خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و با ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او بودند. آنها مطمئن بودند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. زانیار که به کمین افسون در خانه دیوانبیگی نشسته بود، توانست او را اسیر کرده به سرداب عیاران ببرد تا بابامسرور از او بازجوئی کند.
بابا مسرور برخلاف همیشه قیافه جدی داشت و هیچ لبخندی بر لب نداشت. مصطفی شیرفروش هم مثل او بدون آنکه توجه زیادی به زانیار بکند، با جدیت مشغول شد. او ابتدا گلیمی که بر دوش داشت را روبروی افسون کنار دیوار پهن کرد و بابا مسرور را بر روی آن نشاند. از خورجین خود سفرهای در آورد و مقابل بابا پهن کرد و بعد از آن شروع کرد به چیدن محتویات سفره، نان،نمک، تخممرغ، کره، عسل و خامه. وقتی همه محتوای خورجینش را خالی کرد، به زانیار که با تعجب او را نگاه میکرد، گفت:«بیا بنشین» و خودش نیز در دست راست بابامسرور نشست. زانیار که نمیدانست آنها چه مقصودی دارند، جلو رفت و در دست چپ بابا نشست.
افسون مدتی بود که بهوش آمده بود و بدون آنکه حرفی بزند آنها را تماشا میکرد. بابا بدون هیچ حرفی شروع کرد به آرامی لقمه درست کردند. بابا ابتدا لقمهای درست کرد و به دست مصطفی داد، مصطفی لقمه را گرفت و در دست نگه داشت. بابا اینبار لقمهای دیگر درست کرد و به دست زانیار داد. زانیار نیز لقمه را در دست گرفت و منتظر ماند. بابا مسرور در آخر لقمهای برای خودش درست کرد و به آرامی آن را در دهان گذاشت و شروع به جویدن کرد. مصطفی و زانیار نیز لقمههای خود را در دهان گذاشتند و شروع به جویدن کردند.
افسون که سعی میکرد خود را خونسرد نشان بدهد، گفت:«اگر میخواهید من را بکشید، پس حداقل لقمهای هم به من بدهید تا با شکم سیر بمیرم.»
بابا در حالی که داشت دوباره لقمهای درست میکرد گفت: «افسون، خوب نگاه کن، این که کنار دست من نشسته، مصطفی است رقیب یاور که تبدیل به برادرش شد. برادری که تو او را کشتی! و الان با تو برادرکشتگی دارد. منتظر است تا به یک اشاره من، تو را بکشد. اما من اجازه اینکار را به او نمیدهم.» و بعد لقمهای که درست کرده بود را به مصطفی داد. افسون با تمسخر گفت: «اما من یاور را نکشتم.»
بابا مسرور بدون توجه به او لقمه دومی درست کرد و گفت: «بعد از کشته شدن پسرانم به دست مرداس، یاور جای آنها را گرفت. امید سالهای پیری و ناتوانی من بود و تو کسی بودی که او را کشتی و حالا من بعد از مدتها دارم یک لقمه با خیال راحت میخورم چون میدانم به زودی انتقام فرزندم را میگیرم! خیلی دوست داشتم به دست خودم تکه تکه بدنت را بکنم و بخورم. اما این اجازه را ندارم.» و بعد لقمهای که درست کرده بود را در دهان گذاشت. و دوباره شروع به لقمه گرفتن کرد.
افسون اینبار با ناامیدی گفت:«احمقها، من که گفتم یاور را من نکشتم!»
بابا بدون توجه به او گفت:«میدانی چرا اجازه اینکار را ندارم، چون اینجا کسی هست که بیشتر از ما از دست تو زجر کشیده، تو او را که بچهای بازیگوش و یتیم بود، به دزدی تیزرو و چالاک تبدیل کردی. بعد وقتی عشق باعث جدائیش از تو شد، نه یک بار، نه دو بار بلکه سه بار او را به قصد کشتن زدی! دختری که دوستش داشت دزدیدی، پیرمردی که همچون پدربزرگش بود، به دست برادرت کشته شد و یاور که مثل پدرش بود را اسیر کردی و با دست بسته، کشتی و بالاخره دختری که دوست داشت را هم یتیم کردی. شاید مصطفی یک روزی بتواند رفیق و برادر دیگری برای خودش پیدا کند، خدا را چه دیدی، شاید خداوند برای من هم در این سن پیری پسری دست و پا کند. اما خودت میدانی که درد پدرکشتگی بد دردی است. خودت سالها است که داری تلاش میکنی انتقام پدرت را بگیری. پس حالا خوب میدانی که زانیار چه حس و حالی دارد.»
بابا در همان حال لقمهای که درست کرده بود را به زانیار داد و گفت: «حالا خوب فکر کن، همان بلائی که تو دوست داری بر سر قاتل پدرت بیاوری، زانیار میخواهد بر سر تو بیاورد. اگر پدر داشتی، حتماً میرفت و او را میکشت. اما حالا هم میتواند کاری کند که تو مرگ عزیزانت را ببین. دیوانبیگی یا همسرت، زانیار تو دلت میخواهد از کدام شروع کنی؟»
پ.ن: یک ضرب المثل قدیمی داریم که میگوید پوست خرسی که شکار نکردی، نفروش. حکایت من است که اول سال آمدم و کلی قیافه کردم که هر روز برایتان یک فصل جدید میگذارم و فلان میکنم و بهمان میکنم. اما آخرش بعد از 50 روز که از سال گذشته آن هم بخاطر خجالتی که از نام فردوسی کشیدم یک فصل نوشتم. شرمنده همه خوانندگان عزیز هستم. انشالله به زودی با کم شدن تراکم کاریم، سرعت داستان گذاشتنم را بیشتر میکنم. امیدوارم شما به بزرگی خودتان ببخشید.