خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و با ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او بودند. آنها مطمئن بودند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. زانیار به کمین افسون نشسته و او را گرفتار کرد و به سرداب عیاران برد با راهنمائی افسون، آنها به سمت مخفیگاه مرداس رفتند.
هنگامی که افسون بهوش آمد، زانیار با وجود آنکه هیچ به او اعتماد نداشت، اما بنابر توصیه بابامسرور افسار اسب را به او داد و خودش پیاده در کنار او به راه افتاد. این آزمونی بود برای افسون تا مطمئن شوند قصد همکاری دارد. افسون افسار را گرفت و بدون آنکه سخنی بین آنها رد و بدل شود، آرامی به سمت طباخی قدیمی منصور به راه افتادند.
هنگامی که وارد طباخی شدند، هنوز ساعت شلوغی ناهار فرا نرسیده بود. در گوشه و کنار چند نفری نشسته بودند و چاشت دیرهنگام خودشان را میخوردند. زانیار قبلاً نیز با افسون چندباری به آن طباخی آمده بود. او دو نفر از همکاران قدیمی افسون را شناخت که در گوشهای نشسته بودند. برای همین طبق رسم قدیم، کمی پشت سر افسون حرکت کرد تا اینجور وانمود کند که دوباره زیر دست او کار میکند. دوستان افسون که از دیدن دوباره زانیار در کنار افسون تعجب کرده بودند، با سر سلامی به آنها دادند. افسون پاسخ آنها را داد و خود به گوشهای خلوت رفت و بر روی تختی نشست.
شاگرد طباخی به سرعت به سمت آنها آمد، افسون سفارش یک چاشت مفصل را داد و بعد سراغ صاحب طباخی را گرفت. شاگرد به سرعت رفت و با سینی پر برگشت. افسون که خود را تازه از مرگ نجاتیافته میدید، با اشتها شروع به خوردن کرد و در میان لقمههای بزرگی که برمیداشت زانیار را نیز دعوت به خوردن کرد. زانیار برای آنکه دیگران مشکوک نشوند، شروع کرد به لقمه گرفتند. اما بیشتر سعی میکرد مراقب افراد و رفت و آمد آنها باشد.
آنها تازه مشغول خوردن شده بودند که صاحب طباخی از آشپزخانه خارج شد و نزد آنها آمد. او مردی بسیار چاق بود که به زحمت راه میرفت، صورتش پر از جای سوختگی بود و کلاه کثیفی برسر گذاشته بود. با افسون به گرمی سلام و احوال کرد. افسون از او سراغ گرگین را گرفت. مرد با احتیاط گفت که مدتی است گرگین را ندیده است. افسون قیافهای ناراحت به خود گرفت و به حالت افسوس سری تکان داد و گفت: «خیلی بد شد، اینجا آخرین جائی بود که امیدوار بودم او را پیدا کنم. خبر خیلی مهمی برایش داشتم. مسئله مرگ و زندگی دوستان جدیدش است. ایکاش میتوانستم او را فوری پیدا کنم. جان آنها در خطر است. این کیسه را بگیر و به هر کس که بتواند او را تا قبل از غروب پیدا کند، بده! برای یابنده کیسهای دیگر هم خواهم داشت» و با این حرف کیسهای پول در آورد و به طباخ داد. طباخ با دو دلی این پا و آن پا کرد. مشخص بود که چیزی میداند. اما افسون بدون توجه دوباره شروع به لقمه گرفتن کرد. طباخ بالاخره طاقت نیاورد و گفت:«کدام دوستان گرگین را میگویی؟» افسون اشارهای به زانیار کرد و زانیار فوری نشانههای مرداس و ارسلان را به طباخ داد. طباخ وقتی نشانهها را گرفت، خوشحال سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.
افسون که مراقبت حرکتهای او بود، به زانیار گفت:«مطمئن هستم که از آن دو خبر دارد. ممکن است در خانه توبه باشند! اگر آنها تو را میشناسند، به گونهای بنشین که صورتت را نبینند!» زانیار با تردید در کنار سفره دراز کشید و با دستارش صورت خود را پوشاند فقط گوشه چشمش را باز گذاشت تا بتواند مراقب باشد. در همان حال پرسید:«خانه توبه کجاست؟» افسون در جوابش گفت: «خانهای مخفی است که پشت همین آشپزخانه قراردارد. تنها راه ورود به آنجا از چاه آب طباخی است. منصور دزدانی که میخواستند توبه کنند را در آنجا مخفی میکرد و تا زمانی که توبهنامه آنها مورد قبول واقع میشد زیر نظر میگرفت!» بعد در سکوت دوباره مشغول خوردن شد.
در همان حال زانیار متوجه صورت جوان و زیبای ارسلان شد که از پشت درگاه آشپزخانه سرک کشید. بدون آنکه حرکتی کند، به افسون اخطار داد. افسون در حالی که هنوز داشت لقمه میگرفت و میخورد گفت: «من سلاح میخواهم، خنجرت را به من بده. دوست ندارم با دست خالی با کسی مواجهه شوم که یاور را کشته. امیدوارم دوستانت نزدیک باشند و به کمکمان بیایند و اگر نه ممکن است به بد دردسری بیفتیم!» زانیار به آرامی خنجرش را از کمرش باز کرد و بین خودش و افسون گذاشت.
پ.ن: متاسفانه بر اثر مشکلی که در سرورهای سایت پیش آمده، من مجبور شدم مجددا بخش قبل و این بخش را در سایت بروزرسانی کنم. خبر بد اینکه من کامنتهای شما دوستان عزیز را هم از دست دادم. امیدوارم در آینده کمتر چنین مشکلاتی پیش بیاید.