من همیشه خیلی دوست داشتم در مراسم های آکادمی یا فنزین شرکت کنم. اما دوری راه، غولی بود که سخت میشد از سدش گذشت. امسال از مدتها پیش برای حضور در جمع دوستان برنامه ریزی کرده بودم و تازه این قبل از آن بود که مشخص بشود قرار است ماموریتی هم در این مراسم داشته باشم. اول قرار بود مراسم ۲۷ شهریور باشد و من از یک ماه قبلتر برگه مرخصی خودم را رد کرده بودم. اما به طور ناگهانی مراسم به سوم مهر تغییر کرد و همه برنامههایم را بهم ریخت. خوشبختانه مرخصی را توانستم بگیرم، اما از بلیط هواپیما و قطار دیگر خبری نبود. پنج، شش ساعت نشستن توی اتوبوس، کمی برای سن من سخت است. با این وجود خودم را قبل از مراسم به تهران و ایوان شمس رساندم.اما شاید بدترین لحظات همان لحظات قبل از شروع مراسم بود. در جمعی بودم که دوست داشتم با همه آشنا شوم و با هیچ یک هم آشنا نبودم. نمی دانستم با کی سر صحبت را باز کنم، چی بگویم و چطور خودم را معرفی کنم. سخت است که آدم در میان نزدیکترین همفکران و هم سلیقههایش باشد و هیچ هم صحبتی پیدا نکند. قبل از مراسم به سه نفر (سم، سینا و لارا) شماره تلفن داده بودم تا حداقل مطمئن باشم که یک آشنا آنجا پیدا میکنم. اما دریغ از یک اس.ام.اس دلگرم کننده.
روحیه ام آنقدر پایین آمده بود که رفتم غریبانه یک گوشه سالن نشستم و داشتم به این فکر میکردم که آیا اصلا حضورم در آنجا لازم بوده است یا خیر.
در همان حال دستهای پشت پرده که بر اساس اطلاعات غلط دربه در به دنبال یک پیرمرد شهرستانی بیل به دست با بقچه مسافرتی میگشتند، ناامیدانه دست به دامن فرخ شدند تا از راه دور من را پیدا کند. فرخ که مسلما یکی از بزرگترین غایبان فنزین در مراسم بود، بالاخره تماس امید بخش را با من گرفت و دستور داد خودم را به پشت پردهای ها معرفی کنم. ملاقات مخوف در شرایط امنیتی انجام شد و در حالی که ماموران رده بالا سعی میکردند تعجبشان را از دیدن من فروبخورند، ماموریت حضور بر روی سن را به من ابلاغ کردند که باید در زمان خاص با مقدمه و موخره لازم انجام میشد.در اصل قرار بود فقط بروم بالا، اسم برنده مسابقه فنزین را که در شرایط مشکوک روی تکه کاغذی پاره شده از دفترچه یادداشتم نوشته شده بود، اعلام کنم و بیایم پایین. من در طی سفر برای خودم یک سخنرانی ۱۰ دقیقه ای آماده کرده بودم. اما مراسم اهدای جوایز تا آن لحظه چنان پیش رفته بود که جای برای آن باشد. در حالی که داشتم سخنرانی خودم را کوتاه میکردم، اس.ام.اس دیگری به دستم رسید که «کجا هستید؟» فقط برادر گرامی یادش رفته بود که من شماره تماسش را نداشته ام و باید حداقل خودش را معرفی میکرد. خلاصه حواسم از باز تنظیم سخنرانی پرت شد و شروع کردم به آدرس دادن «من ستون وسط، اولین ردیف، اولین صندلی سمت راست با یک پیراهن سبز نشستم!» مشتاقانه منتظر شدم که گرای خودش و محلش را بدهد. اما خبری از هیچ پیامکی از دیار باقی نبود! یعنی چی!؟ من اینقدر وحشتناک بودم که دوستان جرئت نزدیک شدن نداشتند؟ یا اینکه منتظر بودن یک شوخی تهرانی/شهرستانی با من بکنند؟
در حالی که داشتم این موارد را با خودم مرور میکردم، اسم را اعلام کردند و مجبور شدم با افکاری پریشان خودم را بر روی سن برسانم. از آنجا که اگر حرف نمیزدم، شاید دیگران فکر میکردند فنزینیها لال هستند! خودم را مجبور دیدم چند کلمهای بگویم! نمیدانم آن وسط یک دفعه آن همه اضطراب و استرس از کجا حمله ور شد که با وجود سالها تجربه درس دادن و حتی شرکت در سمینارها، دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و صدایم دو رگه شد و کلمات پس و پیش از دهانم خارج میشد. نمیدانم کسی از سخنان من چیزی فهمید یا نه. من اول از همه سعی کردم از دوستان و سروران گرامی مهدی بنواری، محمد حاج زمان و شیرین سادات صفوی بخاطر خارج کردن داستانهایش از بخش مسابقه به دلیل حضورشان در دبیرخانه جایزه تشکر کنم و بعد از آن هم یک تبلیغی برای فنزین بکنم و این دلگرمی را به بچه های آکادمی بدهم که ما راهشان را ادامه میدهیم و انشالله در سالهای آینده کلی نویسنده از این فنزین استخراج خواهد شد! در پایان هم بجای اینکه برای اعلام اسم برنده مسابقه فنزین کلی تبلیغ و هیجان از خودم نشان بدهم، به سادگی اسم خانم «فرزانه پیشرو» را اعلام کردم تا به هم نشان بدهم چقدر مجری دست و پا چلفتی هستم تا سال بعد به فکر یک مجری بهتر باشند. در هر صورت مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و بعد از مراسم وقتی اعلام کردند آنهایی که خودشان میدانند کی هستند برای عکس گرفتن بیایند بالا! چون من نمیدانستم کی هستم نرفتم بالا و رفتم بیرون سالن تا یک اس.ام.اس به آن دوست ناشناس بدهم و بگویم حداقل قبل از اینکه من سر به بیابان بگذارم خودش را به من معرفی کند! اما خبری از پاسخ نبود! داشتم از ناامیدی آب میشدم و کف سالن میریختم که بالاخره تماس نجات بخش حاصل شد و من را منجمد کرد که چرا برای گرفتن عکس نیامدید!
خلاصه در نهایت دوستی خودش را به من رساند و بدون اینکه خودش را معرفی کند شروع کرد به صحبت کردند و کم کم دو سه تا از دوستان از جمله میت و پرشیا و وارونا را به من معرفی کرد! از خانمهای فنزین هم فقط تنار پیش آمد و خودش را به من معرفی کرد. خوب میتوانم بگویم که برای من دیدن دوستان و مواجهه با آن شوک رویاروی دوستان اینترنتی کمی سخت بود. اما مشکل بزرگتر این بود که آن دوست اولی که همه را معرفی میکرد خودش کیه؟ از آنجا که فقط سه نفر شماره تلفن من را داشتند، مظنونین مشخص بودند. طی صحبتهای میت و وارونا متوجه شدم که سایه ای از لارا در جایی رویت شده. پس مشخص شد این دوست گرامی که صاف جلوی من ایستاده لارا نیست. میماند سینا و سم! داشتم از کلافکی میمردم و میخواستم دل را به دریا بزنم و اسمش را بپرسم که از میان سخنان رد و بدل شده، متوجه شدم که یک داستان منتشر نشده من را خوانده است! و همین نکته کوچک بالاخره هوئت پنهانش را لو داد. چون تنها سم بعنوان ویراستار راه دورم من به آن داستان دسترسی داشت و من بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم که بدون آبرو ریزی توانستم برادر اینترنتی خودم را شناسایی کنم!
در ادامه به دنی کوبریک کبیر هم معرفی شدم و هر چقدر سعی کردم راضیش کنم که داستان من را بدون اصلاحات به آکادمی ببرد، پی حرف نرفت و حتی ریش گرو گذاشتن دیگر دوستان نیز با توجه به بلندتر بودن ریش دنی کوبریک از همه ما سر جمع، تاثیری روی این امر نگذاشت. در عوض قول داد سال دیگر مراسم با شکوهتری برگزار کند!
خلاصه اینکه در حاشیه مراسم که برای من بسیار دلپذیرتر از خود مراسم بود با چند نفری دست دادیم و لحظات خوشی گذراندیم. از طرف همه شما هم برای بچههای آکادمی شاخ و شانه کشیدم که ما قصد داریم سال دیگر جوایز را درو کنیم، هر چند آنها بیشتر نظرشان این بود که مراسم را ما برگزار کنیم تا آنها جوایز را درو کنند!
وقت تنگ بود و دل می خواستم قبلا از رفتن حداقل سری به کتابفروشیهای هفتتیر و بخصوص نشر چشمه بزنم. بنابراین بالاخره مجبور شدم که با چشمی گریان و لبی لرزان از دوستان قدیمی تازه دیده خداحافظی کنم و به سمت میدان ولیعصر راه بیفتم. اما هنوز صد قدم نرفته بودم که دیدم غول ترافیک وسط اتوبان شهدای گمنام دراز کشیده و خیال تکان خوردن هم ندارد. با این وضعیت مشخص بود که من مسلما بعد از تعطیلی کلیه کتابفروشیها به آنجا میرسم. بنابراین قید رفتن به کتابفروشیها را زدم و از وسط یوسفآباد میانبر زدم پیاده خودم را به ولیعصر و پارک ساعی و بالاخره عرق ریزان به ترمینال آرژانتین رساندم.
در حالی که سفرم بازگشت به نقطه صفر را شروع میکردم در فکر لحظات خوشی بودم که با دوستان گذراندم و وقتی چشمهایم حسابی گرم شد، برای دست گرمی شروع کردم به فکر کردن و گره انداختن در داستان ققنوس ۲ که تازه خیال نوشتنش را دارم، کردم. مسلماْ بودن در چنین مراسمهای به آدم انگیزه برای نوشتن را میدهد.
و این بود سفر نامه من به ششمین مراسم اهدای جوایز هنر و ادبیات گمانهزن.