یک عیار و چهل طرار – قسمت 23: درگیری
خلاصه: یوسف پسر امینالتجار توسط افسون و با هم دستی دیوانبیگی دزدیده شده است و زانیار که به گردن گرفته او را پیدا کند، مجبور میشود فرزانه را در دامی که آنها برای او چیدهاند رها کند تا به مخفیگاه افسون نفوذ و یوسف را نجات بدهد. اما دزدان در تعقیبشان هستند
زانیار و یوسف با سرعت میدویدند و دزدان نیز به دنبالشان بودند. آنها چند باغ را رد کردند. اما در حالی که زانیار به سرعت میدوید، متوجه شد که یوسف به اندازه او چست و چابک نیست و بخصوص در هنگام بالا رفتن از دیوار باغها کند، است. و هر لحظه تعقیبکنندگانشان به آنها نزدیکتر میشوند. بالاخره مجبور شد نقشهای بریزد. به محض اینکه از مزرعهای ردشدند و از دیوار آن بالا رفتند، به یوسف گفت که مستقیم بدود و خودش خم شد و چندتای سنگ و کلوخ برداشت و به طرف سیاهی دزدانی که در تعقیبشان بودند پرت کرد.
از آنجا که او در نشانهگیری مهارت داشت، فوری صدای ناله چند نفر بلند شد. دزدان که از این حمله غافلگیر شده بودند، کمی ایستادند، فرصت کوتاهی بود تا زانیار باز چند سنگ و کلوخ بردارد. اما ناگهان صدای افسون از پشت سر دزدان بلند شد که به آنها دستور میداد به جلو یورش ببرند. زانیار دوباره بارانی از سنگ و کلوخ بر سرشان ریخت و هر چند اینبار هم صدای ناله را شنید. اما دزدان متوقف نشدند و به سمتش جلو آمدند.
زانیار که تشخیص داد زمان ایستادن نیست، در همان مسیر که یوسف را راهنمایی کرده بود، دوید. اما تازه از دیوار باغی بالا رفته و پایین پریده بود که صدای نالهای کسی که کمک میخواست را از کنار پایش شنید. چند قدم آنطرفتر در تاریکی سایه یوسف را دید که نشسته و پایش را گرفته است و از درد ناله میکند. از قرار در هنگام پایین پریدن از دیوار، پایش در رفته بود. زانیار زیاد قوی نبود، با این وجود دلش نیامد که او را تنها بگذارد. فوری او را بر دوشش انداخت و با زحمت به پیشروی ادامه داد. تنها امیدش این بود که میدانست نزدیک باغهای امین التجار و دیوانبیگی است و امید داشت نگهبانانی که آنجا بودند به کمکش بیایند. در اولین فرصت از باغ خارج شد و به درون کوچه باغ رفت و در حالی که به یوسف میگفت صدا نکند با حداکثر سرعتی که میتوانست به پیش رفت.
صدای دزدان که از پشت سر به او نزدیک میشدند، لحظه به لحظه بیشتر میشد و او به وضوح صدای افسون را میشنید که بقیه را تشویق میکند که هر چه زودتر او را بگیرند. حتی صدای ناوکی را شنید که از کنار گوشش سفیر کشان رد شد. ناگهان در سر پیچی، روشنایی چند مشعل را دید و افرادی که به آن سمت میآمدند. برای لحظهای ترسید که بین دو گروه دزدان گیر بیفتد. اما به یاد آورد که دزدان مشعل روشن نمیکنند و این نگهبانان و افراد داروغه هستند که شبها با مشعل در شهر میگردند. بلافاصله فریاد کمک سر داد و به آن سمت دوید. دزدان تنها چند قدم با او فاصله داشتند و صدای بیرون آمدند خنجرهایشان را از درون غلاف شنید. اما از آن طرف دید که گروهی از نگهبانان که صدای او را شنیدهاند به سمتش میآیند و در جلوی همه داروغه بود که با شمشیری کشیده میدوید.
با امید مضاعف به سمتشان میدوید که از پشت فریاد افسون را شنید که به کسی فرمان میداد که «بزنش!» با سرعت برگشت و اینبار ناوکی که به سمت یوسف پرت شده بود، به سینهاش خورد. تعادلش را از دست داد و همراه یوسف بر زمین افتاد. برای لحظهای چهره دزدانی را دید تا چندی پیش دوستانش بودند و حالا به قصد کشتن با خنجرهای برهنه به سمتش میدویدند. با ناامیدی یوسف را تشویق به رفتن کرد و خودش در حالی که خون از سینهای میریخت خنجرش را بیرون کشید و سعی کرد جلوی دزدان را بگیرد.