خلاصه: پسر امینالتجار دزدیده شده و فرزانه دختر داروغه مهمان دیوانبیگی میشود تا شک پدرش را بررسی کند، از طرفی دیگر زانیار به همراه متین مطرب به باغ دیوانبیگی میآیند تا مهمانان او از جمله شاه و شاهزاده را سرگرم کنند. زانیار که شب در باغ مانده است، متوجه میشود دیوانبیگی و افسون با هم همدست هستند و دیوانبیگی به افسون قول میدهد که در صورت کشتن یوسف، فرزانه را به دام او بفرستد.
افسون که برای رسیدن به فرزانه بیتاب بود، قول و قرارش را با دیوانبیگی نهایی میکند و فوری از او خداحافظی کرد و رفت. دیوانبیگی هم بدون آنکه متوجه بشود زانیار شود، از همان راهی که آمده بود برگشت. زانیار برای لحظهای دو دل ماند که از کدام طرف برود. از طرفی برای فرزانه و نقشه شومی که آن دو نفر برایش کشیده بودند، نگران بود و میخواست به دنبال دیوانبیگی برود و از طرف دیگر میدانست که تنها امید نجات یوسف او است. بالاخره دل را به دریا زد. میدانست که تا سحر خطری فرزانه را تهدید نمیکند. اما اگر به فریاد یوسف نمیرسید همان شب او را میکشتند و جز او کسی نمیتوانست جلوی این فاجعه را بگیرد. پس به دل تاریکی زد و به تعقیب افسون پرداخت.
کمی که قدم تند کرد، سیاهی افسون را جلوی خودش دید و به تعقیب او پرداخت. افسون به سادگی از روی دیوارهای کوتاه باغها میگذشت و زانیار که خودش زمانی همدست او بود، بیصدا او را دنبال میکرد. بالاخره افسون وارد باغی شد که آتشی در وسط آن و کنار امارتی روشن بود و چند نفر گرد آن نشسته بودند. زانیار فوری آنجا را شناخت. یکی از مخفیگاههای قدیمی افسون بود. میدانست که حتماً چند نفر از دزدان در آن اطراف به کشیک ایستادهاند. پس با احتیاط دست از تعقیب برداشت و همانجا مخفی شد.
همانطور که افسون پیش میرفت، به نگهبانی که دیده نمیشد، اسم رمزشان را گفت و بعد کمی با دزدان کنار آتش صحبت کرد و در نهایت وارد امارت شد. زانیار که با فضای باغ آشنا بود و از درختان بالا رفت و بدون آنکه پا بر زمین بگذارد و توجه دزدان نگهبانان را جلب کند، از درختی به درخت دیگر خزید و بالاخره خودش را به سقف امارت رساند. بعد به آرامی از سقف اتاقی به اتاق دیگری میرفت و از سوراخ وسط سقف گوش میسپرد تا بالاخره صدای افسون را شنید که با کسی صحبت میکرد. سرک کشید و در نور کم پیسوز گرگینخان، معاون سابق داروغه را دید که از وقتی مکرش با داروغه آشکار شده بود، فراری بود. افسون داشت با هیجان تعریف میکرد که که دیوانبیگی چه گفته است. گرگین اما نگران بود که نکند دیوانبیگی یا داروغه تلهای برای آنها گذاشته باشند. افسون به او اطمینان داد که دیوانبیگی هرگز برای او تلهای نمیگذارد چون میداند که اگر او به تله بیفتد، دست خودش هم رو خواهد شد. اما از داروغه بعید نیست. و برای همین احتیاط خواهد کرد و تا نزدیک صبح کاری نخواهد کرد. اما وقتی صبح شود، به عصارخانه قدیمی میرود و پس از بریدن سر یوسف آن را به باغ پدرش خواهد انداخت و خود نیز به استقبال فرزانه خواهد رفت. گرگین به او گفت که احتمالاً امشب داروغه افرادی را در اطراف باغ امینالتجار و دیوانبیگی گذاشته است و بهتر است افسون نیز چند نفری را به کشیک آنجا بفرستد تا غافلگیر نشود. افسون پیشنهاد او را پسندید و چند نفری از دزدان که در باغ حاضر بودند را به دنبال ماموریت فرستاد.
زانیار هم که فهمیده بود، جای یوسف کجاست، به آرامی خودش را به دیوار باغ رساند و به بعد سرعت به سمت عصارخانه قدیمی به راه افتاد. تا شاید بتواند جان او را نجات بدهد.