مهلت سه روزه
میگویند روزی شاه عباس کبیر به همراه جمعی از بزرگان دربار و شیوخ و سردارانش برای بازدید ساختمان در حال ساخت عالیقاپو به میدان نقش جهان رفته بود که ناگهان از دهنه بازار قیصریه صدای شیون و زاری بلند شد و جمعی بازرگان بر سر و رو زنان خودشان را به نزدیکی شاه رساندند که قراولان و نگهبان جلوی ایشان را گرفتند.
شاه عباس، ایشیک آقاسیباشی وزیر تشریفاتش را فرستاد تا علت شیون و زاری را بپرسد. وزیر رفت و برگشت و گفت چند بازرگان چینی هستند که به تظلم خواهی آمدهاند. شاه دستور داد آنها را به حضور بیاورند. بازرگانان چینی با سر و وضعی آشفته به همراه امینالتجار به حضور آمدند و تعظیم کردند و خود را به قدم شاه انداختند. شاه جویایی احوالشان شد. امینالتجار گفت: قربانت گردم. دیروز این بازرگانان با چهل بار شتر ابریشم چینی وارد شهر شدند و در کاروانسرای ابریشم فروشان بارشان را زمین انداختند. بنده حقیر که از طرف مادر شاه مامور شده بودم که ابریشم مرغوب خریداری کنم، همان روز به دیدارشان رفتم و چند نمونه از پارچههای نفیسشان را جهت تایید به دربار فرستادم و چون عصر هنگام تایید مادر شاه به دستم رسید، فوراً به نزد ایشان رفتم و در همانجا بارنامه به نام من زدند و بساط جشنی برپا کردند که میتوانند خیلی زود به کشورشان بازگردند و چون پاسی از شب جشنشان طول کشید و دربهای بازار بسته شده بود، من نیز شب را نزد ایشان ماندم و به رسم بازرگانان تا اذان صبح نشسته و داستانهای سفر برای هم تعریف میکردیم و چون اذان گفتند از حجره بیرون آمدم تا وضو بگیرم و دیدم تمام چهل بار شتر ابریشم ناپدید شده است. حال ایشان از من طلب پول میکنند و من هم از ایشان طلب بار میکنم و چون دعوایمان بالا گرفت آمدهام تا دیوان بیگی رای بین ما صادر کند.
شاه در عجب شد که چگونه در یک شب چهل بار شتر ابریشم از کاروانسرای در وسط بازار شهر خارج شده و هیچ کس خبردار نشده است و فوری امر کرد داروغه شهر را خبر کنند. چون داروغه حاضر شد، شاه به امینالتجار دستور داد که داستانش را دوباره تعریف کند و بعد از آن رو کرد به داروغه و گفت:«اگر در اصفهان که پایتخت من است، امنیت نباشد چگونه میتوانم ادعا کنم که کشوری را میتوانم امن کنم.» داروغه گفت:«قربانت گردم من و قراولان تمام شب در بازار و بر روی آن کشیک میدادیم و از بوق سگ، که سگان را در بازار رها کردیم تا خروس خوان اذان صبح هیچ کس جرات پا گذاشتن در بازار ندارد چون سگهای بازار هر کس به غیر از صاحب خود را ببینند پاره میکنند. اما قربانت گردم، اگر ده روز به من فرصت بدهید دزد را خواهم یافت و به نزدتان میآورم.» شاه هم گفت:«فقط سه روز فرصت داری و اگر تا سه روز دیگر نتوانستی دزد را پیدا کنی، خودت را به جای دزد تنبیه خواهم کرد.» و بعد به دربار رفت و داروغه را با سری پر فکر بر جای خود گذشت.
پ.ن: داستان یک عیار و چهل طرار از امروز بیست و چهارم تیر به صورت پاورقی در روزنامه نیازمندیهای رسانه برتر (ضمیمه جام جم استان اصفهان) به چاپ میرسد و قرار است انشالله در سه نوبت در هفته به چاپ برسد.
[…] شروع داستان | قسمت قبل […]
[…] شروع داستان | قسمت قبل […]
[…] شروع داستان | قسمت قبل […]
[…] شروع داستان | قسمت قبل […]
[…] چاپ نشده و اما دعا کنید زودتر بتوانم ویرایش داستان «یک عیار و چهل طرار» را تمام کنم تا حداقل جلد اول کتاب «زانیار» هم چاپ […]