خلاصه قسمتهای قبل:
فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد
و حال این شما و این ادامه داستان:
فصل سوم: توطئه در دربار
منقيل وزير، ما را به يک اتاق بزرگ در کنار تالار ملکه راهنمائی کرد. خودش بر روی تختی که در صدر اتاق بود نشست و به من اشاره کرد که بر روی تخت کناری بنشينم. اما من کمی اين پا و آن پا کردم. شکمم بدجوری به پيچش افتاده بود و اميد نداشتم که بتوانم جلوی خودم را بگيرم. از طرفی نمیدانستم چطور به يک وزير عفريت بفهمانم که احتياج فوری به دستشوئی دارم! بالاخره در حالی که دست روی شکمم میگذاشتم، گفتم:«من را ببخشيد قربان. اما من بايد فوری به دستشوئی بروم.» منقيل وزير اخمهايش را در هم کرد و سرش را کمی عقب کشيد و شروع به فکر کردن کرد. اما منديل در حالی که سرش را مثل مرغها به چپ و راست خم میکرد و من را نگاه میکرد، پرسيد:«دست شوئی!؟ مگر دستت کثيف شده است؟». وقت تنگ بود و نمیدانستم چطور به جناب وزير عفريتها حالی کنم که کار واجب دارم. در حالی که دست روی دلم گذشته بود و پيچ و تاب میخوردم، فکر کردم چرا هيچ کجايی داستانهای جن و پريان ما خبری از دستشوئی رفتن قهرمانان نيست. اما برای اينکه موضوع را حالی آن عفريتها بکنم، گفتم: «توالت، دبليو و سی. چه میدانم، مستراح. من بايد شکمم را خالی بکنم!». منديل داشت همچنان با تعجب نگاهم میکرد. اما منقيل وزير مثل اينکه متوجه موضوع شده باشد، گفت:«آهان. پس جائی نمیخواهی بروی. نگران شدم، تو فقط میخواهی رودههايت را خالی کنی. خوب اينکه کاری ندارد. آنجا کنار پنجره!». با تعجب برگشتم و کنار پنجره را نگاه کردم. پنجره، مثل تمام پنجرههای که در اينجا ديده بودم، به يک چشمانداز وسيع از ارتفاع بالا ختم میشد. فکر کردم او به چيزی اشاره میکند که من نمیبينم. با احتياط جلو رفتم. اما آنجا هيچ چيز به جزء لبه کوتاه و سی سانتی پنجره نبود. کمی اين طرف و آنطرف را نگاه کردم واقعاً هيچ چيز آنجا نبود. مگر اينکه يک در مخفی قرار داشته باشد. وقتی برگشتم و به منقيل وزير و پسرش نگاه کردم، ديدم که آنها نيز با تعجب دارند من را نگاه میکنند. هم من و هم آنها سردرگم بوديم. منديل با ناشکيبائی بالهايش را کمی تکان داد و همين باعث شد که ناگهان بالهای ديگری را بياد بياورم. بالهای جوجه پرستوهای که هر سال گوشه ايوان خانه ما لانه میکردند و در حالی که با بالهای نارس خود را تکان میدادند، از کنار لبه آشيانه، فضلههای خود را به پايين میانداختند. برگشتم و دوباره به لبه پنجره نگاه کردم و بعد به آن دو پرنده بزرگ که با سردرگمی منتظرم بودند، نگاه کردم. حالا میفهميدم که چه منظوری دارند، اما حتی تصورش هم برايم ناممکن بود.
با من و من به منقيل گفتم: «ولی قربان، برای من امکان ندارد که اينجا و روبروی شما، اينکار را بکنم.» منقيل مثل اينکه چيزی فهميده باشد، گفت:«آری شنيدهام که شما آدمیزادها در اين مورد خيلی خجالتی هستيد اما درک نمیکنم. اگر مثل جنيان در زمان خوردن هم خجالتی بوديد و تنها خوری میکرديد، اينکارتان قابل فهم بود. اما وقتی در حضور همگان میخوريد، چرا نبايد در حضور همگان خود را تخليه کنيد؟!». آن موقع اصلاً حال و حوصله تبادلات فرهنگی با عفريتها را نداشتم. بنابراين با لحنی ملتمسانه گفتم:«قربان، خواهش میکنم! اجازه مرخصی به من بدهيد.» منقيل که از شنيدن جواب نااميد شده بود، کمی فکر کرد و بعد به در کوچکی اشاره کرد و گفت:«آنجا يک انباری است، در آنجا میتوانی محتويات معدهات را خالی کنی. فقط مواظب باش جائی را کثيف نکنی و فوری هم نزد ما برگرد.»
خوشحال از اينکه میتوانم برای لحظاتی تنها باشم، به سمت در رفتم، اما منديل هم به دنبال من راه افتاد. من برگشتم و عاجزانهترين لحنی که میتوانستم به منقيل وزير گفتم:«قربان، من قول میدهم که فرار نکنم. اما برای اينکار به تنهائی نياز دارم.» منقيل وزير کمی به چشمان من نگاه کرد و بعد به منديل گفت: «او را راحت بگذار. در آنجا جائی برای فرار ندارد و در ضمن قول داده است که در اين ماموريت کمک کند. نزد من بيا تا برخی نکات را با هم مرور کنيم.». منديل در حالی که هنوز داشت به من چپچپ نگاه میکرد، به سمت پدرش رفت و من هم از فرصت استفاده کردم و از لای در کوچک به انباری وارد شدم. آنجا تقريبا يک فضای صد متری بود که پر شده بود از خرت و پرتهای مختلف و گران قيمت. از انواع زرههای جواهرنشان و صندوقهای چوبی و لباسهای ابريشمی گرفته تا قطعات بزرگی از عاج و مجسمههای کوچکی از طلا. اما من حال و روز خوشی نداشتم. نگاهی سرسری به محتويات اتاق انداختم، و بعد به دورترين نقطه آن رفتم و به سختی در حالی که دستی به ديوار گرفته بودم، به طرز خطرناکی روی لبه پنجرهاش نشستم و رودههايم را با سروصدای وحشتناکی خالی کردم. احساس راحتی نداشتم. فکر میکردم حتماً کسی از جائی در حال تماشای من است. برای همين سعی کردم با سرعت کارم را تمام کنم.
به محض اينکه از جايم بلند شدم، سروصدای حرف زدن شنيدم و با ترس و لرز سر جای خودم ميخکوب شدم. اول فکر کردم پدر و پسر عفريت هستند که من را ديدهاند و دارند من را مسخره میکنند. اما خيلی زود متوجه شدم، صدا از پشت ديوارهای است که نزديک آن نشسته بودم. صداها کمکم بلندتر و قابل شنيدن شد. هر کس بودند داشتند به من نزديک میشدند. صدای دو نفر بود، يکی مردانه و ديگری زنانه. صدای عفريت زن را شنيدم به وضوح میگفت:«…. به زودی خلع يد خواهد شد، اين آخرين اشتباه تاريخش در سلطنت خواهد بود. ما فقط بايد جلوی آنها را بگيرم.» عفريت مرد پرسيد:«چگونه؟ آن عفريت لندهور مراقبش است و منقيل هم مثل يک مار حيلهگر و مرموز.» عفريت زن در پاسخش گفت:«نگران نباش، اگر آدمیزاد کشته شود، آنها هيچ کاری پيش نخواهند برد، آدمیزاد هم موجود نازنازی است، به کوچکترين بادی ممکن است هلاک شود. از طرفی آنها در اين سرزمين پهناور، بدون محافظ خواهند بود و اگر به دنبال جام بروند بايد از سرزمين اژدهای فريبکار هم عبور کنند. که خودش به معنی مرگ است و اگر از آنجا جان سالم به در بردن و تو هم عرضه کاری را نداشتی، ما در تمام گوشه و کنار اين دنيا دوستان خوبی داريم که میتوانند اين خدمات کوچکی را برايمان انجام دهند. اما هر چه افراد کمتری از اين راز باخبر بشوند به نفع ما است.» لحظهای سکوت شد و بعد عفريت مرد گفت:«من نمیگذارم کار به آنجا بکشد، چند تن از محرمانم را بر میدارم و قبل از خروج از جنگل ترتيب آنها را میدهم» در حالی که دور میشدند و صدايشان دوباره ضعيف میشد، پاسخ عفريت زن را میشنيدم که میگفت:«همين توقع را از تو دارم. اما موظب باش. آن مار خوش خط و خال، حيلهگری به تمام معنا است و ممکن است دامهای در راه برای تو پهن کند. اما بد نيست تا زمانی که حواس او به پسر گيج و احمقش پرت است، من فرصت دارم اينجا کارهايم را پيش ببرم و ديوان را به اينجا بياورم. شايد خيلی زودتر بتوانيم ملکه را …» و ديگر نتوانستم صدای آنها را تشخيص بدهم، صداها از من دور و دورتر شدن تا کاملاً محو شدند.
سرجای خودم ايستاده و نفسم را حبس کرده بودم. بودن در دنيای عفريتها بس نبود، حالا درگير يک ماجرای توطئه درباری هم شده بودم که موفقيت در آن به مرگ من بستگی داشت! همين که مطمئن شدم، توطئهگران به اندازه کافی دور شدند، خود را با عجله به اتاق منقيل وزير رساندم که داشت در گوش منديل چيزهای را زمزمه میکرد. آنها همينکه وضعيت آشفته من را ديدند سر بلند کردند و با تعجب نگاهم کردند، سریع خودم را به آنها رساندم و سعی کردم تا حد ممکن خودم را به گوش منقيل نزديک کنم تا بتوانم حرفهای که شنيده بودم را برايش بگويم، اما منديل حرکت سريع من را خصمانه تلقی کرد و فوری شمشيرش را کشيد و بين من و پدرش ايستاد. به آهستگی گفتم:«قربان، من الان حرفهای وحشتناکی شنيدم که بايد فوری به شما بگويم.» منقيل وزير از پشت پسرش سرک کشيد و وقتی من را بدون اسلحه ديد، پسرش را به کناری زد و در حالی که دست خودش روی شمشير جواهرنشانی بود، گفت:«حرفت را بزن آدمیزاد. من گوش میکنم.» سعی کردم با خونسردی و با صدای آهسته که گوشهای پشت ديوار نتوانند بشنوند، آنچه شنيده بودم را بازگو کنم. صورت منقيل با شنيدن حرفهای من، لحظه به لحظه عصبانیتر و وحشتناکتر میشد، وقتی حرفهای من تمام شد، چند سوال کرد که در پاسخش مجبور شدم بخشهای از مکالمه آن دو توطئهگر را دوباره بازگو کنم. بعد از آن منقيل نگاهی به پسرش کرد و گفت:«بايد عجله کنی. فرصت هيچ کاری نيست. همين الان راه بيفت. اينجور که پيداست، جام بايد در سرزمين غولان باشد و اگر نه لازم نبود از سرزمين اژدهای حيلهگر رد بشويم. اکثر کاوشگران جام هم همین حدس را میزدند. جام باید در جای بسیار امنی در آن سرزمین پنهان شده باشد و اگر نه سالها قبل کسی جام را پيدا کرده بود. میخواستم شما را با تدارکات لازم به آن سمت بفرستم. اما فرصتش نيست. همين حالا حرکت کن و سعی کن فاصلهات را از تعقيبکنندگان بيشتر کنی. من سعی میکنم نيروی کمکی برايت بفرستم و به تمام دوستانم پيام میدهم که در اين جستجو به تو کمک کنند، اين گوی را بگير و در مواقع لازم از آن استفاده کن تا با من تماس بگيری. اما فقط در مواقع لازم. میدانی که قدرت جادوئی آنها خرج گرانی بر روی دست ما گذاشته است و نبايد به سادگی خرجش کنيم. در راه وضعيت را برای اين آدمیزاد روشن کن و سعی کن به هر ترتيبی شده، از او محافظت کنی. او کليد پيروزی ما است و من سعی میکنم تا برگشت تو از ملکه مراقبت کنم. در ضمن هنگام عبور از بيابان اژدها، مراقب باش، به هيچ وجه فرود نيا و اگر نه ديگر نمیتوانی پرواز کنی و اژدها خيلی زود ردتان را پيدا خواهد کرد. حالا برو و زره و تبر سفری مناسب بردار. معلوم نيست اين جستجو تو را تا کجای سرزمين قاف ببرد.»
منديل به سمت انباری رفت و پشت در آن از نظر گم شد، منقيل برگشت و به من نگاه کرد و گفت:«آدمیزاد، من نمیدانم کی هستی و چه سمتی داری و چرا کيمياگر تو را به اينجا فرستاده است. اما فکر کنم دست سرنوشت همراه تو بوده است که اينجا باشی و مرا کمک کنی تا از ملکه و آشيانهمان دفاع کنم. من، پسرم را به شانس تو میسپارم و اميدوارم با دست پر برگرديد. متاسفانه الان سرزمين قاف درگير جنگها و توطئههای است که حتی شايد به سرزمين آدمیزاد نيز کشيده شود، اميدوارم شانس با تو و منديل يار باشد و بتوانيد اين ماموريت خطير را به انجام برسانيد تا نامتان برای هميشه به نيکی برده شود. ولی اگر در جائی خبر مرگ من را شنيديد به هيچ وجه نگذار او به اينجا برگردد و تا جائی که میتوانی از اينجا دورش کند. حتی اگر لازم شد، او را به سرزمين انسانها ببر. آنجا طلسمهای قوئی دارد که مانع میشود دشمنانش تا مدتها پيدايش بکنند. هر چند که در صورت شکست ما، احتمالاً خيلی زود، سرزمين آدميان هم دچار شکست خواهد شد.»
سخنان منقيل اصلاً خوشحال کننده نبود، فکر میکردم بعد از اينکه آن حرفها را به او زدم، او فوری ماموريتمان را لغو میکند و من را با محافظ به شهرم بر میگرداند. اما او تازه افق وحشتناکتری را جلوی رويم باز کرده بود. من درگير يک توطئه ساده درباری نبودم، من درست وسط يک جنگ عظيم بود که برای پيروز در آن بايد جام را پيدا میکردم و اگر نه ممکن بود هيچ وقت روی آسايش را نبينم.
در حالی که به اين موضوع فکر میکردم، منديل از انبار خارج شد. زرهای که از بافت ريز زنجيرها تشکيل شده بود و سر تا پای او را میپوشاند، به تن داشت. بالهايش را هم نوعی زره از حصير محافظت میکرد. يک تبر دو سر با چوبی بلند به اندازه قد خودش در دست گرفته بود و نوعی کمربند چرمی نيز در دست داشت. منقيل سر تا پای او را برانداز کرد و گفت:«عجله کن پسرم، دعای اجدادمان پشت و پناه تو باشد و عقل آدمیزاد و عصای سليمان، کمک دستت و اميدوارم باز هم تو را ببينم. و شاهد پيروزيت باشم.» سپس من را به ميان دستان منديل هول داد. هنوز به خودم نيامده بودم که ديدم منديل من را به خودش فشرد و با کمربند چرمی من را به سينه خودش بست و در حالی که با آن دندانهای گرازيش پوزخند میزد، گفت:«اينجوری موقع پرواز دستم آزاد است که در صورت لزوم از خودم دفاع کنم. تازه، اگر به سمتم تير پرتاب کردند، تو میتوانی نقش سپر را برايم بازی کنی، تو فقط بايد مراقب عصا باشی!»
و بعد قبل از آنکه من بتوانم حرفی بزنم به لبه پنجره رفت و بعد از نگاهی طولانی به پدرش در مقابل او تعظيمی کرد و به وسط آسمان پريد، برای لحظهای فکر کردم سقوط میکنيم، اما خيلی زود بالهايش مثل چتری بالای سرمان باز شد و سرعت سقوطمان را گرفت و بعد در هوا چند چرخ زد و با سرعت به سمت جنگل حرکت کرديم. در فرصت کوتاهی ما بين چرخها و با ترس از سقوط نگاهی به پشتسرمان انداختم، آشيانه قلعه مانندی را میديدم که بر روی بلندی يک صخره در آغاز يک سری رشته کوه بلند و پر برف قرار داشت و همانطور که دور میشديم، منقيل وزير را کنار پنجره میديدم که کوچک و کوچکتر میشد تا زمانی که ناپديد شد. تازه آن وقت بود که شنيدم منديل زير لب گفت:«پدر، من با پيروز بر میگردم، مطمئن باش!»