خلاصه: در حالی که یوسف پسر امینالتجار دزدیده شده است و زانیار به گردن گرفته که او را پیدا کند. متوجه میشود که دیوانبیگی و افسون در این ماجرا با هم شریک جرم هستند. او فرزانه را در دامی که آنها برای او چیدهاند رها میکند تا شاید بتواند یوسف را نجات بدهد.
زانیار خیلی زود و با احتیاط خودش را به نزدیکی خرابههای عصارخانه قدیمی رساند. از دور گشتی در اطراف آن زد و متوجه شد که در هر طرف آن دزدی به کشیک نشسته استد. دست تنها حریف چهار نفر نمیشد و اگر هم برای کمک گرفتن برمیگشت، برای یوسف خیلی دیر میشد. مشکل اینجا بود که هر چند افراد زیادی زیر دست افسون کار میکردند، اما چون تا قبل از توبه کردن، بعنوان پیک افسون هم کار میکرد، همه او را میشناختد. تا امروز صبح افسون فکر میکرد که او مرده، ولی حالا که میدانست او زنده است، حتماً برای سرش جایزه گذاشته است. تنها خوش اقبالی که داشت این بود که کلاه گیس و لباسی که متین داده بود، را بر تن داشت. پس کمی موهای کلاهگیس را روی صورتش آشفته کرد و بعد با قدمهای بلند و با اطمینان جلو رفت.
یکی از دزدان وقتی دید کسی نزدیک میشود، فریاد زد: «سیاهی کیستی؟» زانیار که کمی قبل موقع نزدیک شدن، افسون به باغ، اسم رمز آن شب را شنیده بود. صدایش را کمی عوض کرد و اسم رمز را گفت. دزد وقتی اسم رمز را شنید، با خیال آسوده در جایش نشست. تاریکی هوا به زانیار اجازه میداد که بدون ترس از شناخته شدن جلوتر برود. نزدیکتر که شد، دزد پرسید: «تو کی هستی؟ سایهات آشناست!» زانیار میدانست که همه افراد افسون همدیگر را نمیشناسند. برای همین با خیال راحت گفت: «پرویزم. افسون من رو فرستاد تا مواظب پسرک باشم. گفت به شما بگم که همگی فوری برید باغ پیشش! داره همه رو جمع میکنه. امشب میخواد کار مهمی بکنه!» دزد با تعجب پرسید چه کاری. اما زانیار فقط شانهاش را بالا انداخت و گفت که باید عجله کنند. بالاخره آن مرد از جایش بلند شد و دیگران را هم صدا زد تا جمع شوند. آنها هم تعجب کردند و دوباره از زانیار پرسیدند ماجرا چیست. زانیار برای اینکه خیالشان را راحت کند، گفت: «از من نشنیده بگیرید، اما از اسد هفت خط شنیدم که افسون میخواد امشب یک ضرب شصتی به داروغه نشون بده و دخترش را بدزده!» دزدها که اسم اسد هفت خط را شنیدند پوزخندی زدند. اسد یکی از زیر دستان قدیمی افسون بود که به پرحرفی معروف بود. زانیار با آوردن اسم او، توانست اعتماد آن دزدان را جمع کند. بالاخره آنها در حالی که با هم غر میزدند که باز افسون میخواهد آب توی سوراخ مورچه بریزد. به راه افتادند و زانیار را آنجا تنها گذاشتند.
زانیار قدری صبر کرد تا آنها دور شوند. سپس به داخل خرابه عصارخانه رفت. پیسوزی برداشت و گوشه و کنار عصارخانه را به دنبال یوسف گشت ولی خبری از او نبود. میدانست که به زودی دزدان به مقر افسون میرسند و وقتی از کلکی که خوردهاند با خبر شوند، با سرعت بر خواهند گشت. برای همین با ناامیدی شروع به صدا زدن یوسف کرد که صدای گنگی شنید. چندبار دیگر صدا زد و گوش سپرد تا بالاخره فهمید صدا از درون یکی از خمرههای بزرگی که در گوشه خرابه هستند، میآید. با عجله بالای سر خمره رفت و چشمش به جوان افتاد که دست و پایش بسته و دهانش را هم با پارچهای محکم کردهاند. وقتی برای بیرون کشیدن او از درون خمره نبود. فوری خمره را بر زمین انداخت و شکست و او را از زیر تکههای خمره بیرون آورد. ابتدا دهانش و سپس دست و پایش را بازکرد. پسر در همان حال از او پرسید که کیست و میخواهد با او چکار کند. زانیار خودش را معرفی کرد و مطمئنش کرد که از دزدان نیست و برای نجاتش آمده است.
آن دو با عجله از درون خرابه بیرون آمدند و زانیار با نگرانی متوجه سایهها چند نفر شد که شتابان به سمتشان میدویدند. دست یوسف را گرفت و در گوشش زمزمه کرد که اگر جانش را دوست دارد با توان توان بدود. همانطور که آنها میدویدند، نگاهی با پشت سرش کرد و متوجه شد که دزدان نیز در تعقیبشان هستند.