یک عیار و چهل طرار – قسمت 61: انتخاب زانیار

خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده و فرزانه توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. از طرفی خارکنی جهت نجات پدر و مادرش از یاور کمک خواست.

عصر آن روز، یارعلی و زانیار به نزد یاور رسیدند. یاور هر دو را در آغوش گرفت و بعد احوالشان را پرسید. یارعلی خدا را شکر کرد و گفت زانیار چون تنها نوه‌اش برایش عزیز است و در این مدت هر چه می‌دانسته به او یاد داده، او هم شاگرد مستعدی بوده و همه چیز را به خوبی یاد گرفته و الان خود شکارچی و ردزن ماهری شده است. 

یاور بالاخره رو کرد به زانیار که فقط در سکوت به یارعلی و او نگاه می‌کرد و غمگینانه لبخند می‌زند و گفت: «زانیار جان، نمی‌خواستم مزاحمت بشوم، اما تو سوگند عیاری خوردی و به جهت این سوگند تو را به اینجا خواندم. اما دو تا کار برایت دارم که در انتخابشان مختاری. پیرمرد و پیرزنی درمانده‌ای منتظر کمک من هستند و از طرفی داروغه نیز دوباره سخت گرفتار شده، تو در پی کدام می‌روی تا آن را برایت شرح دهم؟»

زانیار قدری سرش را زیر انداخت و به فرزانه و شاهزاده فکر کرد و بالاخره سرش را بلند کرد و گفت: «استاد، در این مدت، من دوران سختی را می‌گذراندم، نمی‌خواهم آن کسی که دوست دارم، از دست بدهم. اما نمی‌خواهم او را هم بیازارم. دست سرنوشت رقیبی سخت برایم تراشید، من هم گشایش کارم را به خودش می‌سپارم. اگر کاری به من می‌خواهید بسپارید، آن را بسپارید که بیشتر محق باشد.»

یاور خندید و بعد بدون آنکه به ماجرای گرفتاری داروغه اشاره کند، داستان پیرمرد و پیرزنی را گفت که بیگناه، تنها به این جرم که خانه‌شان توسط دزدان برای نفوذ به زندان استفاده شده، زندانی هستند. زانیار که داستان را شنید، از یاور گفت: «من چه می‌توانم برای این دو بکنم؟» یاور به او گفت که مصطفی شیرفروش را به دنبال مقصرها فرستاده و فهمیدند که گرگین در این ماجرا دست داشته و بدون شک می‌خواسته شریک دزدی‌هایش افسون دغل را از زندان فراری دهد و باید به دنبال آنها برویم. اما قبل از آن بهتر است سراغ حاتم‌بیگ بروی و از او بخواهی که این پیرمرد و پیرزن را آزار ندهد.»

 زانیار به او قول داد که همان شب به دیدن حاتم‌بیگ وزیر برود. سپس قدری نشست و اخبار شهر را با یاور و یارعلی مرور کرد و بعد از یاور خواست که آن شب یارعلی را مهمان کند و خودش لباس شب‌روی پوشید و به سمت کاخ  حاتم‌بیگ وزیر به راه افتاد.

حاتم‌بیگ وزیر از آن شب که زانیار ناغافل به اتاقش آمده بود، دستور داده بود که نگهبانان را دو برابر کنند و بالای سر پنجره اتاقش نیز نگهبانی بگذارند. زانیار از دور به گرد کاخ وزیر گشت و از همان درخت قبلی بالا رفت و از آنجا بر بام کاخ حاتم‌بیگ پرید. و به آرامی خودش را به بالای اتاق وزیر رساند. وقتی دید نگهبانی بر بالای اتاق نشسته، سنگی را در دستیار خود پیچید و به آرامی به پشت او خزید و با ضربه‌ای آن او را بیهوش کرد. سپس او را طناب‌پیچ کرد و تکه پارچه‌ای در دهانش گذاشت. آنگاه کمندش را به گنگره کاخ محکم کرد و با طناب پایین رفت و از پنجره اتاق به داخل رفت.

 

خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده و فرزانه توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. از طرفی خارکنی جهت نجات پدر و مادرش از یاور کمک خواست.

عصر آن روز، یارعلی و زانیار به نزد یاور رسیدند. یاور هر دو را در آغوش گرفت و بعد احوالشان را پرسید. یارعلی خدا را شکر کرد و گفت زانیار چون تنها نوه‌اش برایش عزیز است و در این مدت هر چه می‌دانسته به او یاد داده، او هم شاگرد مستعدی بوده و همه چیز را به خوبی یاد گرفته و الان خود شکارچی و ردزن ماهری شده است.

یاور بالاخره رو کرد به زانیار که فقط در سکوت به یارعلی و او نگاه می‌کرد و غمگینانه لبخند می‌زند و گفت: «زانیار جان، نمی‌خواستم مزاحمت بشوم، اما تو سوگند عیاری خوردی و به جهت این سوگند تو را به اینجا خواندم. اما دو تا کار برایت دارم که در انتخابشان مختاری. پیرمرد و پیرزنی درمانده‌ای منتظر کمک من هستند و از طرفی داروغه نیز دوباره سخت گرفتار شده، تو در پی کدام می‌روی تا آن را برایت شرح دهم؟»

زانیار قدری سرش را زیر انداخت و به فرزانه و شاهزاده فکر کرد و بالاخره سرش را بلند کرد و گفت: «استاد، در این مدت، من دوران سختی را می‌گذراندم، نمی‌خواهم آن کسی که دوست دارم، از دست بدهم. اما نمی‌خواهم او را هم بیازارم. دست سرنوشت رقیبی سخت برایم تراشید، من هم گشایش کارم را به خودش می‌سپارم. اگر کاری به من می‌خواهید بسپارید، آن را بسپارید که بیشتر محق باشد.»

یاور خندید و بعد بدون آنکه به ماجرای گرفتاری داروغه اشاره کند، داستان پیرمرد و پیرزنی را گفت که بیگناه، تنها به این جرم که خانه‌شان توسط دزدان برای نفوذ به زندان استفاده شده، زندانی هستند. زانیار که داستان را شنید، از یاور گفت: «من چه می‌توانم برای این دو بکنم؟» یاور به او گفت که مصطفی شیرفروش را به دنبال مقصرها فرستاده و فهمیدند که گرگین در این ماجرا دست داشته و بدون شک می‌خواسته شریک دزدی‌هایش افسون دغل را از زندان فراری دهد و باید به دنبال آنها برویم. اما قبل از آن بهتر است سراغ حاتم‌بیگ بروی و از او بخواهی که این پیرمرد و پیرزن را آزار ندهد.»

 زانیار به او قول داد که همان شب به دیدن حاتم‌بیگ وزیر برود. سپس قدری نشست و اخبار شهر را با یاور و یارعلی مرور کرد و بعد از یاور خواست که آن شب یارعلی را مهمان کند و خودش لباس شب‌روی پوشید و به سمت کاخ  حاتم‌بیگ وزیر به راه افتاد.

حاتم‌بیگ وزیر از آن شب که زانیار ناغافل به اتاقش آمده بود، دستور داده بود که نگهبانان را دو برابر کنند و بالای سر پنجره اتاقش نیز نگهبانی بگذارند. زانیار از دور به گرد کاخ وزیر گشت و از همان درخت قبلی بالا رفت و از آنجا بر بام کاخ حاتم‌بیگ پرید. و به آرامی خودش را به بالای اتاق وزیر رساند. وقتی دید نگهبانی بر بالای اتاق نشسته، سنگی را در دستیار خود پیچید و به آرامی به پشت او خزید و با ضربه‌ای آن او را بیهوش کرد. سپس او را طناب‌پیچ کرد و تکه پارچه‌ای در دهانش گذاشت. آنگاه کمندش را به گنگره کاخ محکم کرد و با طناب پایین رفت و از پنجره اتاق به داخل رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top