داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (74): افسون در نزد حاتم بیگ
خلاصه: خواندیم که با فرار افسون دزد از زندان، زانیار و یارعلی به تعقیب آنها رفتند و به فرزانه و شاهزاده که در دست راهزنان اسیر بودند، کمک کردند که فرار کنند. اما یارعلی در آن میان کشته شد و زانیار به دنبال راهزنان رفته، افسون را اسیر و ارغون برادر او را کشت و توانست با حیله راهزنانی که به دنبالش بودن را بفریبد و با زندانی خود به شهر برگردد.
زانیار مستقیم به خانه حاتمبیگ وزیر رفت. اما با آن قیافه مسخره و اسیری به دنبال خود، هر چه اصرار کرد فرمانده نگهبانان به خانه راهش نداد و گفت الان ساعت خواب بعدازظهر وزیر است و کسی را به داخل راه نمیدهند و او را به دولتخانه حواله کرد. زانیار عصبانی از بیتوجهی نگهبانان، با عصبانیت به گرد خانه گشت و به زیر پنجره اتاق وزیر رسید. با وجود خستگی، شیطنتاش گل کرد و خواست سربهسر فرمانده نگهبانان وزیر بگذارد. برای همین به سمت نگهبانی که زیر پنجره بود، رفت و افسار اسبها را برای او انداخت و گفت: «همین پنجره است که فرماندهتان میگفت؟! فکر میکردم ارتفاعش بلندتر از این است!» نگهبان با تعجب پرسید: «کدام پنجره؟». زانیار در حالی که از اسب پیاده میشد گفت: «پنجره اتاق وزیر! جناب وزیر گفتند این دزد را از جلوی این پنجره آویزان کنند تا مردم ببینند که جناب وزیر چقدر به فکرشان است!»
نگهبان با دودلی گفت: «ولی کسی به من چیزی نگفت!» زانیار در حالی که افسون را از اسب پیاده میکرد، گفت: «برو از فرماندهات بپرس. داشت برای خواب بعدازظهر آماده میشد!» نگهبان در پاسخ گفت: «حق ندارم محل کارم را ترک کنم.» زانیار هم گفت: «تقصیر من نیست، من هم یک فرمانده مثل مال تو دارم. هم آنها تنبل هستند!» سپس پسرک سقائی را صدا زد و از او برای خودش و نگهبان آب گرفت! و در حالی که آب را میخوردند به نگهبان گفت: «ما باید زیر آفتاب و در گرما عرق بریزیم و آن تنبلها زیر سایه بخوابند!»
بالاخره زانیار با حیله و شیرینزبانی نه تنها توانست آن نگهبان را خام خود کند، بلکه حتی او را مجبور کرد نگهبان روی سقف را صدا بزند و نگهبان طنابی که زانیار برایش انداخته بود را گرفت و با کمک هم افسون را تا روبرو پنجره بالا کشیدند. زانیار سپس بعنوان اینکه باید جایگاه افسون را مقابل پنجره استوار کند، خود با طنابی دیگر بالا رفت و پا به درون اتاق گذاشت و به سرعت نگاهی به اطراف کرد.
وزیر را دید که خوابیده بود. به سرعت افسون را به درون کشید و با خنجرش طنابی که او را بالا کشیده بود، را برید و سپس دهان افسون را باز کرد. افسون شروع کرد به فحاشی کردند به گونهای که وزیر از خواب پرید و پسرک سرخموی بدون سبیلی را با خنجری در دست مشاهده کرد که افسون دست و پا بسته جلوی پای او افتاده است. با وحشت گفت: «تو کی هستید؟!»
زانیار در پاسخش گفت: «نترسید. منم زانیار. قول داده بودم که افسون را بیاورم. برادرش را هم که به زندان زده بود را کشتم!» افسون که تازه فهمید ارغون کشته شده، رو به زانیار قسم خورد که انتقام برادرش را خواهد گرفت.
اما وزیر بدون توجه به او به زانیار گفت: «صندوقچه را با دختر داروغه فرستادی، منهم پدرش را آزاد کردم. پیرمرد و پیرزن را هم که همان روز یاور با فرمان من از زندان بیرون آورد، پس دیگر با هم بیحساب شدیم. اما برایم جالب است وقتی شاهزاده با همه ارتش شاه به دنبال آنها بود، تو به تنهایی توانستی به آنها برسی و یکی را بکشی و دیگری را اسیر کنی. دوست دارم از این به بعد برای من کار کنی و هر چه بخواهی به تو میدهم، حتی دختر داروغه را.»
زانیار لحظهای میان آنچه میخواست و آنچه استادش به او گفت بود مردد ماند، اما بالاخره گفت: «من استادی دارم، که به من یاد داده یاور ضعیفان باشم نه قدرتمندان. اگر روزی آنقدر ضعیف شدی که به کمک من نیاز داشتی، به سراغم بیا و همانطور که به آن پیرمرد و پیرزن کمک کردم، به تو هم کمک خواهم کرد.»
این را گفت و قبل از آنکه فرمانده وحشتزده نگهبانان با افرادش به اتاق بریزد، از پنجره پایین پرید و سوار اسبش شد و رفت.