خلاصه: خواندیم که افسون دغل و گرگین خان با حیلهای خزانهدار را فریفته و هر کدام با گنجینهای جداگانه، فراری شدند. خزانهدار به دستور شاه دستگیر شد. ننهسرباز مامور مراقبت از خانه شهرنوش، همسر افسون میشود. چون شبی افسون به خانه شهرنوش رفت، ننهسرباز به حقه کفبینی او را در خانه نگهداشت و برای یارانش پیام فرستاد.
وقتی زانیار خبر پیدا شدن افسون را شنید، نخست جهت کسب اطلاع، مخفیانه خودش را به سقف خانه شهرنوش رساند و صدای افسون را شنید که مشغول صحبت با ننهسرباز و شهرنوش بود. سپس پایین آمد و به نزد مصطفی شیرفروش رفت. ابتدا شاگرد او را مجبور کرد لباسش را با او عوض کند. سپس پیالهای کوچک شیر بز از شیرفروش گرفت و به درب خانه شهرنوش رفت. درب را به صدا درآورد و چون یکی از خدمه در را باز کرد، به او گفت که شیرفروش او را فرستاده تا شیر بز ماده را به دست ننه برساند. چون آن کنیز خواست شیر را از دست او بگیرد، دستش را پس زد و گفت: «این شیر کمیاب است. شیرفروش گفته باید آن را فقط و فقط به دست ننه برسانم ولاغیر. اگر ننه هست بگو بیاید و بگیرد و اگرنه آن را به مغازه بر میگردانم تا خود ننه به دنبالش بیاید.» کنیز رفت و ننهسرباز را صدا زد که شیر فروش برایت شیر فرستاده. ننهسرباز از کنار شهرنوش و افسون برخواست به سرعت خودش را به دم در رساند. زانیار را که دید، در حالی که شیر را از دستش میگرفت زیر لب به او گفت: «افسون اینجاست، اما چیزی همراه خودش نیاورده، گنجینهاش را جای دیگر پنهان کرده. باید تعقیبش کنید تا جایش را پیدا کنید.» در همان حال دید که افسون به سمتشان میآید، پس به صدای بلند گفت: «به شیرفروش بگو، با اینقدر شیر که نمیشود حلیم چهله گندم پخت. بیش از این میخواهم. بگو خساست نکند. صاحب این خانه قدر آن را میداند.» و بعد در را بر روی زانیار بست.
افسون آن لحظه که دید ننهسرباز از پیش آنها برخواست و با عجله بیرون آمد، بدگمان شد. بلند شد و در پی آنها آمد. وقتی دید ننهسرباز در را بست. بیشتر مشکوک شد و به عجله آمد و درب را باز کرد. اما از پشت، زانیار را که مانند شاگرد شیرفروش لباس پوشیده بود، نشناخت. با این وجود آن ظن بد از فکرش پاک نشد. تا شب مثل مرغ سرکنده در اتاق قدم میزد و مدام از ننهسرباز سوال میکرد. اما ننهسرباز خودش را با کوبیدن گندمها و ساختن حلیم با شیر بز مشغول کرده بود و جواب سوالهایش را با بیتفاوتی میداد.
بالاخره چون شب شد، افسون علیرغم خواهش و تمنای شهرنوش، قصد رفتن کرد. ننهسرباز هم بیرون رفتن را بدشگون خواندن و گفت اگر بیرون بروی خطری بزرگ تو را تهدید خواهد کرد. با این وجود افسون، از خانه بیرون زد. ابتدا کمی اطراف را پایید و بعد با هوشیاری به سمت خانه امنش به راه افتاد. غافل از آنکه زانیار که در پشتبام خانهای کمین او را میکشید، دورادور او را تعقیب میکرد تا به خانهاش رسید.
آن شب زانیار وقتی افسون را در خواب دید، پایین آمد و خانه را گشت تا جعبه اکبرشاه را پیدا کرد. بعد دوباره در اطراف خانه گشت و مطمئن شد که افسون در آن خانه به تنهایی زندگی میکرد. سپس در حالی که افسون خواب بود، پایش را با طنابی بست. اما هنگامی که خواست دست او را هم ببندد، ناگهان افسون از خواب جست و چون او را بر بالای سرش دید، فوری خنجری برهنه از زیر بالش بیرون کشید و خواست بر زانیار بزند. زانیار هوشیارانه عقب جست، افسون از جا جست و خواست به سمتش هجوم ببرد، اما چون پایش بسته بود، با صورت بر زمین افتاد. زانیار هم فوری کوزهای بر سرش شکاند و او را بیهوش کرد.