خلاصه: خواندیم که افسون برای انتقام از زانیار، استاد او را دزدید. زانیار پا به دام افسون گذاشت، اما توانست پس از نبردی او را گرفتار کند. افسون نشانی محل یاور را به او داد و بعد با حیلهای فرار کرد. چون زانیار زخمی بود، مصطفی برای نجات یاور رفت ولی در هنگام نجات او، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. داروغه و وزیر به بررسی موضوع پرداختند.
حاتم بیگ وزیر و داروغه از شنیدن خروج دست جمعی عیاران از زورخانه، نگران شدند. وزیراعظم فوری پیکی به امیرنظام فرستاد و درخواست کرد، گروهی از سربازان ورزیده برای حفظ نظم در اختیار داروغه قرار گیرد. بعد رو به داروغه کرد و گفت: «من شک دارم که قتل یاور کار مصطفی باشد. جاسوسانم میگویند آن دو در سالهای اخیر، یاران صمیمی بودند و از وقتی یاور توسط افسون دزدیده شده، مصطفی به آب و آتش زده تا رد او را پیدا کند. کاری که در واقع تو باید انجام میدادی. خیلی مراقب باش. میدانی که شاه از کار تو راضی نیست و به وساطت من دوباره تو را بر سرکار برگردانده تا شاید بتوانی افسون را دستگیر کنی. اگر با خبر شود که افسون، یاور را کشته است، بدون شک عقوبت سختی برایت در نظر میگیرد. پس فوری برو و این مسئله را قبل از آنکه شاه باخبر شود، به نتیجه برسان.»
ببرک خان داروغه با نگرانی از نزد وزیر بیرون آمد و به زندان رفت و دستور داد گرگین را پیشش بیاورند. گرگین ساعتی قبل به هوش آمده و وقتی خود را در زندان دیده بود با حیله کمی از زندانبانهایش پرس و جو کرده و از ماجراهای زمان بیهوشیش باخبر شد و بعد خواسته بود داروغه را ببیند.
وقتی گرگین به نزد داروغه رسید، فوری به پای او افتاد و گفت: «ببرک خان، به فریادم برس. خودت وضع من را میدانی. برای کمک به تو، به دل دسته دزدان زدم تا بتوانم خبری از آنها برایت بیاورم. اما افسون راز من را فهمید و من را گرفتار کرد و میخواست من را بکشد. دو شب پیش یاور قصاب را هم پیش من آورد و رفت. دیشب من و یاور نشسته بودیم و از ظلم روزگار صحبت میکردیم که سیاهپوشی از در وارد شد و من را بیهوش کرد و صبح که از خواب بیدار شدم خود را در زندان تو دیدم. الان هم فقط به یاری دوست قدیمی چون تو امید دارم که میداند من بیگناهام و همه چیزم را حتی اعتبار و آبرویام را برای تو به خطر انداختم.»
داروغه به نگهبانهایش دستور داد دست و پای او را باز کنند و درهمان حال از او پرسید: «چه کسی تو را بیهوش کرد؟ افسون بود یا مصطفی شیرفروش؟» گرگین گفت: «قربان تا جای که من شنیدم آن موقع قرار بود افسون در مورچه خورت باشد تا زانیار عیار را بکشد. مصطفی شیرفروش هم نبود من او را از دور میشناسم، مردی میان سال، بلند بالا و درشت اندام است. اما سیاه پوشی که من برای لحظهای دیدم، ریز اندام و چست و چابک بود. صورتش را پوشانده بود و من فقط چشمهایش و سفیدی ابروهایش را دیدم. برای همین فکر میکنم پیرمردی بود که از یاران افسون نبود. چون آن چشمها را من هیچ وقت قبل از آن ندیده بودم.» داروغه از او پرسید: «آیا حاضری در این مورد نزد قاضی شهادت بدهی؟» گرگین گفت: «به طور حتم اگر دستور بدهید، این کار را میکنم. حتی حاضرم در شهر بگردم تا او را پیدا کنم.» داروغه اینبار پرسید: «آیا تو دیدی که آن سیاه پوش یاور را کشت؟» گرگین گفت: «قربان آن موقع من بیهوش بودم و چیزی ندیدم.»
داروغه دوباره به فکر فرو رفت اگر مشخص میشد افسون یا یارانش یاور را کشتهاند، شاه به او سخت میگرفت. اما اگر این ماجرا درگیری داخلی عیاران محسوب میشد، کسی نمیتوانست به او ایراد بگیرد. پس تصمیم گرفت تا پیدا کردن قاتل، فرض را بر قاتل بودن مصطفی بگذارد.