانه اینکه میخواهد همراه پدرش به تکیه بابا رکنالدین بیاید از کاخ خارج و در شلوغی مراسم یاور، به همراه قباد پسر دیوان بیگی از جمع همراهان شاه جدا شدند و به شهر برگشتند و مشغول گشت و گزار شدند. شاهزاده خیلی دلش میخواست به دیدن فرزانه برود اما از خجالت اینکه قبول کرده بود فرزانه را برای افسون عقد کند، میترسید مستقیم با او طرف شود. ولی دلش طاقت نیاورد برای همین تا شب شد به همراه قباد به نزدیکی خانه داروغه رفت و دزدکی از دیوار خانه او بالا رفت تا یک نظر فرزانه را ببیند. وقتی فرزانه را دید که با کنیز و دایهاش به خنده مشغول است، کاسه صبرش لبریز شد به درون حیاط پرید، اما در همین موقع صدای سوت قباد را شنید که نشان میداد کسی از راه رسیده است. لحظهای بعد صدای اسبی را شنید که جلوی درب خانه ایستاد. شاهزاده فوری به درون دالان ورودی دوید و خودش را در تاریکی آن پنهان کرد.