داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (123): سرداب عیاران
خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و با ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او بودند. آنها مطمئن بودند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. زانیار که به کمین افسون در خانه دیوانبیگی نشسته بود، توانست او را اسیر کند و امیدوار بود بتواند از طریق او مرداس را پیدا کند.
آن شب هنگامی که حکیم جنگی درب باغ را بر روی زانیار باز کرد و مردی را بیهوش بر دوش او دید، به این خیال که او فرد بیماری را آورده وی را به داخل راه داد. اما زمانی که متوجه شد زانیار اسیر دست بستهای را به خانه او آورده بسیار خشمگین شد و فوری از زانیار خواست که از آنجا خارج شود. زانیار به او گفت که اسیرش افسون، دزد معروف شهر است، که به زحمت او را اسیر کرده و چون شبانه نمیتواند با او وارد شهر بشود، مجبور شده به خانه حکیم بیاید. ولی اگر حکیم آنها را بیرون کند و دوستان این دزد دغل بفهمند، به سرعت او را آزاد و زانیار را خواهند کشت. برای همین مجبور است تا صبح و باز شدن دروازهها در آنجا پنهان شود. پس از کلی خواهش و التماس حکیم راضی شد ولی او را مجبور کرد که چشم و گوش افسون را هم ببندد و او را در سردابی قرار دهد.
صبح زود، زانیار خودش را به سر راه باغدارانی که بار میوه خود را به شهر میبردند، رساند و اسب و گاری و بار میوه یکی از آنها را یکجا به قیمت خوبی خرید و سپس به باغ حکیم برگشت. افسون بهوش آمده بود و سعی میکرد دست و پای خود را باز کند. زانیار خواست با ضربهای دوباره او را بیهوش کند که حکیم با اشارهای متوقفش کرد و سپس رفت و پودری را آورد و به زانیار داد و گفت: «به این میگویند گرد عیاری. کافی است قدری از آن را بر روی آتش شمع بریزی تا تمام کسانی که در اتاق هستند، بیهوش شوند. فقط مراقب باش که در زمان استفاده از آن راه نفس خود را با پارچهای مرطوب بپوشانی و اگر نه خودت هم بیهوش میشوی!» زانیار با خوشحالی آن را از حکیم گرفت و بعد با احتیاط افسون را با آن بیهوش کرد. سپس او در میان گاری میوه قرار داد و اطرافش را با سبدهای میوه به گونهای پوشاند که دیده نشود.
زانیار پس از تشکر از حکیم جنگی، به سمت دروازه به راه افتاد. نگهبانان دروازه که مثل هر روز با صف گاریهای میوه روبرو شده بودند، سرسری نگاهی به گاری کردند و ناخنکی به بار آن زدند و پس از دریافت عوارض معمول اجازه عبور دادند. زاینار به سمت مغازه مصطفی شیرفروش به راه افتاد.
مصطفی شیرفروش وقتی زانیار را دید به گرمی به استقبالش رفت و چون پسر نداشتهاش در آغوشش کشید و احوالش را پرسید. زانیار به اختصار برایش ماجرای شب گذشته را توضیح داد. مصطفی وقتی شنید که افسون اسیر شده، خوشحال شد ولی زانیار را نصیحت کرد که هیچ وقت اسیر را نباید به محل کار یا زندگی عیاری ببرد. سپس او را به سرداب بزرگی که مخصوص عیاران بود، راهنمائی کرد و خود به دنبال بابامسرور رفت.
زانیار با کمک شاگردان مصطفی، افسون را به سرداب برد و گاری و بار را به شاگردان مصطفی داد تا آنها را بفروشند. عیاران آن سرداب بسیار بزرگ که در زیر خانهای قدیمی قرار داشت، را جهت جلسات مخفیانه خود آماده کرده بودند. آنجا پنجره یا روزنی به بیرون نداشت و صدا از آن بیرون نمیرفت. زانیار گشتی در اطراف آن زد و سپس با غل و زنجیری که پیدا کرده بود، دست افسون را به دیوار بست. افسون تازه داشت از سرمای سرداب بهوش میآمد که بابامسرور و مصطفی شیرفروش هم از راه رسیدند.