برچسب: داستان
یک عیار و چهل طرار – قسمت ششم
خلاصه قسمتهای قبل: داروغه اصفهان برای یافتن دزد ابریشم چینی سه روز فرصت دارد. وقتی در روز دوم از یافتن دزد ناامید شد، از افسون دغل سردسته دزدهای اصفهان کمک میخواهد و در عوض قول میدهد، دخترش را به عقد او در آورد. در حالی که افسون دغل به دنبال دزد است، دختر داروغه عزا گرفته است.
با نزدیک شده به پایان روز دوم، افسون دغل از یافتن دزد ابریشمها ناامیدتر میشد. یارانش سراغ تمام دزدان سرشناس و مالخرهای شهر رفتند و همه مخفیگاهها را زیر و رو کردند. اما هیچ خبری حتی از یک عدل ابریشم چینی نبود. شب هنگام، افسون خود و چند نفر از دوستانش به کاروانسرا رفتند و به چندتا از خبرهترین دزدانش دستور داد که سعی کنند مخفیانه به آنجا نزدیک شوند.… (ادامه مطلب)
یک عیار و چهل طرار – قسمت پنجم
خلاصه قسمتهای قبل: داروغه که برای یافتن دزد ابریشمها تنها سه روز فرصت داشت، از سرناچاری قول داد که دخترش را به عقد معروفترین دزد شهر در بیاورد اگر او بتواند ابریشمها را پیدا کند.
فرزانه دختر زیبای داروغه با چهرهای چون خورشید درخشان بود. از هنگام تولد داروغه دایهای برایش گرفته بود که او را پرستاریش را بکند. برای دایه او حکم فرزندش را داشت و وقتی از میان صحبت شهرنوش به قولی داروغه به افسون طرّار، مطلع شد، مثل آن بود که سنگ آسیاب را بر سرش زدند و چشمانش تیره و تار شد. فوراً از حمام بیرون آمد و خودش را به خانه داروغه رساند و برسر زنان حرفی را که شنیده بود برای فرزانه بازگو کرد. … (ادامه مطلب)
داستان دنبالهدار یک عیار و چهل طرار (۱) – مهلت سه روزه
مهلت سه روزه
میگویند روزی شاه عباس کبیر به همراه جمعی از بزرگان دربار و شیوخ و سردارانش برای بازدید ساختمان در حال ساخت عالیقاپو به میدان نقش جهان رفته بود که ناگهان از دهنه بازار قیصریه صدای شیون و زاری بلند شد و جمعی بازرگان بر سر و رو زنان خودشان را به نزدیکی شاه رساندند که قراولان و نگهبان جلوی ایشان را گرفتند.
شاه عباس، ایشیک آقاسیباشی وزیر تشریفاتش را فرستاد تا علت شیون و زاری را بپرسد. وزیر رفت و برگشت و گفت چند بازرگان چینی هستند که به تظلم خواهی آمدهاند. شاه دستور داد آنها را به حضور بیاورند.… (ادامه مطلب)
آخرین تولد
«بلکرن آمرانی» تنها در سلول خوابگاهش نشسته بود، البته به کار بردن کلمه تنها برای موجودی با سه کله، کمی دور از انتظار است، اما وقتی «سردانش» داشت آخرین پاراگرافهای مقالهاش در مورد سرمنشاء زبانهای غیر هوشمند تکامل یافته را مینوشت و «سرکار» داشت در میان سیارههای که جدیداً درخواست مترجم زنده کرده بودند میگشت، «سرآرزو» تنها بود. دو سر دیگر هر چهار بازو را به کار گرفته بودند تا بتوانند از پایانههای اطلاعاتی استفاده کنند. بنابراین فقط دو پا برای سرآرزو باقیمانده بود که آنها را بالای صندلی گرفته بود و به آرامی تکان میداد.
امشب تولدش بود، اما در میان یزاریشها رسم نبود که بعد از نوزده سالگی جشن تولد بگیرند.… (ادامه مطلب)
روز نو
«پای رضا شکسته!» داشتم از دکل اصلی پایین میرفتم تا سبزیها را به آشپزخانه تحویل دهم که اسماعیل اين خبر را به من داد. فکر میکنم از حرف زدن به زبان فارسی آنقدر خوشحال بود که نمیتوانست قیافه آورنده یک خبر بد را به خود بگیرد. دستگیره کِشنده را رها کردم و به آرامی خودم را به یکی از تورهای کنار دکل چسباندم. او هم که یک استوانه کود شیميايي در دست داشت، در سمت مقابل روی تورها ايستاد.
«چه بلائی سرش اومده؟»
«یک لوله از جاش در رفته و خورده بهش. شانس آورده که توش بخار نبوده و اگر نه حسابی میسوخت»
«بنده خدا!… (ادامه مطلب)
فصل دهم: سرقت از گنجینه اسرار
خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان ناامید داستان ناگهان از دنیای خودش وارد دنیایی دیگر شده و درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد. استراحتی در غریبنواز مادر مندیل میکنند و دوباره راهی ماجراجویی میشوند.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
سرقت از گنجینه اسرار
پرواز کوتاهی بر فراز شهر غولها داشتیم، زیر پایم خانههای غولآسا با نوری کمسو روشن شده بود.… (ادامه مطلب)
فصل هفتم: استقبال مادرانه
فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
فصل هفتم: استقبال مادرانه
مندیل به اولین درب درون دالان که رسید آن را باز کرد و من را به وسط یک اتاق بزرگ هل داد.… (ادامه مطلب)
آخرین ایستگاه
باربر «شادترین همسفر» با ضربهای آرامی به «آخرین ایستگاه» متصل شد. ایرج با خستگی صدای مراحل مختلف اتصال را پیگیری میکرد و بیصبرانه منتظر بود که محموله جدید را دریافت کند. آمدن این باربرها هیچ هیجانی نداشت. آنها با بار غیر جاندار میآمدند، بنابراین میتوانستند بدون محدودیت از کانالهای ابرفضا استفاده کنند. مسافرتی که برای یک آدم زنده، شاید شش ماه طول میکشید برای این باربرها کمتر از یک روز به طول میانجامید. و دلیل ارزانی حملشان هم به همین خاطر بود. آنها معمولاً بارهای کم ارزش را حمل میکردند. هر چند هر محموله که به این ایستگاه میرسید، یعنی توانسته هزینههای گران قیمت حملش را به شرکت بپردازد.… (ادامه مطلب)
هیولا در شهر
هیولا برمیگشت. این را همه میدانستند. بچهها اسمش را گذاشته بودند هیولای خرچنگی. چون روی چهارپا میایستاد و دو تا دست هم داشت که با آن هر چی که جلویش قرار میگرفت را نابود میکرد.
درست شبی که ماه کامل میشد، ظاهر میشد. ناگهان بالای تپهای روبروی دروازه ظاهر میشد. با صدای هولناکی از آنجا راه میافتاد و پایین میآمد. از خندق و دروازه به سادگی میگذشت. و خودش را به میدان جلوی قلعه میرساند. قدش تقریبا اندازه برج بلند قلعه بود. بار اولی که ظاهر شد در دروازه هنوز سرجایش بود. اما با آتشی که از درون خودش بیرون داد، آن را منفجر کرد.… (ادامه مطلب)