خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس با شایعه کردن مرگ شاه عباس شهر را به آشوب کشید. افسون و دخترش زندانی شدهاند و شاه عباس مجبور شد شاهزاده را که تصور میکرد بر علیه او است، در قلعهای زندانی کند و سپس مصطفی شیرفروش را که جانش را نجات داده بود به داروغگی منتصب کرد. مصطفی با سه شرط داروغگی شهر را پذیرفت.
همه درباریان که از دستور عجیب شاه عباس و رفتار عجیبتر مصطفی حیران بودند، فوری به گروههای چندتایی تقسیم و مشغول صحبت شدند. شاه عباس نیز در حالی که اللهوردیخان را به کنار خود فراخوانده بود، مشغول تبادل نظر با او شد.
در این میان، زانیار به آرامی از پشت سر خودش را به حاتمبیگ وزیر رساند و زیر گوش او گفت:«جناب حاتمبیگ، آیا توانستید از مرداس خبری بگیرید؟» حاتمبیگ وزیر برگشت و وقتی زانیار را پشت سر خود دید، با تعجب گفت:«تو چطور به اینجا آمدی؟ شکر خدا که مرداس هوس نکرده این اطراف بیاید.» سپس کمی مکث کرد و وقتی زانیار را منتظر پاسخ دید، ادامه داد:«در این آشوب هیچکس به فکر او نبوده! اگر آدم عاقلی بوده باشد، تا بحال از شهر فرار کرده است.»
زانیار از او سراغ ارسلان را گرفت و وقتی چهره متعجب او را دید، گفت منظورش همان کسی است که به شاه عباس سوقصد کرده است. حاتمبیگ وزیر پاسخ داد که آن دختر و پدرش در سیاهچال قصر منتظر هستند تا از آنها بازجوئی شود و کسی بدون دستور شاه نمیتواند به آنها نزدیک شود. زانیار یادآوری کرد که ممکن است مرداس هنوز هم در شهر باشد و اگر بخواهد مرداس و عواملش را پیدا کنند باید هر چه زودتر از دستیارش پرس و جو کنند.
حاتمبیگ این را که شنید به سمت شاه عباس رفت و با شاه و اللهوردی خان صحبت کرد. با دستور شاه، نگهبانی رفت و بعد از مدتی به همراه چندتا نگهبان دیگر که سر زنجیرهای دو زندانی را در دست داشتند، برگشتند. با برگشتن آنها دربار ناگهان ساکت شد.
نگهبانان آنها را به مقابل شاه آورده و به زمین انداختند. افسون وقتی خودش را مقابل شاه عباس دید، به زحمت بر روی دو زانو نشست و تعظیم کرد. اما بیشتر چشمها متوجه دختر جوان و زیبایی بود که با موهای افشون، در کنار او نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. شاه قدری منتظر ماند و وقتی دید او سرش را بلند نمیکرد، رو به افسون کرد و گفت:«بگو ببینم تو چرا میخواستی من را بکشی؟» افسون در حالی که هنوز سرش پایین بود، گفت:«قربان، من به هیچ وجه نمیخواستم شما را بکشم. فقط وقتی دیدم دختری که فکر میکردم مرده، بخاطر من میخواهد شما را بکشد، سعی کردم جلوی او را بگیرم.»
شاه از او پرسید که او کیست و وقتی افسون خودش را معرفی کرد، شاه با تعجب گفت:«تو همان افسون دزد هستی که مدتها است شهر را ناامن کردهای؟» افسون گفت:«بله، قربان من همان افسون هستم. پدرم برانسلطان تکلو از خادمان جنابعالی بود که به خاطر افترای دروغ دشمنانش، شما به جرم خیانت دستور کشته شدن او را دادید. این شد که برادرم ارغون، من را برداشت و راه راهزنی را پیش گرفت. اما سرنوشت من را عاشق زنی کرد و به اصفهان کشاند. از او صاحب دختری شدم، اما ده سال پیش شبی به کاروانسرای زدم و از تاجری به ظاهر هندی دزدی کردم. بعد فهمیدم او در واقع یک جاسوس عثمانی بوده است. او دخترم را برای مسخره کردن من دزدید و پیامی برایم گذاشت. که دخترم را برده تا به کنیزی بفروشد. من وقتی پیام او را دیدم بیمهابا به دنبالش رفتم. او و یارانش اصفهان را به مقصد کردستان ترک کرده بودند. من مدتها به دنبالشان رفتم. چون مخفیانه میرفتند و مدام چهره عوض میکردند، پیدا کردنشان سخت بود. ولی من به خاطر دخترم، همه سختیها را به جان خریدم و شب و روز به دنبالشان میگشتم. آنها از کردستان به موصل و سپس به حلب رفتند. فکر میکردم به سمت قسطنطنیه میروند. اما آنها بعد از حلب به سمت جنوب و دمشق رفتند. مسیر آنها را تا صیدا دنبال کردم. شبی که فکر میکردم آنها را پیدا کردم، ناگهان خودم را در دام آنها دیدم. رئیس آنها که همان مرداس بود، به من گفت که مدتها قبل دخترم را به تاجری عرب فروخته و شنیده که شب سوم دخترک مرده است. من احمق حرفش را باور کردم. آنقدر از دنیا ناامید شدم که حتی وقتی او من را بعنوان برده به یک ناخدایی کشتی فروخت، نتوانستم کاری بکنم. من را به زیر کشتی بردند و بعنوان پاروزن بر روی نیمکت کشتی نشاندند. دو ماه در آن کشتی مثل سگ پارو زدم تا زمانی که صلیبیان به ما حمله کردند و کشتی را غرق کردند. از شانسم من به دریا پرت شدم. خودم را به تخته شکستهای رساندم و سه روز بر روی آب بودم تا بالاخره به خشکی رسیدم. به زحمت توانستم خودم را زنده نگهدارم و از آنجا به صیدا برگشتم. تنها قصدم این بود که قبر دخترکم را پیدا کنم. مرداس به من نگفته بود دخترم را کجا و به کی فروخته است. من مسیر مرداس را قدم به قدم به عقب برگشتم تا شاید بتوانم اثری از کسی که دخترم را خریده پیدا کنم. اما تمام تلاشم بیفایده بود. ناامید به اصفهان برگشتم و نسبت به خودم و خدا عصیان کردم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. تا اینکه چند وقت پیش دیدم زندگی زنی که عاشقش بودم نیز به خاطر من به خطر افتاده است. تصمیم گرفتم توبه کنم و اموالی که در طی این سالها جمع کردهام را به شما بدهم تا به مردم برگردانید. برای همین پیش شیخ السلام شهر رفتم و توبه نامه نوشتم و امروز آمده بودم تا آن را تقدیم شما بکنم. اما ناگهان دخترم را دیدم که نام من و پدرم را بر زبان میآورد و قصد کشتن شما را دارد. سعی کردم خودم را جلو بیندازم. اما دیر شد و به دستور شما دستگیر شدم. اما باور کنید که حتی زندانی بودن در کنار دختری که این همه سال فکر میکردم مرده است، برایم از همه چیز بیشتر عزیز است. اگر لازم است حاضرم با او بر بالای دار بروم. اما باور کنید که او بیگناه است و مرداس سالها است که او را فریفته و برای کشتن حضرتعالی تعلیم داده است ولی حالا که او حقیقت را فهمیده است، آماده است که تحت امر شما هر دستوری را که بدهید، انجام بدهد. حتی اگر سر سلطان عثمانی را بخواهید، ما آن را برای شما میآوریم.»
خسته نباشید . من که هنوز مشکوکم . از کجا مطمئن شد این دخترشه . مگه نشون دار بود . مگه مکر مرداس دست کم گرفته شده ؟ چرا کل جریان یک نقشه دیگه نباشه….
نه دیگه! زیاد مشکوک نباش فرهاد خان. به زودی داستان افسانه را هم میشنوید.
افسون داستان قشنگی تعریف کرد و ببینیم این دوستان جدید شاه عباس میتونن حرکتهای مثبتی انجام بدن یا نه. از اون حرکتهای محیر العقول مثل همون اوردن سر سلطان عثمانی.
ممکنه! البته اول باید داستان افسانه را هم بشنوید. به زودی در می آید!