خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و با ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او بودند. آنها مطمئن بودند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. زانیار به کمین افسون نشسته و او را گرفتار کرد و به سرداب عیاران برد تا بابامسرور از او بازجوئی کند.
زانیار هنگامی که افسون را به اسیری گرفته بود، اصلاً فکر نمیکرد بابا مسرور چنین نقشهای در سر داشته باشد. کشتن افسون با آن همه بدیهای که از او دیده بود، برایش کاری نداشت. اما اینکه بخواهد به افراد مثل شهرنوش که گناهی از آنها ندیده بود، آسیبی برساند، برایش خیلی سخت بود. با ترس و تعجب به بابا مسرور نگاه کرد. بابا که سرش را به سمت زانیار چرخانده بود، با آن چشمی که افسون نمیدید، چشمکی به زانیار زد و او تازه فهمید که بابا چه نقشهای کشیده است، نفس راحتی کشید و بعد همراه بازی بابا شد و گفت:«میدانم افسون و شهرنوش عاشق هم هستند، اما دوست ندارم اول کار دستم به خون زن آلوده شود. پس از دیوانبیگی شروع میکنم!»
افسون کمکم ترسیده بود، عاجزانه گفت:«نه! تو یک برادرم را کشتی، اجازه نمیدهم برادر دیگرم را هم بکشی!» عیاران که تازه فهمیدن افسون با دیوانبیگی برادر است، با تعجب نگاهی بهم کردند. افسون ادامه داد: «به خدا سوگند، من یاور را نکشتم. آن شب که در مورچهخورت توانستم از دست زانیار فرار کنم، با همسرم راهی رهنان شدیم و اذان صبح به آنجا رسیدیم. همان شب وقتی شهرنوش را اسیر زانیار دیدم، سوگند خوردم اگر از آنجا نجات پیدا کنم، از دزدی و راهزنی دست بکشم و کاری بکنم که او زندگی راحتی داشته باشد. به خدا من با یاور دشمنی نداشتم. نقشه دزدیدن او را سیاهپوشی به من گفت که نمیشناختمش. اما از آن خانه که یاور را اسیر کردم، کسی غیر از من و گرگین خبر نداشت.»
بابا دستی به چانهاش کشید و مثل اینکه کمی نرم شده باشد، گفت:«جالب شد، اسم گرگین را آوردی. ما میدانیم که گرگین همدست همیشگی تو بوده، حالا هم دارد به مرداس خدمت میکند. چطور باور کنیم که تو هم با آنها همدست نیستی؟ میدانی که مرداس در فکر توطئه علیه شاه است؟ میدانی این یعنی چی؟ یعنی به زودی سر تو و همه آشناهای تو بر باد میرود.»
افسون با عجله گفت: «گرگین یک خائن بالفطره است، او برای کمی طلا به هر کسی خیانت میکند. به داروغه خیانت کرد، به من خیانت کرد و حتماً به شاه هم خیانت میکند. اگر آن مرداس که میگویید، کیسهای طلا به او داده باشد، هر کاری برای او میکند. او را پیدا کنید، من قول میدهم خودم از دهانش حرف بیرون بکشم!»
بابا همچنان خونسردانه گفت: «ما هم به دنبال گرگین هستم. آخرین بار در لباس افسران داروغه دیده شده. ولی بعد از آن عیاران من نتوانستند ردی از او پیدا کنند. بگو کجا پیدایش کنیم، تا قول بدهم، زانیار کاری به عزیزانت نداشته باشد»
افسون با تاسف و وحشت سری تکان داد و گفت: «به خدا نمیدانم. او همیشه آدم پنهانکاری بود. نمیگذاشت کسی به محل زندگیش پی ببرد. فقط وقتی که به دنبال دزدی از خزانهدار بودیم، من را به یکی از خانههایش برد. آن را هم زانیار میداند کجاست.»
بابا گفت: «آنجا را گشتهایم، اما خبری از او نبود. دیگر کجا میتوانیم او را پیدا کنیم؟» افسون با نگرانی به همه جاهای که قبلاً با گرگین قرار میگذاشت فکر کرد و بالاخره گفت: «او خیلی محتاط بود، اما یادم هست یکبار که در طباخی «منصور توبه کرده» او را دیدم، هراسان شد. آنجا همه او را میشناختند.»
زانیار با شنیدن نام طباخی منصور راست بر جای خود نشست. چون طباخی در همان محلی بود که مرداس ناپدید شده بود. بابامسرور هم متوجه این موضوع شد. چند باری فکورانه دستی به ریشهایش کشید و بعد در حالی که دوباره لقمهای درست میکرد، گفت: «منصور، زمانی راهزنی معروفی در اطراف اصفهان بود که گروه بزرگی از دزدان در خدمتش بودند. حتی سپاهیان شاه طهماسب نیز از آنها در هراس بودند. میگویند یک روز که برای تفریح از افرادش فاصله گرفته بود و به نزدیک اصفهان آمده بود، بابافولاد حلوائی را میبیند که با وجود سن زیاد، به سختی و عرق ریزان در حال قبر کردن است. از بابا میپرسد این قبر را برای کِی میکنی؟ بابا میگوید برای منصور گردنهزن! منصور تعجب میکند. میگوید مگر منصور مرده؟ بابافولاد میگوید هنوز نه، اما من حلوایش را پختهام! منصور اینبار گفت: منصور راهزن است اگر بمیرد بردارش میکنند تا جسدش خوراک کلاغها شود. چرا کسی باید برای او حلوا بپزد! بابا در جوابش میگوید هر کس که راه توبه را برای خلق خدا باز کند، لایق آن است که نامش به نیکی ببرند. منصور منقلب میشود و اینبار میگوید: منصور آنقدر گناه کرده، که خدا هیچگاه توبهاش را نمیپذیرد. بابا هم در جوابش میگوید: چرا بیخود به جای خدا حکم میدهی! خدا خودش گفته «اي بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همة گناهان را ميآمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است!» منصور چون این حرف را میشنود گریان خودش را از اسب پایین میاندازد و میگوید: «ای پیر، چطور مثل منی میتواند توبه کند؟ منی که عمری به گردنهزنی پرداختم و در حق مردم ستم کردم.» بابا میگوید همانطور که فضیل عیاض توبه کرد. او از دیوار دزد بالا رفت و عارف پایین آمد. بعد داستان فضیل را برای او تعریف کرد. سپس در حالی که منصور از گریه جامعه خودش را خیس کرده بود، از قبر بیرون میآید و لقمهای حلوا در دهان منصور میگذارد و میگوید بخور که آن منصوری که میشناختی مرد! و حالا منصوری به دنیا آمده که چون کودکان پاک و طاهر است! بعد خود راه میافتد و نزد بازاریان و افرادی که مورد ستم منصور واقع شده بودند، وساطت میکند تا او را ببخشند و مالی حلال برایش جمع کرد تا آن طباخی را بزند. منصور سالها در آن طباخی مینشست و قصه خودش را برای دیگران تعریف میکرد. چون راهزنی معروف بود، از آن پس هر دزد و راهزنی که میخواست توبه کند، سراغ او میآمد و منصور کمکش میکرد تا توبه کند. تا سالهای آخر عمرش که آن طباخخانه را فروخت و راهی سفر حج شد. از حج که برگشت شنید که بابا حلوائی مرده است. نزد قبرش رفت و همانجا مجاور ماند تا زمانی که مُرد و در همان قبری که بابا برایش کنده بود، خاکش کردند. شنیدم هنوز هم دزدها برای توبه سر قبرش میروند و حاجت میگیرند. از طرفی بعد از او طباخخانه چند باری دست به دست شد اما اسم منصور روی آن مانده. هر چند این چند سال آخر دست نااهلان افتاده. باید برویم آنجا یک سر و گوشی به آب دهیم. حیف است که نام منصور دوباره به گناه آلوده شود. اما یک بلد میخواهیم.» بابا نگاهی به مصطفی کرد و مانند آنکه منتظر باشد او کسی را پیشنهاد بکند. اما افسون ناگهان خودش را جلو انداخت و گفت: «اگر من را آزاد کنید، به آنجا میروم و برایتان سر و گوشی آب میدهم. آنجا من را میشناسند و به من شک نمیکنند!» بابا نگاهی به او کرد و گفت: «یعنی باید قبول کنم که تو هم واقعاً توبه کردی؟ همانطور که منصور توبه کرد؟!» افسون با جدیت قسم خورد که از دزدی توبه کرده است. بابا لقمه که در دستش بود را به مصطفی داد و به او اشاره کرد که لقمه را به افسون بدهد و در همان حال گفت: «اگر توبه کردی، به این لقمه نان و نمک قسم بخور و بدان که اگر حرمت قسمت به آن را نگه نداری، هزاران عیار چون زانیار به دنبالت میافتند تا جانت را بگیرند.» افسون فوری قسم خورد و مصطفی لقمه را به او داد و منتظر شد تا آن را بجود، سپس قدری شیر به او نوشاند.
هنوز شیر از دهان افسون پایین نرفته بود، که بیهوش شد. چهره خشمناک و عبوس بابا، ناگهان تبدیل شد به همان چهره خندان همیشگی! برگشت و به مصطفی گفت: «میخواستیم افسون را بترسانیم، این زانیار طفل معصوم را ترساندیم! نزدیک بود از ترس بمیرد» بعد رو کرد به زانیار و گفت: «نترس بچه! ما با بیگناهان کاری نداریم. فقط میخواستم از افسون حرف بکشم. برای حرف کشیدن از آدمهای مثل او باید، زرنگ بود. حالا با او اتمام حجت هم کردیم. اگر بار دیگر دست از پا خطا کرد، حسابش را میرسیم. زانیار تو با او به طباخ خانه برو ولی مراقب باش، افسون به دغل بودن معروف بود. من میسپارم عیاران نزدیک آنجا باشند. اگر خبری شد، فریاد بزن تا به کمکت بیایند. اما حالا تا افسون بهوش نیامده او را از اینجا ببرید تا محل اینجا را یاد نگیرد.»
زانیار پس از آنکه آخرین نصایح و توصیههای بابا را هم شنید، دست و پای افسون را باز کرد و او را بالا برد و بر روی اسب قرارش داد و به سمت محل طباخی به راه افتاد.