خلاصه: خواندیم که در گروگانگیری افسون، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. از آن طرف شاهزاده که مخفیانه به خانه داروغه رفته بود، ضربهای به داروغه زده و فرار میکند اما بعد میشنود که داروغه کشته شده است. قباد موضوع را به وزیر میگوید و شاه عباس شاهزاده را در کاخ زندانی میکند. زانیار نیز در جستجوی قاتل یاور به دیگر عیاران پیوست.
زانیار به همراه متین به جلوی مسجد جامع شهر رفتند، آنقدر از شب گذشته بود که دیگر هیچ کس تردد نمیکرد. متین زانیار را کنار گاری کوچکی تنها گذشت و خودش به درون مسجد رفت. زانیار همانجا نزدیک دیوار، ایستاده بود و داشت به درب مسجد جامع نگاه میکرد که ناگهان سردی خنجری را بر پشتش احساس کرد و صدای افسون را شنید: «تکان نخور و اگر نه این خنجر را بدون ترحم در قلبت فرو میکنم! حالا قبل از آنکه رفیقت برگردد خوب به حرفم گوش کن که تکرار نمیکنم. من نمیخواستم به اینجا برگردم. بعد از آن شب، من تصمیم گرفتم برای همیشه از این شهر بروم و سرنوشتم را در جای دیگری دنبال کنم. اما وقتی شنیدم که یاور را کشتند، با خودم گفتم تو من را زنده گذاشتی چون گفته بودم که یاور زنده است. از طرفی یاور اسیر من بود، و دوست ندارم مردم فکر کنند که من او را کشتم و زیر قولم زدم. گناهانم به اندازه کافی سنگین هست و نمیخواهم سنگینتر شود. برگشتم و منتظر بودم تا تو را پیدا کنم و بهت بگویم که من استادت را نکشتم.»
زانیار بدون آنکه برگردد از او پرسید: «اگر تو نکشتی، پس کی کشته است؟» افسون در جوابش گفت: «نمیدانم ولی فقط یک حدس دارم. به غیر از من و گرگین، یک نفر دیگر هم از این ماجرا با خبر بود. شبی که ما داشتیم در مورد انتقام گرفتن از تو صحبت میکردیم، سیاهپوشی بر روی بام خانهام آمد و گفت که کلید رسیدن به تو یاور است. من فقط به او مشکوک هستم» زانیار پرسید: «چطوری او را پیدا کنم؟» افسون پاسخ داد: «من خیلی روی این موضوع فکر کردم، اما نتوانستم او را بشناسم. صدایش، صدای پیرمردان بود. اما آنقدر سریع بر روی بامها حرکت میکرد که به جوانان بیشتر میخورد. ولی یک چیز توجهام را جلب کرد. او هر کی بود، اهل این شهر نبود، کلامش به بازرگانان عثمانی میخورد. من هیچ چیز بیش از این نمیدانم. حالا دیگر ساکت باش، منتظر میمانیم تا دوستت از راه برسد.»
زانیار دیگر هر چه پرسید، افسون جواب نداد. اما همچنان خنجرش را بر پشت او نگه داشته بود. لحظهای که زانیار دید، متین با پیر افلیجی از راه رسید، ترسید که افسون برای متین هم دردسر درست کند. برای همین تصمیم گرفت، کاری بکند. به جلو پرید و غلتی زد و هم زمان دو ناوک از آستین خود در آورد و در مقابل چشمان متعجب متین و پیرمرد، به سمت پشتش پرتاب کرد. اما هیچ چیزی به جز یک چوب که به دیوار تکیه داده و خنجری بر سرش بود، آنجا قرار نداشت. افسون قبلاً رفته بود. زانیار با خجالت از اینکه چنین کلکی از افسون خورده، پیش رفت و خنجر و کاغذی که به دسته آن بسته شده بود را برداشت.
متین که متوجه شد چه اتفاقی افتاده، در حالی که به پیرمرد افلیج کمک میکرد بر روی گاری بنشیند، پرسید: «کی بود؟» و زانیار که از نخودی خندیدن پیرمرد خیلی معذب شده بود، به اختصار گفت: «افسون». پیرمرد در حالی که همچنان به زور جلوی خنده خودش را میگرفت، گفت: «خیلی وقت بود که چنین جا خالی سریع و پرتاب ناوکی دقیق در مقابل یک خنجر و یک دسته چوبی ندیده بودم! من را سرحال آوردی پسر. بیخود نبود که یاور خدا بیامرز اینقدر از تو تعریف میکرد. من فکر میکردم تو فقط حکم سگ شکاری او را داری، اما حالا به نظرم یاور حق داشت که بیش از این به تو امید بسته باشد.» و بعد دوباره شروع به خندیدن کرد و گفت: «آن هم در مقابل یک چوب و یک خنجر!»