خلاصه: خواندیم که افسون توسط برادرش ارغون از زندان فراری داده شد. شاه هم در عوض دستور داد داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. زانیار با یارعلی به دنبال افسون میرود و همراه با اسیران از ارودگاه راهزنان فرار میکنند.
وقتی همه فراریها بالاخره خودشان را به بالای بلندی رساندند. یارعلی در حالی که هنوز نفسنفس میزد رو به زانیار کرد گفت: «راهزنان دنبالمان هستند و اگر معطل کنیم، همه ما را به دست میآوردند. پس خوب گوش کنید. اگر مستقیم به سمت آن روشنائیها بروید، به کبوترآباد میرسید اما آنجا معطل نشوید چون تعداد راهزنان آنقدر هست که به خودشان جرائت حمله به آنجا را بدهند. در آبادی اسبی تهیه کنید و فوری به سمت اصفهانک بروید چون یک پادگان نظامی در آنجاست و میتواند از شما محافظت کند.»
زانیار که این را شنید با نگرانی گفت: «استاد چرا اینطور صحبت میکنید؟ مگر شما با ما نمیآیید؟»
یارعلی در پاسخش گفت: «پسرم، من باید اینجا بمانم و جلوی این حرامیها را بگیرم. و اگر نه قبل از آنکه شما به آبادی برسید، آنها به ما میرسند. اگر خوب به دهنه دره نگاه کنی، میبینی که گروهی از راهزنان دارند با اسب و مشعل میروند که این کوهها را دور بزنند. اگر من اینجا باشد، هم جلوی آنهای که در تعقیبمان هستند را میگیرم و هم طوری وانمود میکنم که آنهایی که کوه را دور میزنند، فکر کنند شما اینجا هستید. پس فوری بروید، به امید خدا تا زمانی که روشنایی صبح سربزند، آنها را معطل خواهم کرد و بعد از آنهم خدا بزرگ است.»
شاهزاده که این حرف را شنید، گفت: «خدا عمرت بدهد پیرمرد، من میروم و با سپاهیان برمیگردم تا دماری از این حرامیان در بیاورم که در تاریخ بنویسند.» و بعد شروع کرد از کوه پایین رفتن. اما زانیار به استاد تیراندازیش گفت: «پدرجان، دست و پای من بسته است و اگر با بقیه بروم، سبب تاخیر آنها میشوم. تیر و کمان را به من بدهید و بروید. من اینجا میمانم و جلوی آنها را میگیرم.»
فرزانه هم رو به او کرد و گفت: «پدرجان، اگر تو و زانیار نبودید، من امشب را به صبح نمیآورد. در کنارتان باقی میمانم و کمکتان میکنم.»
اما یارعلی در پاسخش گفت: «پسرم، تو با دست و پای بسته هم از من پیرمرد سریعتر میروی. پس بهانه نیاور. اگر تو اینجا بمانی و بلائی سرت بیاید، مثل آن است که من با دست خودم پسرم را کشته باشم و با غم آن از دنیا میروم. و دخترم، من و زانیار جانمان را بخاطر تو به خطر انداختیم. اگر اینجا بمانی تمام زحمت ما از بین میرود. بروید که معطلی بیش از آن جایز نیست.»
هر چقدر زانیار و فرزانه خواهش و التماس کردند که یا بگذارد آنها آنجا بمانند و یا یارعلی با آنها به پایین بیاید، یارعلی راضی نشد. عاقبت آنها را قسم داد که بروند و نگذارند که زحمت او هدر برود و سپس آخرین وصایایش را هم به زانیار کرد.
وقتی بالاخره زانیار و فرزانه با چشم گریان به راه افتادند. یارعلی دعای خیرش را بدرقه راه آنها کرد و خود موقعیتش را در بالای کوه استوار کرد و شروع کرد به جمع کردن سنگ تا وقتی یاران ارغون نزدیکتر رسیدند، شروع به سنگ باران کردن آنها بکند.
از طرف دیگر شاهزاه که زودتر راه افتاده بود به سرعت از کوه پایین آمده و به سمت کبوترآباد رفت. ولی فرزانه که پا برهنه بود و زانیار که پایش در غل و زنجیر بود، به سختی میتوانستند پایین بیایند. بدبختانه، در نزدیکی پایین کوه، ناگهان فرزانه تعادلش را از دست داد و از بلندی به پایین افتاد و فریادی از درد کشید. هنگامی که زانیار به سرعت خودش را به او رساند. دید پای او در رفته و از درد نمیتواند پا بر روی زمین بگذارد. زانیار به سرعت غلاف خنجر را در یک سو و خود خنجر را در دیگر سوی پای او گذاشت و با دستارش بست. سپس هر دو لنگان لنگان به سمت آبادی به راه افتادند.
اما کمی بعد در پشت سرشان، صدای سم اسبان راهزنان در آن دشت پیچید