خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان ناامید داستان ناگهان از دنیای خودش وارد دنیایی دیگر شده و درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد. استراحتی در غریبنواز مادر مندیل میکنند و دوباره راهی ماجراجویی میشوند.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
سرقت از گنجینه اسرار
پرواز کوتاهی بر فراز شهر غولها داشتیم، زیر پایم خانههای غولآسا با نوری کمسو روشن شده بود. توی تاریکی شبح چندتا غول را در حال رفت و آمد دیدم حتی از آن بالا نیز در مقابل هیکلهای کوچکی که در اطرافشان حرکت میکردند، غولآسا و بزرگ بودند. ما به سمت شمال غربی پرواز کردیم و بعد از مدت کوتاهی در منتهای علیه شهر غولها به یک قلعه قدیمی رسیدیم. قلعه با مشعلهای بزرگ روشن شده بود و من چهار غول را دیدم که بر روی برجهای آن نگهبانی میدادند. مندیل با احتیاط گفت:«امیدوارم کارمان به اینجا نکشه. اینجا گنجینه اسرار این سرزمینه. سالهای سال است که مردم ارزشمندترین چیزهایشان را به پادشاه غولها میسپارند تا از آن محافظت کنه. و او همیشه از امانت به نحو احسن نگهداری میکند. حتی یکبار با دیوها وارد یک جنگ بزرگ شد و نیمی از نیروهایش با طلسم دیوها از بین رفتند، اما حاضر نشد یک طلسم عصر قدیم را به آنها بدهد. زیر این قلعه صدها گنج بزرگ خوابیده که هیچ کس به جز صاحبش نمیتونه به اون دسترسی داشته باشه.»
اما خود مندیل هم حس کرده بوده جام فقط یک جا میتواند باشد و آنهم توی آن قلعه است. برای همین بعد از خارج شدن از شهر، از من خواست که با عصای جادویی دوباره تعیین جهت کنم. و عصا همان مسیری را که آماده بودیم به ما نشان داد. دوباره برگشتیم و بعد از چند گشت کوچک در اطراف قلعه به این نتیجه رسیدیم که جام جم بدون شک جایی در درون آن است.
بالاخره مندیل بر روی یکی از قلههای اطراف شهر فرود آمد. ناامید بود. برایم توضیح داد که آنجا یک قلعه ساده نیست. قبلاً قصر پادشاه غولها بوده، تا اینکه عفریتها قصر جدید را ساختند و شاه و خانوادهاش به آنجا منتقل شدند. اما باز هم این قلعه قدیمی را رها نکردند. زرادخانه و خزانه غولها در آنجا باقیماند و همینطور امانتخانه. با طلسمهای بسیار قدیمی از آن محافظت میشود، و نگهبانهای از غولها شبانهروز از آن مراقبت میکنند. دهها نگهبان از نژادهای دیگر هم از سوراخهای ریز و درشت قلعه مراقبت میکنند، حتی شایعه است که گروهی از جنهای صورتی هم هستند که به صورت نامرئی در اطراف قلعه کشیک میدهند تا دزدان را در صورت مشاهده بگیرند و به اعماق زندانهای ناشناخته قلعه ببرند.
هیچ خلافکاری جرائت سرقت از اینجا را ندارد. در عوض خیلی از آنها اموال مسروقه خود را در اینجا به امانت میگذارند تا وقتی آب از آسیاب افتاد، و کسی نتوانست آنها را گیر بیندازند، مشتری خوبی برایش پیدا کنند و بفروشند.
مندیل داستانهای از دزدانی که قصد سرقت از آنجا داشتند را هم گفت. «روسیاه» دیو، که با طلسم پرواز خودش را به بالای برج رسانده بود ولی توسط نگهبانان عفریت دستگیر شده بود. «سیلاد» عفریت که سعی کرده بود با پرواز بیصدا به درون قلعه برود، اما نگهبانان غول در شب تاریک او را دیده بودند و دستگیرش کرده بودند. «مردزاد» آدمیزادی که از زیر قلعه تونل زده بود، اما در نهایت گرفتار گرگجنها میشود. حتی «ساوین» جن هم که نزد پادشاهشان به گردن گرفته بود، تاج دختر شاهپریان را از صندوق آنجا بدزد، خود به دام طلسم سگگیر دیوها گرفتار میشود. و عاقبت همه دزدها هم یک چیز بود، اعدام با ضربه چکشگرز پادشاه غولها.
در آخر همه این صحبتها مندیل ناامیدانه پوزخندی زد و گفت:«تنها شانسمون اینه که اگر گیر بیفتیم، تا انتخاب شاه جدید غولها زنده میمونیم!» از آن بالا به قلعه قدیمی نگاه کردم، بعد از حرفهای مندیل از قبل هم ترسناکتر به نظر میرسید. ساعتی از شب گذشته بود و حالا تاریکی کاملا همهجا را فراگرفته بود. در حالی که مندیل سرش را با دو دست گرفته بود و با ناامیدی به آن پایین نگاه میکرد، من هم به دنبال راه چارهای بودم. توی عمرم هیچ وقت چیزی ندزدیده بودم و مسلما هیچ نقشهای هم برای دزدی از آن قلعه به ذهنم نمیرسید. همانطور که روی سنگها نشسته بودم و با عصای روکش طلا روی سنگریزههای زیر پایم میزدم، آرزو کردم که ایکاش راهی برای نفوذ توی قلعه پیدا میکردم.
ناگهان فکر کردم کسی عصا را از دستم کشید. با عجله آن را محکم گرفتم و دیدم که عصا بلند شد و با زاویهای به قلعه اشاره میکند. لحظه مات و مبهم به آن نگاه کردم و بعد فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. در حالی که صدایم از هیجان میلرزید از مندیل سوال کردم:«این عصا، این عصا فقط به درد چیز پیداکردن میخوره، یا میشه ازش برای راه پیدا کردن هم استفاده کرد؟» مندیل بیحوصله و با کمی عصبانیت گفت:«اون لعنتی هر چیز بیجونی رو میتونه پیدا کنه! فقط اگر میتوانست چیزهای جون دار رو پیدا کنه ما مشکل …» و حرفش را ناتمام گذاشت و سرش به سمت من برگشت. من و من کنان گفتم:«فکر کنم راهمون رو پیدا کردم!» با کنجکاوی هیکل بزرگش را تکون داد و کنار من آمد. لازم نبود بهش بگویم که راه نفوذ به قلعه را به صورت اتفاقی فهمیدم. سعی کردم کمی خود را در نقش شاگرد کیمیاگر جا بزنم. و برایش توضیح دادم که وقتی عصا در دست ماست، میتوانیم راه نفوذ را هم با کمکش پیدا کنیم. و برای اطمینان او با کمی ادا و اطفار جادوگر معابانه که از خودم در آوردم، دوباره توی دلم همان آرزو را کردم و عصا مثل قبل از جای خودش بلند شد و راه را نشان داد. به نظر میرسید حتی نیاز به گفتن ورد اصلی هم نداشت. حالا که با من آشنا شده بود، مثل یک حیوان دستآموز میتوانستم از آن استفاده کنم. و همان موقع هم داشتم با شیطنت به تمام کارهای که میتوانستم با آن در دنیای خودمان انجام بدهم، فکر میکردم.
مندیل که نمیتوانست خوشحالی خودش را پنهان کند روی سنگها اینطرف و آنطرف میپرید و با هیجان برایم توضیح داد که باید کمی بیشتر صبر کنیم تا رفت و آمد شبانه شهر بخوابد و مشعل بزرگ را خاموش کنند, آن وقت میتوانیم برویم پایین و وارد قلعه غولها بشویم و جام را به راحتی بدزدیم. وقتی این حرف را زد، یکدفعه به نظرم اینکار اصلاً راحت نیامد، همه حرف و حدیثهای خودش جلوی چشمم آمد، بخصوص طرز اعدام دزدها با چکش پادشاه غولها. بنابراین گذاشتم تا مندیل خوشحالیش را بکند و خودم با استرس سرجایم نشستم تا در مورد نفوذ به آنجا بیشتر فکر کنم.
در تمام ساعاتی که مندیل داشت با هیجان از پیروزی به دست نیامدهاش تعریف میکرد و اینکه چطور با بردن جام جم به حضور ملکه و دخترش، یک قهرمان محسوب خواهد شد و کوربین بیچاره را به حاشیه خواهد راند و حتی شاید بتواند دل شاهزاده سورنیل را هم به دست بیاورد و جشن ازدواج باشکوهشان را در قصر بگیرند و پس از آن پدرش از او تقدیر کند و خود را بازنشسته کند تا به املاکش در کوهستان برود و جایش را به مندیل بدهد تا همکاره ملکه بشود و و و. من داشتم به بلاهای که ممکن است سرمان بیاید فکر میکردم. بالاخره با خودم عهد کردم که اگر اینکار به خوبی تمام شود، و توانستم از این سرزمین عجایب خارج شوم، با عصا شروع به کارهای خیر میکنم کلی آدم بدبخت و بیچاره را به ثروت میرسانم و برای خودم و خانوادهام هم یک زندگی خوب پیریزی خواهم کرد.
بالاخره حتی آرزوهای طول و دراز مندیل هم جایی در جزایر ناشناخته جنوب به پایان رسید و تصمیم گرفت به دنبال جام برویم. زیر پایمان شهر تاریکتر شده بود. حالا دیگر اکثر خانهها در تاریکی فرو رفته بود. فقط قصر پادشاهی و غریبنواز و قلعه بودند که هنوز اطرافشان نورهای دیده میشد. اما حتی آنها هم تاریکتر از قبل شده بودند. مندیل من را دوباره به سینه خودش بست و با هم به سمت پایین شیرجه رفتیم. با کمک عصا و با نجوا او را راهنمایی کردم. مندیل بر خلاف همیشه اینبار بال نمیزد که سر و صدا کند. بیصدا بالهایش را گشوده بود و مثل یک کایتباز ماهر از ارتفاعش کم میکرد. در یک دایره بزرگ چندبار گرداگرد قلعه گشتیم تا بالاخره در کنار یک آبراهه پر لجن فرود آمدیم. تقریباً بلافاصله مجبور شدیم خودمان را مخفی کنیم. چون شبح دو تا موجود پرنده را دیدیم که در نزدیکی دیوار قلعه حرکت میکردند. وقتی آنها در پشت یکی از پنج برج نگهبانی قلعه ناپدید شدند، مندیل خرناسی کشید و گفت:«شانس آوریدم که مادرم آن طلسم جنبین را بهت داد، و اگر نه اسیر این جنهای صورتی می شدیم!»
در آبراهه شروع به حرکت کردیم. مندیل احتمال میداد که آنجا زمانی جزو خندقهای گرد قلعه بوده باشد. من هم با او مخالفتی نکردم. اما به نظرم برای غولها گذاشتن از این آبراهه نباید کار سختی بوده باشد، مگر اینکه آن را برای دور نگه داشتن انسانها کشیده باشند. بالاخره در انتهای آبراه، همانجا که عصا نشان میداد در میان لجن متعفنی که تا زانو در آن فرو رفته بودیم رسیدیم به یک دروازه پنجره مانند آهنی که جلوی یک غار قرار گرفته بود.
من با عصبانیت به آن ضربه زدم و سعی کردم حرکتش بدهم. اما دروازه کاملا در جای خودش محکم شده بود. مندیل من را کنار زد و خودش آزمایش کرد. دروازه چند سانتی تکان خورد، اما دوباره به جای خودش برگشت. مندیل به آهستگی کنار گوش من خرناس کشید وگفت:«اون عصای لعنتی، راه بهتری سراغ نداشت. فکر نمیکنم بتوانیم از اینجا رد بشویم!» با این وجود دوباره سعی خودش را کرد. من هم همراهش شدم تا شاید بتوانیم آن را بیشتر تکان بدهیم. اما اینبار حتی از دفعه قبل هم ناموفقتر بودیم. چندبار دیگر هم سعی کردیم، اما بازهم شکست خوردیم. مندیل نگاهی به اطراف کرد و گفت:«باید برگردیم، الان است که اون جنهای صورتی برگردند! ایکاش پدرم اینجا بود، یک فکری میکرد! شاید هم بتوانیم از عصا یک راه دیگه بخواهیم.» یک جورهای میدانستم که راه دیگری نیست. عصا ما را به آنجا آورده بود و حتما این راه برای من و مندیل باید مناسب بوده باشد. فقط روش رد شدن از آن در لعنتی را نمیدانستیم. شاید هم حق با مندیل بود، یک نفر باهوشتر از ما باید راهی برایمان باز میکرد. شاید قندیل میتوانست راهی باز کند، مثلا با یک اهرم! و همان موقع یک چیز پشت سر مندیل برق زد. این سر تبر بزرگ او بود که از پشتش بیرون زده بود، با عجله مجبورش کردم که تبر بزرگش را در آورد و بعد آن را در کنار یک سنگ اهرم کند و زیر یکی از میلههای افقی دروازه فرو کند. با کمی زور مندیل دروازه به آرامی از جای خودش بلند شد و من توانستم دولا دولا و در حالی که دماغم در آن لجن گندآلود فرو رفته بود، از زیرش رد شوم. مجبور شدم توی تاریکی کلی این طرف و آن طرف بگردم و چندتا تخت سنگ پیدا کنم و به زور آنها را زیر دروازه بغلتانم تا از بسته شدن آن جلوگیری کنم.
بالاخره مندیل هم توانستم در حالی که توی گلها مغلتید از زیر آن رد شود. توی آن غار کثیف بالهای بزرگش را باز کرد و چندبار بهم زد و هر چه گِل به آنها چسبیده بود به سر و صورت من پاشید و غر زد، که:«امیدوارم موقع فرار مجبور به پرواز نشیم، با این پرهای خیس بعید میدونم بتوانم پرواز کنم.» مدتی بحث کردیم که آیا دروازه را پشت سرمان ببندیم یا نه، اما بالاخره مندیل من را راضی کرد، که لزومی ندارد، بعید بود کسی توی این تاریکی متوجه بشود که آنجا باز است.
کمی توی غار جلو رفتیم. به نظر میرسید یک جور غار مصنوعی باشد. چون دیوارها و سقف سنگچین داشت. جریان آب کثیفی از زیر پایمان رد میشد که تقریبا بوی خفه کنندهای داشت. برخی مواقع اجسام بوگندویی هم در آن شناور بودند. مندیل دماغ خوکمانندش را بالا کشید و گفت:«هیچ نمیخوام بدانم اونها چی هستند!». کمی که جلو رفتیم آن نور کمی هم که از دروازه وارد میشد، بیاثر شد. مندیل بالاخره دل را به دریا زد و یک جور گوی روشن از درون یکی از جیبهایش بیرون آورد که با نوری آبیرنگ اطراف را روشن میکرد. برایم توضیح داد که:«گوهر شب چراغه! البته مصنوعیش، طبیعیش خیلی ارزش داره!»
در زیر آن نور آبی رنگ توی آن غار عجیب جلو و جلوتر رفتیم. عصا همچنان به جلو اشاره میکرد. برخی جاها سوراخهای در سقف وجود داشت که مشخص بود به طبقات بالا میرسد. صداهای عجیب و غریبی از دل آنها به گوش ما میرسید. صدای حرف زدن چند نفر، یا صدای نالههای دردناک و جیغهای وحشتناک. مسلما اگر یک عفریت بالای دو متر در کنارم نبود، حتی نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. اما به پشت گرمی مندیل با احتیاط از زیر این سوراخها رد میشدیم و جلو میرفتیم. یکبار دقیقاً زیر یکی از این سوراخها بودم که ناگهان فورانی از آبی گرم و بوی ناک روی سرم خالی شد. خیلی جلوی خودم را گرفتم که فریاد نزدم در حالی که من و مندیل به سرعت خودمان را به جلو پرتاب کردیم، بوی تند آمونیاک همه جا را فرا گرفت. مندیل که با یکی از دستهایش دماغش را گرفته بود و با دست دیگرش گوهر را به لباسش میمالید تا تمیز شود، با خشم گفت:«اگر از اینجا زنده بیرون رفتیم و به کس گفتی که مجبور شدیم مثل کرمها توی فاضلاب غولها بخزیم، خودم میکشمت!» و تازه آنجا بود که فهمیدم در کجا هستم و در حالی که هنوز آن آب گرم بویناک از سر و رویم میچکید شروع کردم به عق زدن و بالا آوردن هر آنچه که خورده بودم!
مندیل با خونسردی گذاشت مدتی خودم را خالی کنم. اما هر دویمان میدانستیم که مجبوریم بازهم به راهمان ادامه بدهیم. بالاخره در زیر یکی از این سوراخ ها بود که عصا ناگهان تغییر جهت داد و به سمت بالا اشاره کرد. راه مشخص بود، اما باید تصمیم مهمی میگرفتیم. سوراخ برای جای دادن بالهای بزرگ مندیل بیش از اندازه کوچک بود. فقط من میتوانستم از آن رد شوم، و این یعنی که باید از هم جدا شویم. مدتی در سکوت به هم خیره شدیم. بالاخره مندیل گفت:«بیا کاری که باید بکنیم رو بکنیم. من اینجا منتظرت میمونم. هر اتفاق افتاد سعی کن خودت رو به من برسونی، با هم شانس بیشتری داریم، هر چند در مقابل یک غول هیچ کدوممون شانسی نداریم. عصا حتماً کمکت میکنه.» و بعد دستش را به سمت من گرفت، مثل اینکه میخواست قولش را عملاً نشان بدهد. میدانستم که درست میگوید. دستم را دراز کردم و دست زبرش را فشردم.
مندیل به من کمک کرد که درون سوراخ بروم، خوشبختانه سوراخ برخلاف بقیه آنها که عمودی بودند، شیب ملایمی داشت و در دور دست آن بالا به نظر میرسید که چراغی روشن است. توی آن سوراخ تنگ به زحمت برگشتم و دوباره نگاهی به چهره نگران مندیل کردم و بعد شروع به خزیدن به سمت بالا کردم. حداقل خوششانس بودم که سوراخ خشک بود و میتوانستم راحت در آن بالا بروم. بالاخره بعد از مدتی که به نظرم یک قرن میرسیدیم به بالای سوراخ رسیدم، از نور نامنظمی که در اطراف پراکنده شده بود، مشخص بود که مشعلی روشن است. برای همین به سختی جرات کردم و سرک کشیدم و درست روبروی خودم یک غول بیست متری را دیدم که به دسته یک پتک سنگی به اندازه یک کامیون، تکیه داده است و مشغول چرت زدن است!
با ترس به اطراف نگه کردم. اطرافم پر بود از طاقچههای سنگی بزرگ و کوچک که درون هر کدامش پر شده بود از صندوقچهها و کیسههای مختلف و حتی اشیا گرانبهایی مثل تاج و سپرهای طلایی. به نظر میرسید عصا به درستی من را راهنمایی کرده بود، اما با وجود آن غول جرات نمیکردم که از جایم خارج شوم. بالاخره خود او بود که کمکم کرد. طی یکی از چرتهایش دسته پتک از زیر دستش در رفت و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بر زمین بیفتد. من با عجله سرم را تو بردم. غول با خودش غرولندی کرد و بعد با گامهای سنگینی که لرزه به در و دیوار غار می انداخت از آنجا دور شد. دوباره سرک کشیدم، تا مطمئن شوم به همین سادگی از دست او خلاص شدهام. وقتی دیدم کسی آنجا نیست، خودم را از آن سوراخ راه آب بالا کشیدیم. اول کش و قوصی به بدنم دادم تا خستگی آن همه خزیدن توی آن سوراخ را در بکنم و بعد با کنجکاوی نگاه دقیقتری به اطراف انداختم. آنجا انتهای یک غار طبیعی با سقفی بسیار بلند بود. اما حتی ثروت درون یکی از طاقچههای کوچکش هم میتوانست خوشبختی من را تضمین کند. ولی اول باید جام را پیدا میکردم، تا حداقل امیدی برای بازگشتن به دنیای واقعی داشته باشم. عصا را در آوردم و روی جام متمرکز شدم. عصا فوری عکسالعمل نشان داد و به حرکت در آمد و من را به گوشهای دور از مشعل کشاند و مستقیم به دیوار پر از رگهای استالاگیتها اشاره میکرد.
این دیگر کمال بدشانسی بود، جام یکجای دور از دسترس من آنسوی دیوار بود. ناامیدانه به دیوار تکیه دادم و روی زمین ولو شدم. نمیتوانستم از سوراخ راهآب دور بشوم. هنوز صدای پای یک غول بیست متری را میشنیدم که یکجایی درون این غار طبیعی در حال گردش بود و به محض دیدن من را با آن پتکش مثل یک موش فاضلاب میکشت.
قطرهای آب سرد بر پشت گردنم چکید، که باعث شد ناخدآگاه جیغی کوتاهی بکشید که فرو خوردمش. اما صدای پای غول قطع شد. به نظر میرسید صدایم را شنیدهاست. حالا که به بالا نگاه میکردم استالاکیتهای را میدیدم که همه سقف و دیوار را پوشانده بود. چند هزار سال طول میکشید که چنین اتفاقی بیفتد؟ و بعد همه چیز برایم روشن شد. برگشتم و به جای که عصا نشانم داده بود، نگاه کردم. رگهای از استالاکیتها را دیدم که دیواره غار را پوشانده بودند. اما یک حدس وحشتناک زدم، پشت آنها حتما یک محفظه است. اینها بعداً باید روی آن طاقچه را پوشانده باشند. فقط یک راه برای امتحانش داشتم. به سکوت وحشتناک غار گوش دادم. فقط صدای مشعلی بزرگ می آمد که می سوخت و اطراف را روشن میکرد. جایی که عصا نشان می داد را علامت زدم و بعد سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم. یا حالا یا هیچ وقت. سنگ را به شدت عقب بردم و به دیوار کوبیدم. صدای جهنمی به پا خواست و بعد بالافاصله صدای پای غول بلند شد که با گام های بزرگ شروع به دویدن کرد. سنگ را دوباره عقب بردم و به دیوار زدم. اینبار ترکهای ریزی بر روی دیوار ظاهر شد. دوباره و دوباره اینکار را کردم. نمی دانم چند بار شد، اما بالاخره چیزی شکست و قطعه ای از دیوار بر روی زمین افتاد. و حفره ای درون دیوار دهان باز کرد. صدای پای غول را می شنیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد و فریاد هراسناکی سر داده بود، جایی در دور دست غار فریادهای دیگر جواب او را دادند. جای هیچ درنگی نبود، بی محابا دستم را به درون سوراخ دیوار فرو کردم و گرد چیزی که آنجا بود فرو کردم. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد مشعل شعله کشید و از درون آن سگی جهنمی که هم قد خودم بود, از آتش بیرون آمد، طلسم سگگیر دیوها، همانطور که مندیل تعریف میکرد، به محض دست زدن به اموال دزدی ظاهر شده بود. سگ آتشین به سمت من جهید، بدون آنکه نگاهی به جام بیندازم، به محض اینکه آن را در دستم حس کردم، به سمت سوراخ دویدم و خودم را از پا به درون آن انداختم. در حالی که توی آن سُر می خوردم از یک طرف غول پتک به دست را دیدم که هراسان ظاهر شد و از طرف دیگر سگ آتشین را دیدم که به سمتم جهید.
پایین رفتن از سوراخ خیلی راحتتر از بالا آمدن بود. با سرعت به سمت پایین سر می خوردم و فریاد می زدم. هر چند غول نمی توانست توی آن سوراخ بیاید، اما سگ آتشین خودش را کوچک کرد به دنبال من به درون سوراخ خزیده بود و داشت با فاصله من را تعقیب میکرد. هر چند پایین آمدن به مراتب سریع تر از بالا رفتن اتفاق افتاد، اما وقتی یک سگ آتشین به دنبال شما باشد، هر ثانیه یک ساعت بر شما میگذرد. ناگهان حس کردم که فضا باز شد و چلپ وسط آب نجس و گل و لای فرو افتادم. مندیل با عجله من را بلند کرد. فقط همین قدر توانستم بگویم که فرار کن. و بعد هر دو با سرعت به سمت خروجی دویدیم.
پشت سرمان سگ آتشین از سوراخ خارج شد و دوباره به همان هیکل قبلش در آمد و شروع به تعقیب ما کرد. مندیل که تازه خطر را حس کرده بود، بر سرعتش افزود و من را هم به دنبال خودش میکشید. زمین و زمان در حال لرزیدن بودند. مثل اینکه همه غولها بلند شده بودند و داشتند بالای سر ما میدویدند. مندیل گاهگاه به بالا هم میپرید؛ اما در آن فضای کوچک نمیتوانست کاری پیش ببرد. با این وجود به نظر میرسید فضای خیس راهآب و بوهای آزاردهنده آن، از سرعت سگ آتشین هم کم کرده بود. مسیری که ساعتی برای طی کردنش وقت گذاشته بودیم، در چند دقیقه پیمودیم و به دروازه رسیدیم؛ هر دو بلافاصله خم شدیم و از زیر دروازه بیرون خزیدیم. مندیل با آن هیکل بزرگش اینبار بی محابا دلش را به دریا زد و همه پر و بالش را خیس کرد تا از دروازه رد شد. من هم سرم را زیر آب فرو بردم و بیرون خزیدم، اما پیراهن من به پایین دروازه گیر کرده بود و کمی طول کشید، تا خودم را نجات بدهم. ناگهان مندیل را دیدم که به هوا بلند شد. عفریب دیگری از پشت یقه او را گرفته بود و به آسمان میکشیدش. مندیل ناامیدانه دستش را به سمت من دراز کرده بود و من فقط پرهای صورتی رزیلا را شناختم. برگشتم و با وحشت به سگ آتشین نگاه کردم که مستقیم از میان میله های آهنی دروازه ها رد شده بود و میخواست روی من بپر ولی ناگهان دستانی غولآسا گرد من را فراگرفتند و از دست او نجات دادند.
در حالی که به سرعت از زمین فاصله میگرفتم، اسیرکننده خودم را دیدم که یک غول جوان و بلند قامت بود با پایبندها و مچبندهای مسی بر تن. در حالی که او من را درون دستانش با خشونت میفشرد، با قدمهای مطمئن شروع به حرکت به سمت قلعه کرد.
به مندیل و رزیلا نگاهکردم که به نقطهای در دل آسمان صبحگاهی تبدیل شده بودند و بعد برای لحظهای به جام کوچک سه گوش قرمز رنگی نگاه کردم که در دست داشتم. جام جم را به دست آوردم، اما حالا خودم اسیر شده بودم.
لطفا ادامه این داستان را بنویسید . خیلی عالی و هیجان انگیز هستش. اولین داستان فانتزی ایرانی بود که تا حالا من خواندم.