خلاصه: خواندیم که با فرار افسون از زندان، زانیار و یارعلی به تعقیب آنها رفتند و به فرزانه و شاهزاده که در دست آنها اسیر بودند، کمک کردند که فرار کنند. اما یارعلی در آن میان کشته شد و زانیار برای گرفتن انتقام استادش دوباره به تعقیب راهزنان رفت.
غروب آنروز، خیلی دورتر از جایی که نظامیان شاهزاده به دنبال راهزنان میگشتند، یعنی در منتهای جنوب شرقی کوهستان، زانیار بالاخره در کنار یک چشمه کوهستانی رد یک نعل با گلی پنجپر را که به دنبالش میگشت، پیدا کرد. همانجا رد اطراق تعداد زیادی آدم نیز پیدا کرد. زانیار مطمئن شد در راه درست قرار گرفته است. اما دیگر غروب شده بود و امکان دنبال کردن رد راهزنان نبود. زانیار آن شب را در کنار چشمه ماند و قدری استراحت کرد و فردای آن روز کمی اطراف را گشت و خیلی زود مسیر حرکت راهزنان به سمت ورزنه و گاوخونی را یافت.
آن روز زانیار با حداکثر سرعت اسبش تاخت تا جایی که نزدیک غروب از دور گروه سواران را دید که در حال برپایی اردو بودند. بلافاصله در پشت تپهای پنهان شد و اردوی آنها و چادرهای که برپا میکردند را زیر نظر گرفت. راهزنان آن شب آتش روشن نکردند اما چون خیالشان راحت شده بود که دیگر از دست تعقیبکنندگان گریختهاند و دو شب هم بود که استراحت نکرده بودند، خیلی زود در گوشه و کنار اردوگاهشان خوابیدند.
زانیار اسبش را در همان پشت تپه بست و به آرامی به جلو خزید تا خودش را به پشت چادر ارغون رساند. شنید که ارغون و افسون هنوز در چادر بیدار و با هم حرف میزنند. آنها نقشه میکشیدند که بهتر است ثروتی که برایشان باقیمانده را بهمراه ثروتی که افسون در شهر دارد جمع آوری کرده به همراه حجاج به سمت بصره بروند و سپس در آنجا سوار قایق شده به بالا دست رود رفته و به سمت عثمان فرار کنند. در آنجا دیگر از دست شاه و سوارانش کاری ساخته نبود و میتوانستند املاک فراوانی بخرند و چون ثروتمندان واقعی زندگی کنند.
در میان صحبتشان ارغون افسوس خورد که شاهزاده از دستشان گریخت و اگر او را بعنوان اسیر به دربار عثمانی میبردند بدون شک سلطان عثمانی به آنها پاداشی بزرگ میداد. سپس افزود که اگر آن پسرک کله سرخ و آن پیرمرد شکارچی نبودند، هم افسون به دختر مورد علاقهاش میرسید و هم میتوانستند انتقام پدرشان را بگیرند. بعد ارغون افزود که چه خوب شد که آن پیرمرد را به دست خودش کشته، اما حالا که شاهزاده از دستشان گریخته، اوضاع خطرناکتر از آن است که بتوانند زیاد آنجا معطل بمانند و باید زودتر به کارهایشان سر و سامان بدهند. افسون نیز گفت به جز جمعآوری ثروتش و دزدیدن دوباره فرزانه هیچ کاری در اصفهان ندارد.
ارغون صلاح نمیدانست که در آن وضعیت به دنبال فرزانه بروند، اما افسون اصرار داشت. بالاخره به نتیجه نرسیدند و تصمیمگیری در مورد آن را به بعد موکول کردند. سپس افسون گفت که برای قضای حاجت بیرون میرود. او از چادر بیرون آمد و بدون آنکه متوجه زانیار که در کنار چادر گوش نشسته بود، بشود، چند گام جلو رفت. زانیار به آرامی به پشت او خزید و با دسته خنجر ضربهای به پشت سر او زد و بیهوشش کرد. سپس فوری او بر روی دوش انداخت و به راه افتاد.
از آن سو چون ارغون دید برادرش نیامد، به پشت چادر رفت و هیکل کسی را دید که در تاریکی شب، شخصی را بر دوش انداخته و میگریزد. بدون تامل فریاد زد و شمشیری از درون چادر برداشت و به دنبال آن مرد دوید. زانیار که صدای فریاد او را شنید، به پشت سر نگاه کرد، مردی را دید که با شمشیر آخته به سمتش میدوید. فوری افسون بخت برگشته را بر زمین انداخت و کمانش را به دست گرفت و تیری در آن گذاشت و آنگونه که یارعلی به او آموخته بود، با دقت نشانه گرفت و رها کرد. تیر انتقام چنان بر سینه ارغون قرار گرفت که سر آن از پشتش بیرون آمد. ارغون به سینه خودش چنگی زد و بر زمین افتاد و قبل از آنکه یارانش که هراسان از خواب بیدار شده بودند، به او برسند، هلاک شد. در این فاصله زانیار نیز دوباره افسون را به دوش کشید و در تاریکی شب از نظر راهزنان گم شد.